گفتارهایی در روشن وایی Guity Novin

این وبلاگ سروده ها، نوشته ها و گفتگوهایی را در باره ی فلسفه ی دوران رو شن وایی دربر دارد

گفتارهایی در روشن وایی Guity Novin

این وبلاگ سروده ها، نوشته ها و گفتگوهایی را در باره ی فلسفه ی دوران رو شن وایی دربر دارد

سه سروده از فرناندو پسوآ ( 1935-1888)


فرناندو پسوآ  ( 1935-1888)       Fernando Pessoa و گروه شخصیتهای دیگر  اودر سده ی بیستم بر هوای فرهنگی اروپا چیره شدند. سروده های  پسوآ از انگاره هایی ژرف و تازه  بازبانی ساده و پیراسته و اندیشارهایی پیچیده و اندیشه برانگیز برخوردارند که کار های او و شخصیتهای دیگرش را اعتبار میدهند.  فرناندو شخصیتی غریب داشت. هیچ چیز   نبود که در زندگی  اورا  وادار به چیزی   کند.  او که در لیسبون بدنیا امده  و در همان شهر دیده از زندگی بر بسته بود زندگی  کودکیش را در تنهایی سپری نمود.  وی هرگز به گروهی نپیوست، هرگز به آموختن رشته ای نپرداخت و هرگز در زمره ی  هیچ جمعی نیود. شرایط زندگیش او را همانند انگاره ای از غریزه هایش شکل داده بود غریزه هایی که به گوشه گیری و و شوندگی متمایل بود     


  این چندان  شگفت آور نیست که   گفته شده ست که  چهارتن از بزرگترین سروده سرایان دوران نووا در پرتغال فرناندو پسوآست. زیراکه پسوآ که نامش به پرتغالی به معنای "شخص " ست دارای سه چهره ی افزوده بر خود  بود که در شیوه هایی کاملا متفاوت با شیوه ی او می نوشتند. درواقع، پسوآ با نامهای بسیار نوشته های خودرا می نوشت اما سه تن از این نویسندگان همتن او  بنامهای آلبرتو کائیرو   Alberto Caeiro,  ریکاردو رائیس Ricardo Reis  و آلوارو دو کامپوس    Álvaro de Campos پر آوازه شدند  و آنان کسانی بودند که بنا بر ادعای آفریدگارشان ، پسوآ، انسانهایی کاملا راستین بودند که می توانستند به شیوه ای بنویسند که خود پسوآ را توان نوشتن به آن شیوه نیود.  او آنهارا "دگر نامها" --heteronyms می خواند و نه "نام ساختگی" -- pseudonyms چراکه آن نامها نامهایی دروغین نبودند که بل نامهای کسانی بودند با  شخصیتهای  ادبی مشخص   که نه تنها  شیوه ی نوشتنی و یژه خود داشتند که بل دارای دیدهای متفاوت مذهبی و سیاسی و بهرمند ازحساسیت های زیباشناسی و منشهای اجتماعی مختلف بودند. و هرکدام از آنها پیکره ی گسترده ای از سرایش ها را ّفریده بودند.        

کارهای پسوا تا آنگاه که زنده بود به ندرت منتشر میشد. آوازه ی او در سالهای  1940  پس از انتشار نخستین دیوانش  در پرتغال و برزیل بلندا گرفت. اما تنها پس از انتشار کتاب آسیمگی Livro de Desassossego در سالهای 1980 بود که آوازه ی کارهایش در سراسر جهان پیچید.   در برگردان کارهای پسوا می باید با شیوه ی آشنش Hermeneutic با  اندیشارهای او روبرو شد و ازاینست  که بسیاری ار کارهای آو برگردان های گوناگونی  در هر زبان بنابر  آشنش  برگردانگر دارند. در آشنش من از سروده ی خود روان آنگاری او  به دو مهم پرداخته شده ست. نخست اینکه پسوآ بر آنست که سروده سرا  را توان  آن نیست  که درد راستین خویش را در سروده اش نشان دهد او تنها می تواند به دردی و انمود نماید و خواننده ی  سروده این درذ وانمود شده را می خواند. اما این درد  دوگانه اینک  به دردی یگانتا ( یونیورسال)  بدل گشته است. دردی در دل انسان  که همچون حرکت  یک قطار بازیچه کوک شده ست . دومین مهم آن بود که وزن سروده ی پسوآ را به پارسی بر گردانم.


در پایان این نوشته  سروده ای از یکی از دیگر -شخصیتهای او    آلبرتو کائیرو  نیز برگردان شده ست.



 

 

  خودانگاری روان


سروده سرا  چه بس خودنمای ست و بیش

  کزین خودنمایی نباشد پریش،

که او وانمود می کند دردخود  بانیاز

نه آن درد راستین که دارد گداز

 

و آنکس که  خواند سروده  ازو

  بدلسوختگی درد  یابد از او

  نه آن درد   دردیست که دو گانه بدست

  که آن درد و ینک  یگانه  شدست

 

   در ین  بازیگه به چرخه ولست  

 که این بازیچه نامش دلست

  چو کوکین قطار بهر فرزانه ست

 به این دور بازی نه بیگانه ست




   برگردان واژه ای خود انگاری روان


سروده سرا  وانمود گری بیش نیست

 او همه چیز را وانمود می کند،

او حتی درد خویش را وانمود می کند

نه آن درد را که به راستی حسش می کند

 

و آنها که  آنچه را که او می نویسد می خوانند

 این درد رابهتر حس می کنند.


  نه آن درد   دو گانه را که او داشت


  که  بل آن درد  یگانه   را که نداشت

 

   و چنین است که بر راه آهن می چرخد


  این بازیچه  تا سرگرمی دهد خرد را


   این   قطار  کوک شده

 که نامش دلست

 

Autopsicografia

 

 

O poeta é um fingidor.

Finge tão completamente

Que chega a fingir que é dor

A dor que deveras sente.

 

E os que lêem o que escreve,

Na dor lida sentem bem,

Não as duas que ele teve,

Mas só a que eles não têm.

 

E assim nas calhas da roda

Gira, a entreter a razão,

Esse comboio de corda

Que se chama o coração. 

 



 
 کناره گیری

  مرا  در بازوانت به آغوش گیر ای شب

 و من پادشاه را به فرزندی بپذیر؛

    کسی که  به دل خواستگی   رها نمود

 تخت پادشاهی رویاهاش را  و خستگی هایش را

 

شمشیر سنگینی که بازوانم را میفرسود

    به دستها یی نیرومند  و آرامگین و انهادم

و  افسر وگرزه ی پادشاهیم را

در سرسرای کاخ  درهم شکستم

 

خفتان بس بیهوده ام را

و مهمیز هایم را که به هرزه در جرنگ بودند 

  بر  روی پله های سنگی سرد افکندم

 

   بدر آوردم  از تن و   ازدل پادشاهی را

    و به شبها ی باستانی و  آرام بازگشتم، 

  بسان چشم اندازی از روزی که می میرد.

 

 

 Abdicação

 

Toma-me, ó noite eterna, nos teus braços

E chama-me teu filho. Eu sou um Rei

Que voluntariamente abandonei

O meu trono de sonhos e cansaços.

 

Minha espada, pesada a braços lassos,

Em mãos viris e calmas entreguei,

E meu ceptro e coroa — eu os deixei

Na antecâmara, feitos em pedaços.

 

Minha cota de malha, tão inútil,

Minhas esporas, de um tinir tão fútil,

Deixei-as pela fria escadaria.

 

Despi a realeza, corpo e alma,

E regressei à Noite antiga e calma

Como a paisagem ao morrer do dia
 

 


نمی دانم که روانهایم  چندتاست
 

  نمی دانم که روانهایم  چندتاست.

هرگاه که دگرگون شده ام،

همیشه خودرا بیگانه یافته ام،

 هرگز خویشتنم را ندیده ام یا نیافته ام،

او را که  روان  دارد آرامی نیست،

او  را که می بیند، خود همه  همانست که می بیند،

او که حس می کند همو  نیست که هست. 


بهش باش  از آنچه که  هستم و می بینم.

من به آنها تبدیل میشوم و دیگر خود نیستم.

همه از رویا هایم و  از خواسته های دلم،

از آن همه آناند که از آنشان بودند، نه از آن من.

من چشم انداز خویشم.

من به رهسپاری خویش می نگرم،

 گونگون ،در نورد و تنها،

در اینجا که هستم نمی توانم خودراحس کنم.

 

از اینروست که همچون بیگانه ای، هستی ام را،

 چنانکه که گویی بر برگه هایی  نوشته شده اند میخوانم

آنچه که خواهدشد هنوز نوشته نشده ست.

وآنچه  که رخداده فراموش شده ست.

من در کناره ی آنچه که می خواندم یادداشت می کردم،

ازآنچه که فکرمی کرده ام که حس می کرده ام،

اما در باز خوانیشان ، درشگفتم از اینکه " آیا این من بوده ام؟"

خدا می داند. چرا که  این نوشته ی اوست.

 

Não sei quantas almas tenho.

 

Não sei quantas almas tenho.

Cada momento mudei.

Continuamente me estranho.

Nunca me vi nem achei.

De tanto ser, só tenho alma.

Quem tem alma não tem calma.

Quem vê é só o que vê.

Quem sente não é quem é.

 

Atento ao que sou e vejo,

Torno-me eles e não eu.

Cada meu sonho ou desejo,

É do que nasce, e não meu.

Sou minha própria paisagem,

Assisto à minha passagem,

Diverso, móbil e só.

Não sei sentir-me onde estou.

 

Por isso, alheio, vou lendo

Como páginas, meu ser.

O que segue não prevendo,

O que passou a esquecer.

Noto à margem do que li

O que julguei que senti.

Releio e digo, «Fui eu?»

Deus sabe, porque o escreveu.

 


وسروده ای از  آلبرتو کائیرو  -- یکی از دیگرشخصیتهای او:


هیچ چیز   آسانتر از آن نمی بود

اگر که  درپس مرگم می خواستم  زندگینامه ام را بنویسم.
 که  آن تنها در دو تاریخ خلاصه میشد . زادروزم و درگذشتم
و من خود هر روز درمیان آندو بودم









   Se depois de eu morrer, quiserem escrever a minha biografia,
    Não há nada mais simples.
    Tem só duas datas – a da minha nascença e a da minha morte.
    Entre uma e outra todos os dias são meus
    Alberto Caeiro -- heterónimo

 


 

 

 


. 

گفتگویی در باره ی میشل فوکو







گیتی نوین (گ): شاید هنگام آن رسیده باشد که به فلسفه ی فوکو بپردازیم. فلسفه ی فوکو و شیوه ی نوشتن او  مانند دریدا بسیار دشوارست و هر نوشته ی او نیاز به دوبارهه خوانی و دگر باره خوانی و اندیشیدن  و دریافت فلاسفه ای مانند هگل و کانت و نیچه و دیگر از فلاسفه ی نووا و پسا نوواست.


فرید نوین (ف): درست می گویید و  این بناچار وظیفه ای را که در جریان این گفتگوها تعیین کرده اید که تا آنجا که ممکن است از واژه ها  وآمیزه های فارسی بهره گیریم بسیار دشوارتر می نماید.


گ  :  چنین می نماید که خرده گیری دوستی از هم اکنون شما را از بکارگیر ی  واژه های پارسی بازداشته ست. برای نمون به جای وظیفه می توانستید بگویید گمارش و به جای ممکن می توانستید بگویید شدنی! به هر روی این تلاش های ما از سر دشمنی با زبان ها ی دیگر نیست که بل کوششی است برای ساختن و پالایش زبان فلسفی در پارسی. زیرا همانگونه که در بررسی اندیشار های هایدگر و دریدا دیدیم فلسفه ی نووا نیاز به واژه هایی مانند Dasein دارد که واژه  ایست  از خود درآورده که هایدگر آنرا برای نشان دادن انسانِ اندیشمندِ به خودآگاهِ پرسشگر  به کار میگیرد و چرا  که ما  واژه ی اندر-هستی را برای آن بکار نبریم. 



ادامه مطلب ...

گفتگویی درباره ی ژاک دریدا و پیاده سازی نوشته






 گیتی نوین (گ) - چون اینک خوانندگان این گفتگوها با شیوه ی پرداختن ما به کارهای خردورزان و اندیشمندانی مانند هایدگر و گادامر ا آشنا شده اند شاید بهتر این باشد که بدون هیچ پیش درآمدی به سر راست به سراغ دریدا و اندیشارهایش  برویم.


فرید نوین   (ف) - پیشنهاد خوبیست. درباره ی دریدا باید نخست بگوئیم که  باید سنجش خود او را از کارهایش بپذیریم و آن اینکه او خود  کارهایش را  کارهایی بنیانی و  یا در کانون فلسفه  ارزیابی نمی نماید و همانگونه که  خود گفته است برداشتهای او  یادداشتهایی کناره ای در فلسفه اند.


      

ادامه مطلب ...

کلاغ , ادگا ر آلن پو - The Raven by Edgar Allan Poe



 کلاغ

  ادگا ر آلن پو

   The Raven

by Edgar Allan Poe


هراز گاهی در نیمه شبی افسرده،

هنگامیکه خسته و نزار درمی اندیشیدم
خم شده بر انبوهی از نوشته های کهنه وزیبا از افسانه هایی فراموش شده.
در دمی که دیده بر می بستم وخوابم در می ربود،
ناگهان صدای کوبشی به در شنیدم. گویی که کسی به در می کوفت ،
به نرمی بر در سرایم می کوفت،
 
"میهمانی است که بر درم می کوبد -- " بخویشتن گفتم ،
" تنها همین و هرگز و دیگر هیچ "
*
آه چه روشن بیاد می آورم آن شب تاریک بهمن را.
که  هر شراره  از آتش دردم مرگ بر کف سرایم سایه روشن  می انداخت،
ومن نیایش می کردم برای فردا،
وبیهوده می خواستم که از کتابهایم پایان اندوهم را به وام گیرم–
اندوه " النر" از دست رفته ام را،
آن دلدار بی تا و تابنده که پری ها " النر" میخوانندش
و اینجا گشته بی نشان در همیشه و دیگر هیچ.
*
و هر خش خش پریشان پرده ی بنفش
ابریشمین .
مرا هراسان می نمود از دهشتی شگرف که پیش ازآن هرگز نیازموده بودم.
تا که  تپش دل خویش را
اینک آرامش دهم
باز می گفتم که -- " میهمانی است که می خواهد به سرایم درشود "،
" میهمانی است دیر آمده که می خواهد به سرایم در شود"،
" تنها همین و هرگز و دیگر هیچ "
*
آنک دردرون خود نیرویی باز یافتم ودیگر بی هیچ دودلی گفتم،
" سرور یا بانوی نازنین، مرا براستی ببخشید که خوابم در ربوده بود
هنگامیکه آمدید و به نرمی بر درم کوفتید.
و آنچنان به آهستگی آمدید و در زدید ،
در زدید بر درسرای من،
که به سختی در شنیدم که کسی بر درست"
– اینک در گشودم باز – همه تاریکی و نه هرگز و دیگر هیچ
*
به ژرفای تاریکی خیره مانده ایستادم برای چند گاهی دراز هراسان و درشگفت.
در گمان و در رویا به رویاهایی که پیش ار این هیچ زنده را گستاخی به رویایش نبوده ست .
اما خامشی ناگسیخته ماند و بی جنبشی از خود هیچ نشان نداشت.
وتنها این واژه گفته شد به نجوا " لنر"
.من این واژه زمزمه کردم و واژه بسوی من بازگردید درین پژواک " لنر"
- تنها همین و هرگز و دیگر هیچ
*
بازگشتم به سرای خود در درونم همه سوز،
و چه زود در شنیدم که زدر صدا درآمد ،
بلندتر از پیش.
"براستی"، با خویش گفتم "براستی در چارچوب پنچره ام کسی هست."،
"باید دید که  در آنجا کیست؟" تا پرده ازین راز یر فکنم.
بگذار تا دلم دمی آرام گیرد تا پرده ازین راز برفکنم
که این تنها بادی ست و نه هرگز و دیگر هیچ.
*
اینک پنجره بگشودم تا که کلاغی شاهوار از روزهای آشاوان دور بدرون آمد
با کرشمه و بال و پرزنان،
نه
به کمترین هیچ فرمان گذاشت  و نه به دمی ایستاد آرام.
وتاکه با منش  مردی گران تبار و یا که 
زنی والا  بر فراز در سرای من جای گرفت.
جا ی گرفت بر سر تندیس "پالاس" بر فرازدر سرای من.
جا ی گرفت و نشست و نه هرگز و دیگر هیچ.
*
سپس این پرنده ی سیاه با رفتار بزرگ منشانه و با وقار خویش
پندار اندوهگین مرا به خنده در فریفت.
"هولناک و شوم کلاغ کهن سرگردانٍ  کرانه ها ی شب .
بازگو به من در کرانه های تاریک جهان زیر ، نام شاهوار توچیست ؟"
کلاغ پاسخ داد   " نه هرگز و دیگر هیچ "
*
من بس در شگفت شده ازگفتگوی به آسان این پرنده ی بی سود ،
هرچند پاسخش هوده ای نداشت و بس پرت می نمود.
زیرا که بایست این پذیرفت که هیچکس از مردمان زنده هرگز نداشته ست بخت آنکه ببیند پرنده ای بر فراز در سرای خویش ،
پرنده ای یا چار پایی نشسته برسر تندیسی بر فراز در سرای خویش ،
با یک چنین نام غریب: " نه هرگز و دیگر هیچ "
*
اما که کلاغ نشسته بر آن تندیس خاموش ،
آن یک گفته را چنان باز می خواند که گویی همه ی روان خویش رابه برون می تراود ازآن.
او بیش از آن سخن نگفت و یک پر و بال هم نزد.
تا آنگاه که من به پچ پج زمزمه کردم که " دوستان دیگری پرواز کرده اند پیش ار این،
فردا مرا تنها می نهدم آنچنان که امید من پرواز کرد از برم پیش ازین.
آنگاه پرنده گفت : " نه هرگز و دیگر هیچ "
*
تکان خورده از شکستن خاموشی با پاسخی این چنین بجا ،
گفتم به خویش" بیگمان او این سخن را همواره بازگو می کند،
او این سخن از آموزگری ناخشنود یاد گرفته است که پیش آمدی ناگوار او را دنبال کرده بود
و اورا دنبال کرده بود باشتابتر از انکه بار ناله اش را به تاب شود.
تا آن که ناله های مالیخولیایی امید او را بر تاب شوند
که " هر گز – هرگز و دیگر هیچ "
*
اما هنوز پندار مرا آن کلاغ به لبخند می فریفت.
من کرسی چرخداری را به سوی پرنده ،به سوی در، به سوی تندیس کشاندم .
سپس خود را در مخمل آن در اندیشه ی پیوند دادن پندار به پندار رها کردم
که این پرنده ی بد شگون سال های دور ،
این پرنده ی تاریک ، بی بهره، هراسناک، نزار و بد شگون سال های دور
پیامش چیست از غاریدن " نه هرگز و دیگر هیچ "
*
آنگاه من نشسته به گمانزنی اما بدون هیچ واژه ای روشن بخش،
به پرنده ای که دیدگان آتشینش سینه ی مرا تا ژرفای دل اینک می سوزاند،
این و بیش ازین را من در سر خویش که به آسودگی بر بالش مخملین در زیر نور خیره ی چراغ آرمیده بود پیشگویی می کردم.
اما دلدارمن سر بر روی کدامین بالش بنفش مخملین در زیر نور خیره ی کدامین چراغ خواهد نهاد ؟
آه نه هرگز و دیگر هیچ "
*
آنگاه چنین مینمود که هوا سنگین می شود،
و بوی خوشی از مجمری ناپیدا که تاب می خورد
در دست پریی که جای پاهایش بروی کف پوشیده از تافته در نغمه بود.
"نفربن شده!"
من فریاد کشیدم " ایزد– از دست این پریان که بر تو فرستاده ، به تو وام داده ست
زنهار، زنهار تا نوشدارویی یابی برای فراموشی یاد های "النر" ،
از این گون نوش داروی فراموشی به در کش ،
آه به درکش و فراموش کن "النر" از دست شده را.
کلاغ گفت: " نه هرگز و دیگر هیچ "
*
"پیامبر!" خواندمش "از آنِ اهرمن"— "هنوز پیامبری، اگر چه پرنده ی اهرمنی".
اگرکه وسوسه گرت فرستاده و یا هر توفانی که تورا به کناره ی دریا فتاده است.
ویران شده و بااین همه بی پروا، در این زمین کویری افسون شده—
در این سرای دهشت بار- به من بگو – که در خواست می کنم– آیا مرهمی در کوه های " جلید" میتوان یافت؟
به من بگو. به من بگو درخواست می کنم .
کلاغ گفت: " نه هرگز و دیگر هیچ "
*
"پیامبر!" خواندمش "از آنِ اهرمن"— "هنوز پیامبری، اگر چه پرنده ی اهرمنی".
سوگند یه آسمانی که برفراز به خود بر گرفته مان، سوگند به ایزدی که هر دو او را شیفته ایم ،
بازگو به این روان که پر بارست از افسردگی
اگر که او آن دوشیزه ی آشاوان را در پردیس دور به آغوش در خواهد کشید که فرشتگان "النر" می نامندش ،
آیا که او آن دوشیزه ای بی تا و تابناک را به آغوش درخواهد کشید که فرشتگان "النر" می نامندش؟
کلاغ گفت: " هرگز و دیگر هیچ "
*
"بگذار آن واژه نشان جدایی ما باشد. پرنده یا دد!" ،
به شیون گفتمش ، به خودبرخاسته –
" به توفان بازگرد و به کرانه های سرزمین شب جهان زیرین.
هیج پر سیاه به نشان دروغی که روانت گفت به ماندگار نگذار.
بگذار تا تنهاییم نا گسسته بماند!
برخیز از سر تندیس بر فراز درم! منقار خویش از درون دلم برون آر ،
وپیکرت را ار فراز درم به در کن ،
کلاغ گفت: " نه هرگز و دیگر هیچ "
*
و کلاغ هرگز پر نکشید و هنوز نشسته ست ، هنوز نشسته ست.
برسر تندیس بی رنگ "پالاس" بر فراز در سرای من.
و چشمانش همه نشان از دیوی دارد که به رویا فرورفته ست.
و روشنایی چراغ  ازفراز او سایه اش را بر کف اطاق افکنده ست.
و روان من برون ار آن سایه که بر کف اطاق شناورست
به فراز کشیده خواهدشد – نه هرگز و دیگر هیچ..


اکتبر 2009

 

پالاس - آتنا ایزد خرد است

جلید- کوهستانی ست در فلسطین


Fessaneh, A poem by Nima برگردانی از افسانه ی نیما



A madman in the darkness of night,
bewitched by a color elusive,
sitting in a cold and lonesome spot,
like a dead branch of a bush
narrates a sorrowful tale,
heavy-headed and bewildered,
his tale is a trap and a bait,
and all those untold sagas,
delivering a message from a heart lost in love,
a tale of a stirred reverie.

*
O Fessaneh! Fessaneh!, Fessaneh! 1
O you! whom for your arrow , a target I am.
O you my heart's healing ! O you my pain's cure!
Accompanied by nightly tears,
what are you doing with my weary heart,
who are you? O you! hidden from the view!
O you! seated along the traveled roads.
**
Since she picked me up from my crib,
my mother was recounting your story.
She was telling me of your lineaments and look,
and only was it after your allure that my eyes could fall asleep.
I was fascinated, stunned, and intoxicated.
*
Then after my puerile games,
when the night,
fell along the river and spring,
I could hear your voice inside me.
**
Was it not you, o Fessaneh,
that when I was lost in a desert,
and running madly alone
came to me and wiped my tears?
*
Then there was a time when I was acting a bacchanalian,
letting my hair loose in the wind,
was it not you that in every song I sang then,
brought the heaven into the earth?

**
and that monster, was it not you?
or that from-everywhere-expelled devil?
You are my story, O Fessaneh!
or, are you the luck that runs away from me?

*
Tell me, are you a tear drop or sorrow?

*
I remember that moonlight,
that I sat in the Nobon mountain,
with a burning heart, my eyes fell asleep,
when a cool breeze blew over the mountain side,
and told me; O you sad infant!
why are you away from your home?
what is it that you’ve lost here?
*
O Fessaneh! you are that cool breeze! are you not?

*
O how many laughs that you spared for me,
apart from my joy or any fault of my temper.
O many times that you came tearful,
for me, for my heart, and for my fate.

*
Are you a demon, or a fine fairy?
who are you, O stranger, that everywhere,
you accompanied me, the helpless me?
Each time that you embraced me,
you added to my numbness.
Tell me Fessaneh, answer me!

*
"O lover, you know me well!
hidden indeed I’m from a restful heart.
Now I believe that you’re intoxicated by your sorrow,
the one who grieves more is the one who talks more."

*
"I’m a wanderer from the heaven,
I am lost in time, lost on earth,
wherever I go, I accompany those in love,
I am a story without a beginning, without an end,
the story of a restless lover."

*
Oh alas! alas!, alas!
All seasons are now gloomy,
and when I reminisce about the past,
the eyes can only see in disbelief,
filled with a worry and heartache.

*
O Fessaneh, leave me alone with my tears,
one can say a lot more,
one can paint doubt over the sky,
like a pattern of smokes,
or one can remain still like a night.


*
Do you remember beside a ruin,
an old village woman,
spinning cotton, while was mourning,
so still was the dark of night,

*
At the outside a cold wind was roaring,
but inside the hut a fire was burning,
A girl entered the door suddenly,
she was lamenting and pounding her head,

*
"O my heart! my heart! my heart!
poor, wretched, my murderous heart!
despite all your claim to goodness and worth,
what did I benefit from possessing you,
other than some tears on a sad face?"

*
" O miserable heart what did you see,
to abandon your path to redemption?
you were indeed a derelict bird,
flying over every branch and nest,
until you fell down exhausted and weak."

*
"O heart, you would've been liberated,
had you weren’t deceived by what were coming to pass.
What you saw was just of your own making,
at each moment looking for an excuse and a way out."

*
"O drunkard heart, how long will you persist in fighting me,
with your exuberance or healing of grief,
to befriend Fessaneh?
The whole world is avoiding her,
and yet you find yourself in harmony with her,
alas, she cannot find a better enthusiast!"

*
*
A weary wind was blowing and singing;
"I have seen many bright mornings,
flowers smiled and the forest widened.
with many nights befalling with a sad moon,
a caravan gloomy bells rang,
and my feet were fatigued in a barren land"

Suddenly, a flood howled in,
a cuckoo lost her nest,
but a robin remained safe in the ruin,
abandoning the thought of finding a mate.

*
A stranger abducted my heart and disappeared,
I’m now restlessly on the trail of my lost heart,
But due to the last night’s drinking binge
bemused, I am searching with a hangover,
O my heart! O my heart! O my heart!



1. Fessaneh means; tale, story, myth, and legend


This translation is dedicated to my good friend the young Persian poet Maedeh Amini who gave me the idea.
این برگردان را دوست خوبم مائده ی امینی انگیزه شد و از اینست که این ارمغان برای اوست.


در شبی تیره ، دیوانه ای کاو
دل به رنگی گریزان سپرده
در وری سرد و خلوت نشسته
همچو ساقه گیاهی فسرده
می کند داستانی غم آور
با سری سخت آشفته مانده
قصه ی دانه اش هست و دامی
وز همه گفته ناگفته مانده
از دلی رفته دارد پیامی
قصه ای از خیالی پریشان
***

ای فسانه ، فسانه ، فسانه
ای خدنگ تو را من نشانه
ای علاج دل ، ای داروی درد
همره گریه های شبانه
با من خسته دل در چه کاری ؟
چیستی ! ای نهان از نظرها
ای نشسته بر رهگذرها ؟

چون ز گهواره بیرونم آورد
مادرم ، سرگذشت تو می گفت
با من از رنگ و روی تو می زد
دیده از جذبه های تو می خفت
می شدم بی هش و محو و مفتون


بعدها در پی بازی کودکانه
هر زمانی که شب در رسیدی
بر لب چشمه و رودخانه
در نهان ، بانگ تو می شنیدم

ای فسانه ! مگر تو نبودی
آن زمانی که من در صحاری
می دویدم چو دیوانه ، تنها
تو مرا اشک ها می ستردی ؟

آن زمانی که من ، مست گشته
زلف ها می فشاندم بر باد
تو نبودی مگر در هرآهنگ
می زدی بر زمین آسمان را ؟

تو نبودی مگر آن هیولا؟
یا که شیطان رانده ز هر جای ؟
سرگذشت منی ای فسانه
یا تو بختی که از من گریزی ؟

قطره ی اشکی آیا تو ، یا غم ؟
***
یاد دارم شبی ماهتابی
بر سر کوه نوبن نشسته
دیده از سوز دل خواب رفته
باد سردی دمید از بر کوه
گفت با من که : ای طفل محزون
از چه از خانه ی خود جدایی ؟
چیست گمگشته ی تو در این جا ؟

ای فسانه ! تو آن باد سردی؟
***
ای بسا خنده ها که زدی تو
بر خوشی و بدی گل من
ای بسا کامدی اشک ریزان
بر من و بر دل و حاصل من

تو ددی ، یا که رویی پریوار ؟

ناشناسا ! که هستی که هر جا
با من بینوا بوده ای تو ؟
هر زمانم کشیده در آغوش
بیهشی من افزوده ای تو ؟

ای فسانه ! بگو ، پاسخم ده

***

عاشقا ! تو مرا می شناسی”
از دل بی هیاهو نهفته
باورم شد که از غصه مستی
هر که را غم فزون ، گفته افزون

من یک آواره از آسمانم
وز زمان و زمین بازمانده
هر چه هستم ، بر عاشقانم
من یکی قصه ام بی سر و بن
قصه ی عاشق بیقراری"



******
ای دریغا ! دریغا ! دریغا
که همه فصل ها هست تیره
از گذشته چو یاد آورم من
چشم بیند ، ولی خیره خیره
پر ز حیرانی و ناگواری


ای فسانه ! رها کن در اشکم
حرف بسیارها می توان زد
می توان چون یکی تکه ی دود
نقش تردید در آسمان زد
می توان چون شبی ماند خاموش



***

"طرف ویرانه ای ، یاد داری ؟
که یکی پیرزن روستایی
پنبه می رشت و می کرد زاری
خامشی بود و تاریکی شب

باد سرد از برون نعره می زد
آتش اندر دل کلبه می سوخت
دختری ناگه از در درآمد
که همی گفت و بر سر همی کوفت

ای دل من ، دل من ، دل من
بینوا ، مضطرا ، قاتل من
با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من
جز سر شکی به رخساره ی غم ؟

آخر ای بینوا دل ! چه دیدی
که ره رستگاری بریدی ؟
مرغ هرزه درایی ، که بر هر
شاخی و شاخساری پریدی
تا بماندی زبون و فتاده ؟

می توانستی ای دل ، رهیدن
گر نخوردی فریب زمانه
آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس
هر دمی یک ره و یک بهانه

تا به کی ای مست ! با من ستیزی
تا به سرمستی و غمگساری
با فسانه کنی دوستاری؟
عالمی دایم از وی گریزد
با تو او را بود سازگاری
مبتلایی نیابد به از تو"


***
باد ، فرسوده ، می رفت و می خواند
من بسی دیده ام صبح روشن
گل به لبخند و جنگل سترده
بس شبان اندر و ماه غمگین
کاروان را جرس ها فسرده
پای من خسته ، اندر بیابان

سیل برداشت ناگاه فریاد
فاخته ای کرد گم آشیانه
ماند توکا به ویرانه آباد
رفت از یادش اندیشه ی جفت

ناشناسی دلم برد و گم شد
از پی دل کنون بی قرارم
لیکن از مستی باده ی دوش
می روم سرگران و خمارم
ای دل من ، دل من ، دل من