گفتارهایی در روشن وایی Guity Novin

این وبلاگ سروده ها، نوشته ها و گفتگوهایی را در باره ی فلسفه ی دوران رو شن وایی دربر دارد

گفتارهایی در روشن وایی Guity Novin

این وبلاگ سروده ها، نوشته ها و گفتگوهایی را در باره ی فلسفه ی دوران رو شن وایی دربر دارد

چهار سروده از اوسیپ امیلوویچ مندلستام -- Osip Mandelstam




اوسیپ مندلستام  Osip Mandelstam در ورشو پایتخت لهستان  بدنیا آمد  و دوران جوانی را در سن پترزبورگ گذراند. پدرش فروشنده ی کالاهای چرمی و مادرش آموزگار پیانو بود. خانواده ی مندلستام خانواده ای  یهودی بود که  به مذهب گرایشی چندانی نداشت.  اوسیپ  پس از پایان  تحصیلاتش در ۱۹۰۷ در تنیشف  Tenishev که  آموزشگاهی شناخته شده  بود  به فرانسه و آلمان سفر نمود و در دانشگاه  هایدلبرگ به تحصیل ادبیات کلاسیک فرانسه  و سپس در دانشگاه سنت پترزبورگ به آموختن فلسفه پرداخت هر چند آنرا به پایان نرساند.  او از ۱۹۱۱ عضو  انجمن شاعران بود  و پیوند نزدیکی با آنا آخماتووا و نیکلای گوملیف داشت . نخستین شعرهای او در  ۱۹۱۰ در روزنامه ی آپولون منتشر شد.


انتشار گردآورده ای از کارهای او  بنام  سنگ Камень در سال ۱۹۱۳  نام او را  پرآوازه نمود.   در این گردآورده  سروده سرا در هوای تبعید  زمینه ای  اندوهناک  را با  وداع   میگسترانید که : « من  دانش  گفتن خدا نگهدار  را در مویه های سر برهنه در شب آموخته ام ».  در ۱۹۲۲  با انتشار  تریستیا Тристии   که از ادبیات کلاسیک مایه می گرفت  شهرت او  به آوند سروده گر  سروده ها СТИХОТВОРЕНИЯ استواری یافت .


مندلستام از هواداران انقلاب فوریه ی ۱۹۱۷ بود اما با انقلاب اکتبر سر آشتی نداشت. در ۱۹۱۸ او در وزارت آموزش به آناتولی لوناچارسکی  پیوست و بخاطر مسافرتهای متعددش به جنوب توانست از سختی های زندگی روزمره که جنگهای داخلی منشاشان بودند اجتناب نماید.  پس از انقلاب دید او در باره ی شعر سختگیرانه شد. سروده های شعرای جوان برای او  به گریه های بی وقفه ی نوزادن ماننده بود. سروده های  مایاکفسکی را کودکانه می خواند و سروده های مارینا تسوتاوا را  ناپسند.  او تنها بوریس پاسترناک را قبول داشت و آنا آخماتورا تحسین میکرد.

 

او در ۱۹۲۲  با مادژدا یوکوولونا خازین ازدواج کرد . مادژدا اورا هر همه سالهای زندان و تبعیدش همراهی نمود.  او خودرا  همچون بیگانه ای  میدید و میان سرنوشت  خویش و پوشکین  شباهتهای زیادی میافت.  برایش پاسداری از سنتهای فرهنگی اهمیتی ویژه داشت. اما سردمداران کمونیست محقانه  به وفاداری او به سامان بلشویکی به سوء ظن می نگریستند.  و او برای گریز از خطر به آوند روزنامه نویس دائما در سفر بود.

  

مندلستام در ۱۹۳۴  به خاطر نوشتن هجو نامه ای در باره ی استالین دستگیر شد. استالین شخصا در باره ی او کنجکاو بود و در یک گفتگوی تلفنی با پاسترناک از او پرسید که آیا  هنگامیکه  مندلستام  هجویه اش را درباره ی استالین می خواند او در آنجا حضور داشته بود. پاسترناک پاسخ داد که این به نظر او امری چندان مهم نمی آید و او می خواهد که با استالین درباره ی موضوعاتی مهمتر گفتگو نماید. به هر روی مندلستام به چردین تبعید شد و پس از آنکه او قصد به خودکشی نمود در مجازاتش او تخفیف داده شد و  تا سال ۱۹۳۷به تبعید در ورونژ فرستاده شد. در  یادداشتهای ورونژ ( ۳۷-۱۹۳۵ )  او می نویسد«  او  با استخوان هایش می اندیشد  و با پیشانی اش  حس می کند و میکوشد تا بیاد بیاورد ریخت انسانی اش را» . و در همین اوان بود  که در سروده ای برای  ناتاشا شتمپل دوستی گستاخ که در شرایطی رنجناک زندگی میکند از زنها  میسراید که می باید به سوگ باشند و پاسداری کنند تاکه:

« به همراه باشند با رستاخیزیان  و در زمره ی نخستین ها،   در پیشه ای که به مردگان خوشامد گویند. و چنین ست که چشم داشت نوازش گرفتن از آنان تبه کاریست.» 

مندلستام در ماه می ۱۹۳۸ به اتهام  ضدانقلابی بودن دستگیر شد و به پنج سال زندان در اردوگاه کار اجباری کیفر گرفت.  در بازپرسی هایی که نیکلاس شیوارف  از او داشت مندلستام اعتراف به نوشتن سرودهی ضد انقلابیی نمود که با این بند آغاز می ش:‌« ما زندگی می کنیم بدون آنکه حس کنیم کشوری در زیر پا داریم ، و در  دورایی ده گام ، آوایمان بی صداست و هنگامیکه اراده می کنیم دهانهای خود را به نیمه باز کنیم ، سرنشین پرتگاه کرملین راهبندان می کند» . در نیمه ی راه بسوی اردوگاه اجباری مندلستام آنچنان بیمار بود که نمی توانست بر روی پا بایستد . اما او توانست این نامه را برای نادژا به پنهان گسیل دارد.


نادژای نازنینم - آیا تو زنده ای  ، دلدار من؟

 دادرسی و یژه مرا به پنج سال زندان برای فعالیت های ضدانقلاب محکوم کرده ست.  ما را در ۹ سپتامبر به باتیرکی منتقل کردند و ۱۲ اکتبر به آنجا رسیدیم . حال من بسیار بدست، به کلی فرسوده و نزار شده ام تقریبا غیر ممکنست که کسی مرا بشناسد. ولی نمیدانم  که اگر  هیچ فایده  فایده ای داشته باشد که برایم لباس، خوراک یا پول بفرستی.  اگرچه می توانی سعی خودت را بکنی. من  بدون لباس کافی خیلی سردم است . اینک در ولادیووستک هستم. این مجل تعویض است اگرچه مرا برای فرستادن به کلیما بر نگزیدند و ممکن است که باید زمستان را اینجا بگذرانم.

مندلستام چند روز بعد در ۲۷ دسامبر ۱۹۳۸ در  گروه جزیره های گولاگ در وتورایا رچکا  در نزدیکی ولادیووستوک  دیده از جهان بربست و پیکرش به گوری همگانی افکنده شد. پس از  انتشار کارهایش در غرب و در روسیه ی شوروی در سالهای ۱۹۷۰  بود که  آوازه ی او جهانگیر شد. نادژا مندلستام بیوه ی او کتابهای خاطرات خود را در ۱۹۷۰ با نام « امید بر واژ با امید» و  در ۱۹۷۴ با نام « امید ول شده»   منتشر نمود که تصویری از زندگی در دوره ی استالین را رقم می زد.« سروده های ورونژ» مندلستام در ۱۹۹۰ منتشر شد. افزون بر سرود هایش  او نوشتارهایی چون « گفتگویی در باره ی دانته» را داشت که شاهکاری در خردهگیری نووا در شمر میاید. زبان رنگین او با جمله هایی چون  دندانهای سپید پوشکین  مرواریدهای مردانه ی شعر روسیه ست» و یا از کاربرد رنگ در کمدی ایزدانه ی دانته می گوید که: «  سفریست در گفتگو»



بیخوابی. هومر. بادبانهای افراشته...

بیخوابی. هومر. بادبانهای افراشته
من نیمی از سیاهه ی نامهای کشتی ها را خوانده ام:
این مرغان شتابنده   ،    لک لکهای به صف کشیده ای
که به  روزگارانی بر فراز هلا  به پرواز بودند.

پیکانه ای از لک لکها بسوی ساحل های بیگانه  در پروازند
   افسرهای  پادشاهانه   پاشیده ست،_
به کجا بادبان کشیده اید؟  اگر که سر رفتن به هلن را ندارید،
مردان آکیایی، تروی را بر شما چه بوده ست؟

چه هومر و چه دریا - عشق همه چیز را می راند.
به کجا می باید روی آرم ؟ که اینک 
هومر خاموش ست
به همان هنگام که دریای سیاه پرهیاهو از سخنوریست
و با غرشی خروشنده  بر بستر من فرا می آید.
۱۹۱۵




Бессоница, Гомер, тугие паруса...


Бессоница, Гомер, тугие паруса.
Я список кораблей прочел до середины...
Сей длинный выводок, сей поезд журавлиный,
Что над Элладою когда-то поднялся.

Как журавлиный клин в чужие рубежи
На головаx царей божественная пена...
Куда плывете вы? Когда бы не Элена,
Что Троя вам одна, аxейские мужи??

И море и Гомер все движимо любовью..
Куда же деться мне? И вот, Гомер молчит..
И море Черное витийствуя шумит
И с страшным гроxотом подxодит к изголовью...

1915






 شوبرت بر روی آب . موتزارت در همهمه ی پرنده ها
شوبرت بر روی آب ، موتزارت د ر همهمه ی پرنده ها
و گوته در زهگذار باد سوت می زند.،
و هاملت در اندیشه ست با گامهایی نگران
همه تپش قلب تماشاگران را دریافتند و به تماشاگران باور کردند.
شاید که نجوا پیشتر از آفرینش لبها بود.

و برگها شاید در بی درختی رقص کنان می افتادند
و آنان که ما امتحان هامان را اهداشان می کنیم
شاید که پیش ار امتحان ما نتیجه را میدانند.
 
نوامبر
۱۹۳۳ - ژانویه ۱۹۳۴



 




И Шуберт на воде, и Моцарт в птичьем гаме...

И Шуберт на воде, и Моцарт в птичьем гаме,
И Гете, свищущий на вьющейся тропе,
И Гамлет, мысливший пугливыми шагами,
Считал пульс толпы и верили толпе.
Быть может, прежде губ уже родился шепот

И в бездревесности кружилися листы,
И те, кому мы посвящаем опыт,
До опыта приобрели черты.

Январь 1934, Москва



 درانگاشت گاری 

(امپرسیونیزم)


نگاره گر برای ما  در اینجا کشیده ستبوته ی پژمرده ی یاسی را
و  پخش نموده لایه های شلوغ رنگ را
همچون  پوسته های زخم   بر پرده اش 

او در یافته ست غلظت روغن را

تابستان   سوزاننده اش

تفته در انگاره ای  بنفش ،

 میگستراند خفقان گرما را.

ببین که چگونه سایه های بنفش ژرف می شوند

چه همتراز صفیرتازیانه و  سوت محو می شوند

تو خواهی گفت: که آشپزها در آشپزخانه 

دارند کبوترهای چرب را می پزند.


پیشنهادی برای چرخیدن

پرده هایی نیمه-رنگ شده

و دراین غروب آشفته

زنبورتپل میزبانست









Импрессионизм

Художник нам изобразил 
Глубокий обморок сирени
И красок звучные ступени
На холст как струпья положил.

Он понял масла густоту, -
Его запекшееся лето
Лиловым мозгом разогрето,
Расширенное в духоту.
А тень-то, тень все лиловей,
Свисток иль хлыст как спичка тухнет.
Ты скажешь: повара на кухне
Готовят жирных голубей.

Угадывается качель,
Недомалеваны вуали,
И в этом сумрачном развале
Уже хозяйничает шмель.











لنین گراد 


به شهر خویش بازگشتم که همچون اشکهایم آشنایم بود

همچون رگهایمُ، همچون تاول های ورم کرده ی کودکی


تو به اینجا باز گشته ای ، پس بیدرنگ  به جرعه در کش

روغن ماهی چراغهای رودخانه ی لنین گراد را


روز  کوتاه دی ماه را   بتندی درک کن

زرده ی تخم مرغ به هم  آمیخته با لزجی بدشگون


پترزبورگ! من هنوز  آماده مرگ نیستم

تو  باید هنوز شماره تلفن مرا داشته باشی.


پترز بورگ! من هنوز نشانیها  را دارم

آنجا که می توانم  آوای مرده ها را بی یابم


من در پشت یک پلکان  زندگی می کنم ،  و چکش زنگ

  با ضربه ی ناگهانیش برشقیقه ام فرود آمد،


و در سراسر شب  چشم براه میهمانانی گران ارج یودم

که   زنجیرهای در را  چون جرنگ جرنگ  دستبندها  می تکانند.



دسامبر ۱۹۳۰




.



Ленинград

Я вернулся в мой город, знакомый до слез, 
До прожилок, до детских припухлых желез.

Ты вернулся сюда, так глотай же скорей
Рыбий жир ленинградских речных фонарей,

Узнавай же скорее декабрьский денек,
Где к зловещему дегтю подмешан желток.

Петербург! я еще не хочу умирать!
У тебя телефонов моих номера.

Петербург! У меня еще есть адреса,
По которым найду мертвецов голоса.

Я на лестнице черной живу, и в висок
Ударяет мне вырванный с мясом звонок,

И всю ночь напролет жду гостей дорогих,
Шевеля кандалами цепочек дверных.

Декабрь 1930
غروب آزادی
برادران ، بگذارید تا غروب آزادی را بستائیم
سالهای با شکوه غروبی را
درون آبهای جوشان نیمه شب
گستره ای از دامها ی چوبین پایین آورده شد.
تو بر سالهای محو بر فراز خواهی شد، -
آی آفتاب، آی داور ؛ مردمان من
 
بگذارید تا این بارشوم را  ستوده داریم
که رهبر مردمان را بگریستن واداشته ست. -
بگذارید تا بار افسرده ی قدرت را بستائیم
 که این یوغ را تاب کشیدنمان نیست.
آنانرا که در سینه دلی ست می باید که شنوده دارند زمان را
که کشتی تو در غرقه ست.
ما پرستوهارا به بند کشیدیم
در گروه های نبرد -وینک
نمی توانبم که آفتاب ؛ و همه هستی را ببینیم
چهچهه ها را ،پرزدن ها را ، زندگی هارا
درمیان تور های غروبی زخیم
خورشید گم شده ست و زمین بادبان بر کشیده میرود
چه خوب، اینک بگذار تا که گردش بزرگ
و ناشیانه و زوزه کشان چرخ را آزمون کنیم
زمین بادبان بر کشیده می رود، پردل باشید مردان من
که اقیانوس را همچون خیشی  شکافته میرود
 ما حتی در درختزارهای لتیسکوی بیاد خواهیم آورد
که برایمان زمین ارزشی برابر ده آسمان را داشت.

مسکو، ماه می 1913
  






Сумерки свободы


Прославим, братья, сумерки свободы -
Великий сумеречный год.
В кипящие ночные воды
Опущен грузный лес тенет.
Восходишь ты в глухие годы,
О солнце, судия, народ!

Прославим роковое бремя,
Которое в слезах народный вождь берет.
Прославим власти сумрачное бремя,
Ее невыносимый гнет.
B ком сердце есть, тот должен слышать, время,
Как твой корабль ко дну идет.

Мы в легионы боевые
Связали ласточек, - и вот
Не видно солнца, вся стихия
Щебечет, движется, живет;
Сквозь сети - сумерки густые -
Не видно солнца и земля плывет.

Ну что ж, попробуем: огромный, неуклюжий,
Скрипучий поворот руля.
Земля плывет. Мужайтесь, мужи,
Как плугом, океан деля.
Мы будем помнить и в летейской стуже,
Что десяти небес нам стоила земля.

Москва, май 1918
. .
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد