گفتارهایی در روشن وایی Guity Novin

این وبلاگ سروده ها، نوشته ها و گفتگوهایی را در باره ی فلسفه ی دوران رو شن وایی دربر دارد

گفتارهایی در روشن وایی Guity Novin

این وبلاگ سروده ها، نوشته ها و گفتگوهایی را در باره ی فلسفه ی دوران رو شن وایی دربر دارد

سروده هایی از متا کوشار





Meta Kušar
متا کوشار سروده سراییست از اسلوونیا که نوشته است: من در بیرون در  آوای جگرخراش گریه ی روحی را شنوده ام که می خواست به درون آید: .
 
   
۳۳
ژرفای زبان  احساس  شده ست.
و زیبایی گلسرخ

آرامش  بر آن زن  روا نیست . 
اگر که  می بوئیدم یگانگی را
همه نا بکاری ها را از اینجا می راندم
33
Globino jezik zazna.
Pa temo vrtnice.
Njen mir, ki ne goji zaslug.

Če enost samo zavoham,
odženem nesrečo.
 
۶
نمی خواهم دیگر آن واژه ها را بازگویم!
در اینجا مهربانی جا گیر شده ست
و هیچکس دیگر  به آن  نمی اندیشد.
 در نخست تر از همه ویژگی هایند که  به میراث میرسند
کارهای نشده ی هرروزی  روی صندلی های سنگین مانده اند


و در کراکوو * دانه های برف در آفتاب چکه می کنند.

----------------

 کراکوو  شهریست در بوسنی  Krakovo
 

6.
Nočem ponavljati tistih besed!
Neka nežnost tukaj živi,
ki jo komaj dopuščajo.
Posebnosti se najprej dedujejo.
Opravki čakajo na težkih stolih.
V Krakovem pa skozi sonce sneg kaplja.
۵۴
 سروده نوازش  ست.
نه که پاکیزه.
پایداری ست.
نه که چلیپایی.
 که هم از پیش  بوده ست.
 بسا پیشتر از آنکه ساقه ای
سبزفام شود.
 
54
Pesem je usmiljenje.
Ne čistost.
Vztrajnost je.
Križ ne.
Ker je bila prej.
Dosti prej preden steber
ozeleni.
 

۱۲

من  نسیمی را شنیدم که بر درختسار می وزید.
قوی وفاداری قرصهای نان را می فرستد
و خوشآمدهای شیرین به ماه آویخته ست.
گیاه هایی که جوانه زده اند خطرناکند
و شیفتگی اگر که درست نباشد
 آزارنده ست.
خمیر در دستهایم  بر میخیزد.
 در دلم و در سرم
همه گرد های سپید
در شگفتند.
 
12
Poslušam sapo, ki buta v les.
Zvesti labod pošilja hlebe kruha.
In sladke pozdrave na luni pripisane.
Rastline s poganjki so nevarne
in čutnost boli,
če ni točna.
Testo na rokah vzhaja.
V mojem srcu in v glavi so enake
bele jate.
Plahe

۴۰

 روز موعود فرا رسید

برای پادشاه سیاه و شهبانوی سپید

دروازه های سنگین را بگشایید

آنها در آفتاب  پس از ظهر در دریاچه  شنا خواهند کرد

پاسداران جهان یکتا

نشت شده از  میان کتابها و   دیده ها

تا آغاز اندیشه

که غروب را خواهد زدود

هماهنگی کرکره های ونیزی زندگی سرخوشانه را نمی پوشاند

که در انگار پدیدار میشود.

 برای تو نگرانم، اروپای به گروگان گرفته شده




40
Pride dan, ki je določen
za  črnega kralja in belo kraljico.
Velika vrata se na stežaj odpro.
Po jezeru plavata in v popoldanskem soncu
stražita unum mundum,
ki se med kamni pretaka v knjige in zenice,
v zaèetke misli,
ki stro netukajšnji večer.
Beneška kompozicija ne podre idiličnega življenja,
ki zraste v čutih.
Bojim se zate, ugrabljena Evropa.


.


۲۵

ستاره ها گردهم شدند  با اشکهاشان روی ژاکتهای پشمی شان

چندین ها ستاره!

همه فرو ریختند به باغ رویا  در  زیر بارو


و به صبحگاهان ما  ازروی زمین جمعشان کردیم  توی سطل هامان،


آنها تبدیل شدند به توتهای آبی ،  بوسه ها  و کلوچه های داغ

و به  گََردی شاعرانه که  می پاشد روی  رنجیدگان

برنامه های زندگی و پیانوها

 تنها به جز چندتایی  از سروده ها نفس نمی کشند.


 بعضی روزها  راستتر از روزهای  دیگرند


25

Zvezde se nagnetejo v solze in popacajo jopo.
Koliko zvezd!
Na sanjskem vrtu pod Gradom se utrinjajo,
zjutraj jih naberemo polne pladnje.
Spreminjajo se v borovnice, objeme, buhteljne,
v poetični prah, ki pade po trpljenju,
po načrtih in klavirju.
Samo neke pesmi dihajo.

En dan je bolj resničen od drugega.  






۵۵


من همه شوخی های خنده دارم را فراموش می کنم

هنگامیکه چشمم  به ماه می افتد.

هنگامی  که به یک گل سرخ می نگرم

گستاخی نزدیک شدن را ندارم.

  روز زادروز خدای امروزست

چه واژه های پر هنش

آینده اش در اکنون ست.

و اکنونش  جاودانه ست.





55

Manjkajo mi mogočni komični stavki.
Ko se gledava z luno,
ko opazujem vrtnico,
si ne upajo blizu.
Bog današnjih dni ima rojstni dan.
Ima take stavke.
Ima prihodnost, ki je sedanjost.
Ima sedanjost, ki je veènost.

۱
شرم و هیهات

که چگونه درخت مرد

پرنده ی پردیس*  نازنین  من 

نه جفت دست که مرا به پیش میرانند

گذشته از هم وامیرود و مرا باز می سازد 

ناپبدایی من در ایمن  ست

و روز تعطیل من

بسوی نخستین تابش های آفتاب می لغزد.

در گندم ، در دارچین و میان آن ها

در همه ی خانه  و در چشمهای آسوده ی من

 پرهای پرنده ی پردیس

در سروده هیج  تفاوتی نیست.

 برگها  از نو میشکفند.

  ترنوو** و کاخها 

رودخانه و  عصرها در میان  بیدها

آه، هیاهوی ستارها ، و تیغه های  چاقوی

دریورش   با پنبه های آبی

که  مرگ  را درمان کنند

تا که کودکان  را تباری  بماند.

 نازنین! اینجا باش.


 


 * گونه ای بوته تزیینی استوایی  است بابرگهای بسیار بزرگ و پهن وگلی که به پرنده میماند. به انگلیسی bird of paradise

**  شهرکی در ساریووُ  در بوسنی هرزه گوینا




1


Sramota in nesreča
kako drevo propada.
Mila moja rajska ptica!
Devet parov rok me odriva in drži.
Preteklost me razdira in zgradi.
Moja nevidnost je varna.
In praznik,
ki zdrsne v prvi žarek.
V zrno. V cimet. V med.
V celo hišo in v očeh zastane.
S peresom rajske ptice.
V pesmi ni nič drugače.
Liste obnavlja.
Trnovo in palače.
Reko in večer v vrbju.
O, šumeče zvezde. Oplazite skalpele,
da bo iz konic švistnila modra vata,
ki ozdravi mrtve.
Da bodo otroci imeli prednike.
Ljubezen, prikaži se


 

۵

اگر که من بر خواسته های توده ها سر فرود آرم

دیگر نان سوخاری شکسته نمیشود

و  تازگی از گوشت  رخت بر می بندد

 روح  راستی عطر  ویژه ای  دارد

که همه چیز را در هم خواهد شکست.

  دهه ها  بر لبهایم در تلاشند برای یافتن رویاهایی

که  در آخرین دم  هنگامشان  به سر رسیده بود.

 تا به  سر انجام  پدیدار شدند.



5.


Če se sklonim pred instinkti množic,
hostija nič več ne poči.
Lepota zdrsne iz mesa.
Duh resničnosti diši razločno.
Ta pok razpoči vse navadno.
Desetletja na ustnicah lovijo sanje,
ki so zamudile običajni čas samo zato,
da so lahko prišle.

سروده های کلاغ : تد هیوز


Ted Hughes


 تد هیوز  در نوشته اش به آوند " شکسپیر و الهه ی هستنی کامل" Shakespeare and the Goddess of Complete Being نوشته است :

" چنین می نماید که سروده سرایان  افسانه پرداز باید  گونه ای ویژه از  موجودات در زیست شناسی باشند . در زیر زرق و برق توطئه ی داستان  فلاتی  افسانه ای به ژرفا گسترده ست ، جائیکه  همانند فرقه ی  پلاتو گرایان نو ( نو افلاطونیان) Occult Neoplatonists در زمان شکسپیر  همه ی شخصیت ها و رویداد های باستانی  افسانه ای  مانند فرهنگ واژه های همگن  thesaurus از تصویرها و نمادها فراهمند.  برای این گونه سرایندگان  افسانه بخشی از سرشت  سروده هایشان است و نه انباری که گاه به گاه از آن  توشه بر می گزینند.


شواهد بسیاری در دستست که تد هیوز  به توانمندی  افسانه  باور داشته ست و این  در نوشته هایش که در گرده گلهای زمستانی گردآوری شده اند و به ویژه در نوشته اش در بار ه شکسپیر و همچنین در گفتگویش با اکبرت فاس   Ekbert Faas آشکارست.


هیوز  به باورهای فرقه ی  پلاتو گرایان نو ، به  کابالای Cabbalah یهود و به کیمیاگری Alchemy علاقمند بود و در باره ی این مباحث بسیار میدانست . اگرچه این بدان معنا نیست که  او  به یکی از این فرقه ها و یا  به همه ی آن ها گرویده بود. اما او به بودن  نیرویی پنهان باور داشت  و مانند پلاتونیان نو که  ریشه  در میترا  پرستی داشتند باورداشت که سروده سرایی   نوش داروییست که به مدد آن می توان دنیای آشفته و بیمار را مداوا نمود او می گفت:

 سرودن نیرویی جادوییست ... شیوه ایست که با آن می توان  موجب بر انگیختن  رویدادها  شد تا به آنگونه  رخ دهند که ما مایلیم آنچنان رخ دهند.

و در گفتگویی با امزد حسین  Amzed Hossein گفت:

یکی از دشواری هایی که سروده سرایی با آن سر وکار دارد  نوسازی زندگیست، نو ساختن زندگی خود سروده سرا و در برآیند نوساختن زندگی مردم اگر آنان به  همان شیوه   عمل کنند که او از برای خویش کرده ست.

   

او در سروده ی خداشناسی 'Theology' آشنش خود را  از خدای مسیحیت  آشکاری میدهد.  آین شخصیت ناکامل "پدرانه" را او  قبلا در داستانی  برای کودکان بنام چگونه نهنگ گشته شد و داستانهای دیگر How the Whale Became and other Stories توصیف کرده بود که در یکی از  داستانهای آن  چگونه لاک پشت  گشته شد  'How the Tortoise Became خدای  شخصیتی دوستانه  بود که هستی های زمینی را از خاک رس  ساخته و آن هارا در کوره ی خورشید پخته بود. اما این خدا پاسخگو برای همه ی آفرینش نیست .  برای نمون در داستان چگونه نهنگ گشته شد 'How the Whale became نهنگ  به خودی خود  در باغچه کوچک پشت خانه ی خدا پدیدار شده بود .  و همین طور در داستان چگونه زنبور  گشته شد  How the Bee became این  خدا نمی دانست که در میانه ی زمین دیوی میزید که زنبور میسازد و خدارا فریب میدهد که برآن ساخته با دم خویش نیروی زندگی دهد. و این همان خداست که درسروده های کلاغ که هیوز از 1966  آغاز به سرودنشان نمود  به چشم می خورد. در این سروده ها  کلاغ در نماد انسان  رهسپار سفریست در شناسایی روان.  و در همان حال در تلاش یافتن پاسخی ست برای دشواری زندگی و مرگ . این کلاغ گویی همان  کلاغ ادگار آلن پو ست.



 




کلاغ در  نیایش   مسیحا  


کلاغ پرسید: " خوب، اینک چه در نخست؟"

خداوند  خسته و کوفته از کار آفرینش ، به خرناسه بود.

 کلاغ پرسید: " از کدامین سوی ؟ کدامین  سوی به نخست ؟"

شانه های خداوند کوهی بود که بر آن کلاغ نشسته بود.

کلاغ گفت " بیا تا در این باره گفتگو کنیم."

خداوند چون جسدی بزرگ درازکشیده با دهانی باز ،

کلاغ تکه ای دهان پر کن را از جسد درید و غورت داد

"آیا این  بی همه چیز خویشتن را در گوارشش آشکاری می دهد؟"

در زیر شنفتنی  به ماورای دریافتن


( این نخستین  ادا یش بود)


با این همه ، راستست ، او  به ناگهان خویشتن را بس نیرومندتر حس می کرد.

کلاغ، پیام آور ، گوژ کرده ، رخنه ناپذیر

نیمه روشن .  فرو مانده از سخنگویی

(آزرده بود)


-------------------------

* گرد هم آیی برای نیایش مسیح بر چلیپا یا کامیونز یا یوخاریست آیینی ست که ترسایان برای گرامی داشت آمیخته شدن نان و شراب د رپیکر مسیح پس از به بر فراز شدن بر چلیپا بر پا میدارند. و این یاد آوری شام آخر مسیح ست که او تکه نان و جامی از شراب را به یارانش نشان داد و گفت این پیکر منست.


هیوز در این سروده از کلاغی سخن می گوید که  بر شانه های مسیح نشسته و گوشت او را می درد. اما چون مسیح در باور ترسایان پاره ای از سه گانگی خداست  این معمایی  همه موجب آزردگی است.



Crow Communes

"Well," said Crow, "What first?"
God, exhausted with Creation, snored.
"Which way?" said Crow, "Which way first?"
God's shoulder was the mountain on which Crow sat.
"Come," said Crow, "Let's discuss the situation."
God lay, agape, a great carcass.

Crow tore off a mouthful and swallowed.

"Will this cipher divulge itself to digestion
Under hearing beyond understanding?"

(That was the first jest.)

Yet, it's true, he suddenly felt much stronger.

Crow, the hierophant, humped, impenetrable.

Half-illumined. Speechless.


(Appalled.)
کلاغ به شکار میرود

کلاغ
برآن شد که واژه ها را آزمون کند.
او  واژه هایی را انگارکرد برای پیشه ، جرگه ای نازنین
واقع نگر، صدا برانگیز، کارآزموده
با دندانهایی محکم.
هرگز جرگه ای ازین بهتر تربیت شده نتوانستی یافت.
او به خرگوش اشاره کرد  و واژه ها  منتشر شدند
صدا برانگیز
کلاغ بی برو برگرد کاغ بود ، اما خرگوش چه بود؟
او خود را به پناهگاهی سمنتی مبدل کرد.
واژه ها به اعتراض چرخیدند،  صدا برانگیز
کلاغ  واژه ها را به بمب بدل نمود - آنها پناهگاه را منفجرکردند.
قطعه هایی از پناهگاه به هوا پرتاب و شدند دسته ای از زاغ ها
 کلاغ  واژه ها را به تفنگ  بدل نمود،  وآنها زاغ ها را  به تیر انداختند.
زاغ های در سقوط به رگباری بدل شدند.
کلاغ واژه ها را به آب انباری بدل کرد، و آب را  اندوخت.
 آب به زمین لرزه ای بدل شد ، و آبانبار را در کشید.
 زمین لرزه به خرگوشی بدل شد و به سوی تپه ها جهید
پس از آنکه واژه ها ی کلاغ را نوش جان کرد.
کلاغ به  خرگوش  وقف شده به کار خیره شد.
از سخن فرومانده و سرشار از تحسین


 --------------------------------------------------------
درین سروده هیوز اشارتی دارد به انجیل که: در آغاز کلمه بود و کلمه نزد خدا بود
دگردیسی کلمه و نیروی آفرینش آن در این زبان نمادین پر هنش  می باشد.


Crow Goes Hunting

Crow
Decided to try words.

He imagined some words for the job, a lovely pack-
Clear-eyed, resounding, well-trained,
With strong teeth.
You could not find a better bred lot.

He pointed out the hare and away went the words
Resounding.
Crow was Crow without fail, but what is a hare?

It converted itself to a concrete bunker.
The words circled protesting, resounding.

Crow turned the words into bombs-they blasted the bunker.
The bits of bunker flew up-a flock of starlings.

Crow turned the words into shotguns, they shot down the starlings.
The falling starlings turned to a cloudburst.

Crow turned the words into a reservoir, collecting the water.
The water turned into an earthquake, swallowing the reservoir.

The earthquake turned into a hare and leaped for the hill
Having eaten Crow's words.

Crow gazed after the bounding hare
Speechless with admiration.

کلاغ  سیاه تر از همیشه


هنگامیکه
خداوند از مرد بیزار شد،
به سوی آسمان چرخید،
و مرد بیزار از خدا ،
بسوی حوا چرخید ،
گویی همه چیز داشت که به هم  می ریخت.
اما کلاغ به غارغار آمد
کلاغ آنها را به هم دوخت،
آسمان و زمین  را به هم دوخت -
 و مرد فریاد برآور، اما با آوای خداوند.
و خدای را  خون بریخت ، اما  از خون مرد
آنگاه آسمان و زمین ترک برداشتند در نقطه ی پیوستشان.
و  این به قانقاریا انجامید و بوی تعفن
دهشتی در ماورای رستگاری.
درد عذاب آلود کاستی نگرفت
نه مرد  توانست مرد بماند و نه خدا خدای
 
درد عذاب آلود
 افزاینده.
 کلاغ
لبخند زد
فریاد زنان: که " اینست آفرینش من"
و بر فراز نمود بیرق سیاه خویشتن را.
 

Crow Blacker Than Ever

When God, disgusted with man,
Turned towards heaven,
And man, disgusted with God,
Turned towards Eve,
Things looked like falling apart.

But Crow Crow
Crow nailed them together,
Nailing heaven and earth together-

So man cried, but with God's voice.
And God bled, but with man's blood.

Then heaven and earth creaked at the joint
Which became gangrenous and stank-
A horror beyond redemption.

The agony did not diminish.

Man could not be man nor God God.

The agony

Grew.

Crow

Grinned

Crying: "This is my Creation,"

Flying the black flag of himself



خدا شناسی کلاغ


کلاغ دریافت که خداوند شیفته ی اوست -
و گرنه او فتاده به مرگ  بود.
 پس این اثبات شد.
کلاغ لمید  درشگفت  از  تپش قلبش
و او دریافت که خداوند به زبان کلاغی سخن می گوید.
و به همان اندازه هیجان انگیز بود آشکارگری  او
آما چه چیز سنگها را دوست میداشت و به زیان سنگی سخن میگفت؟
آنها نیز چنین می نمودند که هستند.
 و چه می گفت  آن سکوت غریب
 پس از آنکه بانگ غار غارهایش محو میشد؟
و چه چیز گلوله های تیر را دوست داشت؟
که فرو می چکند از آن کلاغهای پریشان مومیایی شده؟
 سکوت سرب چه می گفت؟
کلاغ دریافت که خدا دوتا بود -
یکی از آندو بس بزرگتر از دیگری
که دشمنانش را دوست میداشت
و همه ی اسلحه ها از آن او بودند. 
 


Crow's Theology

Crow realized God loved him-
Otherwise, he would have dropped dead.
So that was proved.
Crow reclined, marvelling, on his heart-beat.

And he realized that God spoke Crow-
Just exciting was His revelation.

But what Loved the stones and spoke stone?
They seemed to exist too.
And what spoke that strange silence
After his clamour of caws faded?

And what loved the shot-pellets
That dribbled from those strung-up mummifying crows?
What spoke the silence of lead?

Crow realized there were two Gods-

One of them much bigger than the other
Loving his enemies
And having all the weapons.




 افتادن کلاغ


هنگامیکه کلاغ سپید بود برآن شد که خورشید بس سپیدست.
 او برآن شد که آفتابش آن  بس سپیدانه ست.
او بر آن شد که براو آفند کند و شکستش دهد.
او نیروی خود را    افشان یافت در درخششی تمام
او به چنگ کشید و به کرک آورد خشمش را
و میانه ی خورشید را یا نوک خویش نشان نمود در خطی راست.
او خویشتن را بسوی اندرون خویش خندید
و آفند نمود.
ازفریاد رزم او درختان به ناگهان خشک شدند،
 سایه ها  گسترده شدند.
اما خورشید فروزان شد -
او فروزان شد و  کلاغ  بازگشت به سیاهی زغال.
 او دهان خویش  گشود اما آنچه که برون شد به سیاهی زغال بود.
"در آن بالا" او به تلاش گفت:
"جایی که سپیدی سیاهی ست و سیاهی سپید،  پیروزی از آن منست."
 
  



Crow's Fall

When Crow was white he decided the sun was too white.
He decided it glared much too whitely.
He decided to attack it and defeat it.

He got his strength flush and in full glitter.
He clawed and fluffed his rage up.
He aimed his beak direct at the sun's centre.

He laughed himself to the centre of himself

And attacked.

At his battle cry trees grew suddenly old,
Shadows flattened.

But the sun brightened-
It brightened, and Crow returned charred black.

He opened his mouth but what came out was charred black.

"Up there," he managed,
"Where white is black and black is white, I won."

کلاغ بیمار شدبیماریش چیزی بود که نمی توانست او را استفراغ کند
و دنیا را از هم باز نماید همچون کلافی از نخ پشمی
 سر پایان نخ را بسته به انگشت  خویش  یافت.
برآن شد که مرگ را بگیرد ، اما آنچه
که بدرون کمینگاه او شد
همیشه پیکر خودش بود
کجاست این هردیگری که مرا به زیر خویش می دارد؟
 او شیرجه رفت، رهسپار شد، به چالش   ، او بر فراز شد و با درخششی
مو سیخ شده به انجام با دهشت روبرو شد.
 چشمانش  در بیم بسته شد، دیدن را وانهاد.
او با همه ی نیروی خویش  کوبید .   ضربه اش را حس کرد.
 افتاد،
هراسناک.




Crow Sickened

His illness was something could not vomit him up.

Unwinding the world like a ball of wool
Found the last end tied round his own finger.

Decided to get death, but whatever
Walked into his ambush
Was always his own body.

Where is this somebody who has me under?

He dived, he journeyed, challenging, he climbed and with a glare
Of hair on end finally met fear.

His eyes sealed up with shock, refusing to see.

With all his strength he struck. He felt the blow.

Horrified, he fell.
 

کلاغ و مادر
هنگامیکه کلاغ در گوش مادرش شیون کرد
سوزاند تا آخرین تنه ی درخت.

هنگامیکه او خندید مادر گریست
به خون شد پستانهایش ، کف  دستهاش و پیشانیش همه خون گریست

او برداشتن گامی را آزمود ، و سپس گامی دیگر را و  باز گامی دیگر را
و هر کدام  به چهره ی مادر   برای همیشه  دهشت زد

هنگامیکه از خشم به انفجاز آمد
مادر به پشت افتاد به زخمی مهیب و صیحه ای هراسناک

هنگامیکه بازایستاد، مادر بر او  همچون کتابی بسته شد
و با نشانلای کتاب، او می بایست پی می گرفت.

 او به درون ماشین جهید و ریسمان ماشین کش
 به گردن مادر بسته بود و او به بیرون پرید.

او به درون هواپیما جهید اما پیکر مادر  درموتورجت گیر شد
هیاهوب اعتراض بر خاست و پرواز ملغی شد.

او به درون موشک پرید و مسیر آن
درون دل مادر  همه  مته کرد و او ادامه داد.

و درون موشک  خوش و دنج بود و او نمی توانست بسیار ببیند
اما  از درون چاله چوله ها او  آفرینش را خیره به تماشا شد.

و ستارگان را دید که میلیون ها فرسنگ دوربودند
و آینده را دید و گیتی را.

باز نمود و بازنمود
و پی گرفت و خوابید و سر انجام

با ماه  برخورد کرد و بیدار شدو به بیرون خزید

در زیر کپل های مادر..

Crow and Mama 

When Crow cried his mother's ear 

Scorched to a stump. 

When he laughed she wept 

Blood her breasts her palms her brow all wept blood. 

He tried a step, then a step, and again a step - 

Every one scarred her face for ever. 

When he burst out in rage 

She fell back with an awful gash and a fearful cry. 

When he stopped she closed on him like a book 

On a bookmark, he had to get going. 

He jumped into the car the towrope 

Was around her neck he jumped out. 

He jumped into the plane but her body was jammed in the jet - 

There was a great row, the flight was cancelled. 

He jumped into the rocket and its trajectory 

Drilled clean through her heart he kept on 

And it was cosy in the rocket, he could not see much 

But he peered out through the portholes at Creation 

And saw the stars millions of miles away 

And saw the future and the universe 

Opening and opening 

And kept on and slept and at last 

Crashed on the moon awoke and crawled out 


Under his mother's buttocks.
.


کلاغ و دریا


کوشید که دریا را نادیده گیرد

اما آن از مرگ بزرگتر بود،  به همانسان که از زندگی بزرگتر بود

کوشید که با دریا گفتگو کند

اما مفزش بسته شد و همانند شراره ی آتش چشمانش از برق آن سیاهی گرفت.

کوشید که با دریا همدردی کند

اما او واپسش زد - همانند چیزی مرده که واپستان میزند.

کوشید که دریا را در نفرت گیرد

اما بی درنگ خودرا چون پشکل خشک خرگوش پتیاره بر صخره های بادگیر حس نمود.

 کوشید که فقط   در همان  دنیا یی بماند که از آن دریاست

اما ریه هایش  به اندازه کافی ژرف نبود.

و خون شادانش از آن  می جهیدند

مانند قطره های آب روی یک اجاق داغ

به انجام

او روی برگرداند و از دریا دوری گرفت.

مرد مصلوب را توان جنبیدن نیست.

 

Crow and the Sea 

He tried ignoring the sea 

But it was bigger than death, just as it was bigger than life. 

He tried talking to the sea 

But his brain shuttered and his eyes winced from it as from open flame. 

He tried sympathy for the sea 

But it shouldered him off - as a dead thing shoulders you off. 

He tried hating the sea 

But instantly felt like a scrutty dry rabbit-dropping on the windy cliff. 

He tried just being in the same world as the sea 

But his lungs were not deep enough 

And his cheery blood banged off it 

Like a water-drop off a hot stove. 

Finally 


He turned his back and he marched away from the sea 


As a crucified man cannot move. 


درس نخست کلاغ

خدا کوشید تا به کلاغ سخن گفتن بیاموزد .

خداگفت : " شیدایی ، بگو  شیدایی."

کلاغ با دهانی باز درشگفت شد. و کوسه ی سپیدی به درون دریا زد

و در چرخه  بپایین شد تا ژرفای خویشتن را بیافت.

خداگفت نه، نه، بگو شیدایی ، اینک بکوش که بگویی شی . دا. یی."

کلاغ  با دهانی باز درشگفت شد. و یک مگس آبی، یک مگس  سیتسی ، یک پشه

به برون تیر کشیدند و افتادند.

بسوی دیگهای گوشت گوناگون

خداگفت " اینک آخرین تلاش ، شی. دا. یی."

کلاغ به لرزه افتاد، درشگفت شده با دهانی باز بالاآورد

و سر بزرگ و بی پیکر انسان

از زمین بیرون شد با چشمانی به دور خود گردان،

-چون وروره جادو به پرخاش

و پیش از انکه خدا بتواند او را بازدارد کلاغ دوباره بالا آورد.

و رحم زن به دور گردن مرد افتاد و سخت شد.


  بر روی چمن آندو باهم  به تکاپو افتادند.

- خدا کوشید تا ازهم سوایشان کند.نفرین کرد ، گریست.

کلاغ  گنهکارانه پرید ورفت.




Crow's First Lesson

 

"God tried to teach Crow how to talk.
'Love,' said God. 'Say, Love.'
Crow gaped, and the white shark crashed into the sea
And went rolling downwards, discovering its own depth.

'No, no,' said God, 'Say Love. Now try it. L O V E.'
Crow gaped, and a bluefly, a tsetse, a mosquito
Zoomed out and down
To their sundry flesh-pots.

'A final try,' said God. 'Now, L O V E.'
Crow convulsed, gaped, retched and
Man's bodiless prodigious head
Bulbed out onto the earth, with swivelling eyes,
Jabbering protest –

And Crow retched again, before God could stop him.
And woman's vulva dropped over man's neck and tightened.
The two struggled together on the grass.
God struggled to part them, cursed, wept –

Crow flew guiltily off."


سروده هایی چند از ویلیام باتلر یتز ۱۹۳۹-۱۸۵۶



ویلیام  باتلر ییتز  William Butler Yeats 


 

ویلیام  باتلر ییتز William Butler Yeats در خانواده ای  پروتستان در دوبلین پایتخت  ایرلند به دنیا آمد. پدرش کشیشی بود که بعدها نقاشی شد در مکتب پیش از  رافائل گرایان  Pre-Raphaelite . مادرش از خانواده ای توانمند و کارخانه دار بود . ویلیام روزگار نوجوانی را در لندن  و اسلنگو روستای زیبایی در کناره ی غربی ایرلند  سپری کرد. او هنگامیکه در هنرستان متروپولیتن  تحصیل میکرد با جرج راسل شاعری  که به عرفان علاقمند بود آشنا شد و این علاقه بر او نیز هنش نهاد و او تا پایان عمر به پرسشهایی مانند تناسخ، و پیوندرسانی با مردگان  و سامانه های ورای هستی و عرفان شرقی دلبستگی نشان میداد. در 1896 او  انجمن هرمتیک دوبلین the Dublin Lodge of the Hermetic Society را بنا نهاد  و خود نام افسونی  دایمون اس دیوس اینورسوس Daemon est Deus Inversus را بر گزید

  

ییتز نخستین سروده  هایش را در  گاهنامه دانشگاه دوبلین The Dublin University Review در 1885 منتشر نمود و  پس از بازگشت خانواده اش به  بد فورک پارک  Bedford Park  با مادام  بلاواتسکی Blavatsky که به افسونگرایی آوازه داشت آشنا شد  و به بخش نهانگرایان  انجمن خدادوستان the Esoteric Section of the Theosophical Society پیوست  اما چندی بعد از آن اخراج شد.  در 1889 با دلدارش ماود گاون  هنرپیشه و انقلابی  ایرلندی آشنا شد که   ازآن  پس منبع الهام او بود.  ییتز او را به اندازه ی پرستش دوست میداشت و برای او سروده های بسیار نوشت .  اما ماود پیشنهاد ازدواج اورا رد نمود و در 1903 با سرگرد جان مکبراید ازدواج کرد و این ماجرا مایه ی الهام سروده ی  نه دیگر تروی دومی شد  که دراینجا برگردان نموده ام.  چندی نگدشت که سرگرد مکبراید به وسیله نیروهای انگلیس اعدام شد.


ماود ییتز را به پیوستن به انقلابیون ایرلند بر انگیخت  و او به سازمان انقلابی برادران جمهوریخواه ایرلند  Irish Republican Brotherhood پیوست. در این هنگام بود که او به پژوهش در میراث ملی ایرلند پرداخت تا که هویت  سلتیک ایرلند را از نو زنده نماید. و کتاب خود  بنام  قصه های پری و مردمی کشاورزان ایرلند Fairy and Folk Tales of the Irish Peasantry  را    با همکاری جرج راسل و  داگلاس هاید  در 1888 انتشار داد. در 1889 سروده های سرگردانی اویسین  و  دیگر سروده ها THE WANDERINGS OF OISIN AND OTHER POEMS را  منتشر کرد که  از افسانه های اندوهناک ایرلند الهام گرفته ست.  او سپس انجمن های ادبی دوبلین را بازسازی نمود  که پشتیبان بنیانگداری کتابخانه ی نو ایرلند بود .در 1897 تماشا خانه ادبی ایرلند را پایه گذاشت که از پسی چند  به تماشاخانه ی ملی ایرلند نامگذاری شد. او مدیریت این  تماشاخانه را به عهده گرفت و خود چندین نمایشنامه را برای اجرای در آنجا نوشت. پر آوازه ترین نمایشنامه ها ی او  یکی کاتلین نی هولیان  CATHLEEN NI HOULIHAN در 1902 بود که ماود گاون در نقش نخست آن مورد تحسین فراوان قرار گرفت  ( ایده نمایشنامه از او بود اما لیدی گریگوری آن را نوشت) ودیگر نمایشنامه مهم او  زمین و آرزوی دل  THE LAND OF HEART'S DESIRE در 1894 بود . 


گزارشی از پلیس در سال  1899 ییتز را "کم و بیش انقلابی" توصیف کرده ست. او در 1916 " عید پاک 1916" -- 'Easter 1916'   را  در باره قیام ملی ایرلند نوشت. در 1917  در پنجاه ودوسالگی با  جرجی هاید-لی Georgie Hyde-Lee که بیست وشش ساله بود  ازدواج نمود  و دارای بک پسر ویک دختر از اوشد.  پس از پیوستن به دنیای سیاست او   سناتوری شد که از منافع پروتستانها دفاع میکرد.  و در این مقام بود که به لایحه ای رای داد که بر مبنای آن پسر ماود گاون و سرگرد مکبراید دستگیر و زندانی شد. افول سیاسی ییتز در دوران کهنسالی تا    1933 که برای زمانی کوتاه  به عضویت پیراهن آبی های فاشیست ایرلند در آمد ادامه داشت  ییتز در 1939 در هتل ایدهآل سژور  Hôtel Idéal Séjour در منتون Menton فرانسه دنیا را بدرود گفت.  


   

ییتز یکی از  سروده سرایان بزرگ ایرلند به شمار می آید. آنگاره های نمادین او، مانندگونه هایش metaphors و  نودش های شاعرانه اش در گسترده ی آزموده های زندگیش چه به آوند یک انسان و چه یه آوند یک شهروند سیاسی و یک انقلابی در یکی از دشوار ترین هنگام های تاریخ ایرلند   بنیان  دارد. او اندیشه ها ، نودش ها ، چشمداشتها ، برآیند ها و رویا هایش را در قالب شعر متبلور می نماید. و در همه حال زیباشناسی هنرمندانه  و انسانی را ارج می نهد. در سروده هایش فرهنگ گسترده ی او نمایانست چه در داستان هایی از افسانه های باستانی ایرلند و یونان و ادبیات انگلیس  و چه در هنش پذیری  او از  هنر بیزانتین و انگارهای ترسایی و یا گرایش هایش به عرفان شرق.


اگرچه من خود شاعر نیستم اما در برگردان سروده های او کوشیده ام که  سامان  گام های شعری و پیراستگی قافیه های اورا پاس دارم و بازسازی کنم. 

  .


 ز شاعری به دلدارش


من بر تو میآرم با دستانی سپاس گذار

دفترهای خویش را ز رویاهای بیشمار ،

زنی سپید کین شور  را  خسته ست

همچون  شنهای خاکستر ی که خسته اند زموج زار  ،

و بادلی که کهنه تر از آفریده ست.

کین آتش بی رنگ زمان  بسوخت:

 زنی سپید و رویاهای بیشمار

من بر تو میارم این شور  را که دل بدوخت.





A Poet To His Beloved

bring you with reverent hands
The books of my numberless dreams,
White woman that passion has worn
As the tide wears the dove-grey sands,
And with heart more old than the horn
That is brimmed from the pale fire of time:
White woman with numberless dreams,
I bring you my passionate rhyme




 

جزیره ی دریاچه ی اینیسفری


 اینک بر می خیزم و میروم، میروم به اینیسفری،

و  با خاک رس و جگن کلبه ی کوچکی میسازم ؛

و  کندوی زنبورعسلی خواهم داشت و نه ردیف لوبیا به وری،

        و به شادی خواهم زیست تنها و بخود می پردازم


و مرا در آنجا آرامشی خواهدبود ، زیراکه آرامش  آهسته می چکد،

می چکد از پرده ی پگاه تا آنجا که  آوای جیر جیرک می آید؛

آنجا که نیمه شب کورسویی بیش نیست ونیمروز درتابشی سرخ می تپد.

       ودیرگاه روز صدای پرزدن بالهای سهره می آرد.


اینک بر می خیزم و میروم،  چراکه همیشه شب  و روز،

میشنوم نجوای  آبهای  دریاچه را  که می پیچند به ساحل؛

 انگاه که ایستاده ام   به  جاده و یا یه خاکستری  رهگذارهای  سوز

       من  می شنوم  آن نجوا که میشود به ژرف دل

----------------------------------------------------------------


این سروده بکی از بهترین و استوار ترین  کارهای ییتز شناخته می شود . که در دومین  کتاب سروده های او بنام   رز  The Rose, در 1893  چاپ شد.  گام این سروده در زبان ا نگلیسی به هکسامیتر  یا شش گامی ست که در هر خط با شش تاکید آوایی در یک  ساختار نرم آیامبیک  iambic (یک گام دو سیلابی با آوای کوتاه و سپس آوایی بلند) نمایان ست. خطهای پایانی هر بند  کوته اندازه ی سه گامی ست  با تنها چهار تاکید آوایی  . این گام هکسامیتری به ندرت  در کارهای  ییتز  به کار برده شده ست. و طراحی قافیه  در هر بند  به گونه یک درمیان پیراست گشته ست. زیبایی این سروده  در اندیشار فلسفی آن ( اینکه  راستی را در ژرفای دل و در پیوند با هستی میتوان یافت) و در آوای موج ها که در وزن بندی این سروده مراعات شده ست  میتوان پدیدار دید.




The Lake Isle of Innisfree


I WILL arise and go now, and go to Innisfree,     
And a small cabin build there, of clay and wattles made;     
Nine bean rows will I have there, a hive for the honey bee,     
      And live alone in the bee-loud glade.     
 
And I shall have some peace there, for peace comes dropping slow,             
Dropping from the veils of the morning to where the cricket sings;     
There midnight's all a glimmer, and noon a purple glow,     
      And evening full of the linnet's wings.     
 
I will arise and go now, for always night and day     
I hear lake water lapping with low sounds by the shore;     
While I stand on the roadway, or on the pavements gray,     
      I hear it in the deep heart's core



 

.

 پرنده های سپید


می خواهم که ما پرنده های سپیدی بودیم ، دلدارمن، بر فراز کف کرده ی موج!

حسته از شراره ی شهاب ، پیش از آنکه بگریزد و پنهان شود ز اوج؛

و تابش ستاره ی آبی به گرگ و میش پگاهان ، آویخته از لبه ی آسمان به زیر،

بیدار کرده در دلهامان، نازنین من، اندوهی که نخواهد مرد به دلپذیر.


  آن به رویا درشدگان افتاده از پا ،   بر زنبق ها و رز ها، ژاله افشانند؛

آه ، به رویا مبین شان ، دلدار من ، که شراره های شهاب نهفته میشوند اگرچه  رخشانند،

و تابش آن ستاره آبی به گرگ ومیش پگاهان، که به درنگ  آویخته ست به فرو افتادن  ژاله :

زیرا که می خواهم تو و من ،در پرسه بر  فراز موج  کف کرده،  پرنده های سپیدی   می شدیم،  واله !


من در شگفتم از بی شمار جزیره ها، و بسیار از کناره های چاودانه ی داننان*،

که حتما زمان ما را فراموش خواهد کرد ، و اندوه دیگر برما نخواهد نشست مانان؛

بزودی از  زنبق و رز  به دور می شویم ، خواهیم سوخت در شراره ها،

مگر آنکه  بودیم پرنده های سپید ، ناز من، شناور بر فراز موج کف کرده    در گداره ها!


-------------------

* کناره ی دانان     Danaan shore ( یا به زبان گیلیک تیر نا نوگ Tir na nOg in Gaelic ) -  دانان ها خدایان ایرلند پیش از مسیحیت بودند و درسرزمین آنها مردمان چون  پری ها بزندگی جاودان میرسیدند.


پرنده های سپید از سروده های نخستین ویلیام  یتز ست. انگاره های این سروده مانند پرنده های سپید، موج های کف کرده دریا، شراره های شهاب ، به رویا در شدگان زنبق و رز و ستاره آبی به گرگ ومیش پگاهان و غیره نشان میدهد که او زبانی نمادین (سیمبلیک) را برای اندیشارهایی  دلوا به کاربرده ست. یتز این سروده را  در 1892  روزی پس از آنکه دلداده اش ماود گان Maude Gonne  پیشنهاد ازدواج او را رد نمود نوشت. او فردای آنروز با  ماود در  کناره  صخره های هاوث Howth در نزدیکی دوبلین قدم  میزد.     ماود به او گفته بود که  از میان همه پرندگان او ترجیح میدهد که مرغ دریای باشد. ییتز در این سروده این آرزوی ماود را بازتاب داده ست و سه روز بعد این سروده را برای او فرستاد.  ییتز دراین سروده پدیده هایی گذران مانند موج های کف کرده دریا، شراره های شهاب ، به رویا در شدگان زنبق و رز و ستاره آبی به گرگ ومیش پگاهان را با پندارهایی دیرپا مانند کناره های داننان   مقایسه میکند که دران   زمان ایستاده ست و دلدادگان را فراموش میکند . قافیه پردازی در ین سروده به مثنوی میماند. 






THE WHITE BIRDS

       I  would that we were, my beloved, white birds on the foam of the sea!
      We tire of the flame of the meteor, before it can fade and flee;
      And the flame of the blue star of twilight, hung low on the rim of the sky,
      Has awakened in our hearts, my beloved, a sadness that may not die.
       
      A weariness comes from those dreamers, dew-dabbled, the lily and rose;
      Ah, dream not of them, my beloved, the flame of the meteor that goes,
      Or the flame of the blue star that lingers hung low in the fall of the dew:
      For I would we were changed to white birds on the wandering foam: I and you!
       
      I am haunted by numberless islands, and many a Danaan shore  ,
      Where Time would surely forget us, and Sorrow come near us no more;
      Soon far from the rose and the lily, and fret of the flames would we be,
      Were we only white birds, my beloved, buoyed out on the foam of the sea!

یک ترانه


این می پنداشتم  که دمبل و شمشیر

  جوانی را می دارد ماندگار

و   نیازی  نیست  هیچ بیش از آن

تا که پیکر تازه دارد   روزگار


آه چه کس از پیش توانستی بگفت

گاه پیری  عشق را  از دل برُفت؟


گرچه  در سینه ام باشد  گفتارها

آن کدامین زن  را باور میشود

که دگر نیستم   پیری نزار

کیست کو   اینجا داور میشود؟


آه چه کس از پیش توانستی بگفت

گاه پیری  عشق را  از دل برُفت؟


پاک ناگشت از دل تمناهای من

  آن  دل که اندر شور بود

 می به انگاشتم تنم را می بسوخت

 لیک مرگ رابستری در گور بود

 

 اما چه کس از پیش توانستی بگفت

گاه پیری  عشق را  از دل برُفت؟








A Song


I thought no more was needed
Youth to prolong
Than dumb-bell and foil
To keep the body young

.

  O who could have foretold

That the heart grows old?


Though I have many words,

What woman's satisfied,
I am no longer faint
Because at her side?


 O who could have foretold

That the heart grows old?


I have not lost desire

But the heart that I had;
I thought 'twould burn my body
Laid on the death-bed,

But who could have foretold

That the heart grows old?


 نه دیگر تروی دومی


چرا می باید  ازو گلایه کنم که روز هایم را سرشارکرد

زبیچارگی،  و یاکه در همین روزهای پیش

به مردان نادان  منش هایی خشن را  آموختار کرد

و یا  برانگیزانید گذر های باریک را در پریش

آیا  به همان اندازه که هوس داشتند بودند شجاع ؟

چه می توانست اورا بسر آشتی آورد به سگال

که  مهتری بسادگی آتش شد در ین ارجاع

 و زیبایی چون کمانی در کشیده به جدال

که نیست دیگر  آنرا روا به این دوران

چنین والا و تنها و چنین سرسخت؟

چرا ، چه  توانست کرد ، کیست  او بدین سامان؟

مگر  آیا هست   تروی دیگر  که او آتشش زند بی لَخت؟

 

NO SECOND TROY

   Why should I blame her that she filled my days
With misery, or that she would of late
Have taught to ignorant men most violent ways,
Or hurled the little streets upon the great,
Had they but courage equal to desire?
What could have made her peaceful with a mind
That nobleness made simple as a fire,
With beauty like a tightened bow, a kind
That is not natural in an age like this,
Being high and solitary and most stern?
Why, what could she have done, being what she is?
Was there another Troy for her to burn?


پدیداری به دیگر بار


چرخش و  چرخش   به گردبادی که به گستردگیست

و شاهینی که نتواند شنود  کآوای شاهیندار ز چیست؛

میریزند زهم چیزها و محوری نیست دیگر استوار؛

بر فراز گشتست آشوبی بدنیا در دوار،

موج خون آلود تیره رها گشته به هر سو که وریست

جشن پاکیزه دلی نک غرقه شد.

بهترینان را دگر باورنماند. نابکاران را

لیک شور شیدگی افزوده شد .

بیگمان این گاه الهامست که در پیش ست؛

بیگمان گاه پدیداری  به دیگر بار نزدیکست.

پدیداری  به دیگر بار! هنوز این زمزمه نشنفته ماندست

به هنگامی که سترگ انگار روان این جهان  آشکار میگردد.

و در جایی میان شنزار کویری خیره میدارد چشمهایم را

و هیولایی با پیکر شیر و سر انسان،

با نگاهی عاری از احساس و دلسوزی ؛چنان خورشید

با کپل هایش آهسته گام بر میدارد و درهر سو از او

درکشید ه سایه های آزرده ی مرغان صحرایی

تاریکی فراگیرد به دیگر بار ؛ لیک میدانم من اینک

که خوابی چنین سنگین سده در بیست

بر آشوبد ز کابوسی  به گهواره که می جنبد.

کدامین دیو غول آسا  را  فرجام پدیداریست،

تا روانه با پیکری خمیده بسوی بیت اللحم  میرود که زاده شود.





The Second Coming



Turning and turning in the widening gyre
The falcon cannot hear the falconer;
Things fall apart; the centre cannot hold;
Mere anarchy is loosed upon the world,
The blood-dimmed tide is loosed, and everywhere
The ceremony of innocence is drowned;
The best lack all conviction, while the worst
Are full of passionate intensity.
Surely some revelation is at hand;
Surely the Second Coming is at hand.
The Second Coming! Hardly are those words out
When a vast image out of Spritus Mundi
Troubles my sight: somewhere in the sands of the desert
A shape with lion body and the head of a man,
A gaze blank and pitiless as the sun,
Is moving its slow thighs, while all about it
Reel shadows of the indignant desert birds.
The darkness drops again; but now I know
That twenty centuries of stony sleep
were vexed to nightmare by a rocking cradle,
And what rough beast, its hour come round at last,
Slouches towards Bethlehem to be born?



حال و هوا ها


زمان در میچکد به پژمردگی

 چو شمعی همه سوخته

و کوه ها و درختزار ها

ز آهنگ روزی در آزردگی، ز آهنگ  روزی در آزردگی

زدردی که آمد به دل دوخته

ز شوریده گشتن به گه گاه بیزارها

فتادست ز پا او ز افسردگی

   

     
THE MOODS   
            TIME drops in decay,
            Like a candle burnt out,
            And the mountains and the woods
            Have their day, have their day;
            What one in the rout
            Of the fire-born moods
            Has fallen away



هنگامیکه پیر شده ایی

هنگامیکه پیرشده ایی با موی سپید و پر از خواب،
و چرت میزنی کنار آتش ، این کتاب را  برگیر به آزرم،
و بخوان به آهستگی و ببین به رویا نگاهت را که نرم
 بود در چشمهایت و سایه هایش ژرف و
چه ناب ؛

چه بسیار که شیفته بودند  به دم های شاد پر سخاوتت،
و   به واله گی  دروغین  یا راست
شیدا   بودند به زیبا ییت،
اما ، تنها یک مرد عاشق بود  بر روح زائر سرشار از فریباییت،
و عاشق بود براندوه چهره ات که پیر میشد باهمه
لطافتت ؛

و خم شده سوی میله های گداخته از آتش پاره ها،
به اندکی اندوه، به نجوا، گفت که چه سان عشق گریخت
 و بر فراز قله های کوه دور  اشک بریخت
و پنهان نمود چهره ی خود را میان  ستاره ها




WHEN YOU ARE OLD
WHEN you are old and gray and full of sleep ,
And nodding by the fire, take down this book,
And slowly read, and dream of the soft look
Your eyes had once, and of their shadows deep;
 
How many loved your moments of glad grace,
And loved your beauty with love false or true,
But one man loved the pilgrim soul in you,
And loved the sorrows of your changing face;
 
And bending down beside the glowing bars,
Murmur, a little sadly, how Love fled
And paced upon the mountains overhead
And hid his face amid a crowd of stars


آواز انگوس آواره


به درختسار فندق رفتم

چراکه در سر م آتشی بود

 شاخه ای برکندم و پوستش برکشیدم

و گیلاسی را بر قلاب سر نخ آویختم

و چون پروانه هایی سپید پرکشیدند

ستاره هایی پروانه آسا چشمک می زدند.

 گیلاس را به درون  رود افکندم

و ماهی قزل آلای  سیمین فام را بر گرفتم.

هنگامیکه آنرا به زمین انداختم

رفتم تا که آتشی را بر فروزم

اما چیزی در روی زمین لغزید

و آوایی مرا به نام خواند

چراکه آن دختری درحشنده گشته بود

با شکوفه های سیب بر گیسویش

او بود که مرا بنام خواند وگریخت

و در هوای رو به روشنی پنهان شد.

اگرچه کنون پیرم و آواره ای سرگردان

در میان سرزمین های تهی و تپه زارها

 خواهمش یافت اورا که بکجا رفته ست

لبانش را  بوسه خواهم زد و دستش بدست خواهم گرفت

و در میان  علفزار های بلند تکه تکه راه خواهیم رفت

و د رهنگامی  پیاپی  خواهیم کند تا تمام شوند

سیبهای سیمین ماه

سیبهای زرین خورشید






THE SONG OF WANDERING AENGUS

 

WENT out to the hazel wood,
Because a fire was in my head,
And cut and peeled a hazel wand,
And hooked a berry to a thread;
 
And when white moths were on the wing,
And moth-like stars were flickering out,
I dropped the berry in a stream
And caught a little silver trout.
 
When I had laid it on the floor
I went to blow the fire a-flame,
But something rustled on the floor,
And some one called me by my name:
It had become a glimmering girl
With apple blossom in her hair
Who called me by my name and ran
And faded through the brightening air.
 
Though I am old with wandering
Through hollow lands and hilly lands,
I will find out where she has gone,
And kiss her lips and take her hands;
And walk among long dappled grass,
And pluck till time and times are done
The silver apples of the moon,
The golden apples of the sun

گورستانی در کناره ی دریا - سروده ای از پل والری




Paul VALÉRY




 سروده ی گورستانی د رکناره ی دریا از پل والری یکی از پر آوازه ترین و دلپذیرترین سروده ها در زبان فرانسه  بشمار میآید.   حتی اگر انگار کنیم که معنای  این سروده را  بخوبی دریافته ایم بازهم  برگردان این سروده با دشواری های بسیار همراهست  . نخست آنکه  برگردان این سروده می باید هم سنگینی و هم   ساختار قافیه ای و هم گام سروده را که ده سیلابیست decasyllabic به گونه ای بکاربرد تا که آن احساسی پر شکوهی را که والری در خواننده ی فرانسوی خود بر می انگیزاند  ( چه در   زبان سروده و چه در احساس و چه در مفهوم آن) را باز سازی نماید. اما چنین باز سازی خود دشواری های تازه  را بر پا میکند. زیرا که والری سروده سرایی نمادینگراست (سیمبولیست) و جهان بینی او در ریخته ی نمادهایش شکل میگیرد. همچنین او در سروده اش با آواهای هر  واژه بازی می کند و ساختارهای آوایی این سروده  به آهنگ تپش آن  موزونی ویزه ای میدهند.  و بنابراین  نه تنها می باید تا آنجا که ممکنست به نمادهای او وفادار ماند تا  بتوان جهان بینی او را بازتاب داد.  که بل می بایدکه د رگزینش نمادها و آواها   باریک بین باشیم .  البته   شاید بتوان وزن و گام و تپش سروده را در هم شکست و سروده را تنها در ساختار واژه ایش برگردان نمود. اما این خود ممکنست خواننده را از دریافت  سروده گمراهتر سازد زیرا که  فهمیدن والری برای خواننده ی فرانسوی زبان هم دشوارست.  برای نمون جان هولکمب John Holcombe می نویسد که " من نمیتوانم تمام مفاهیمی را که بروم  و چستر  Broome and Chester در تفسیر خود از این سروده ارائه میدهند بیابم ." و هنری پیر Henri Peyre   بندهای نخست این سروده را استعاره ای و بسردی بیش-از-اندازه- روشنفکرانه توصیف کرده ست. به هر روی این تلاشی ست که گستاخی بسیار نیاز میداشت و با این امید که تا اندازه ای بهره ور بوده ست.


گورستانی د رکناره ی دریا


بر فراز  بام  پر سکوتی که کبوترها می خرامندش در زیر نورها
 وندر میان کاج ها ی  رقصان، در میان گورها 
در نیمروزی دادوا که روشنی را نقش داده ست
با دریا،  دریایی که هماره   به  آغازی  شادمانه می شود !
 پاداشی کز پی اندیشه جاودانه می شود
وان  نگاه خیره ی دراز  به آرامش کزخداش زاده ست.

چه آشاوان  روشنایی ، چه  استادی شگفت
 و ین   کف کرده ی  الماس گون چه فریباگرفت

 وه چه پر  آشتی  پدبد میشود این انگار
آنگاه که خورشید  به ژرف تار درست
 برخاسته ای ناب از انگیزشی به الست
  که  رویا  دانستن است  در کرشمه ی زمان و این زنگار


گنجینه ای ماندگار ، معبد ساده ای برای مینروا**
آرامش فراخ دریا ، و  بخودداریی چه   بی پروا
آبی همه رازگون ، دیدگان شده بر جام!
چه خواب غریبی ست زیر این پرده ی آتش
    کاخ  سرکشیده ی روان،
ای سکوت! ... در ماتش
با   بام  پوشیده از هزار  کاشی زرفام !

 معبد زمان،   این  گسترده گشته  در آهی کوتاه
تا خوکرده برفرازم به نقطه ی اوجی  در این دم  آه

دریا  به برگرفته  ازهمه سو   نگاهم را

چو پیشکشی گران ز ایزد  شهوار آسمان

 افشانده آرامش  رخشان چو بذر  از دامان

بر پهنه ی بی تفاوت مینو همه پگاهم را


چون شهد  میوه ای کشیده   بدندان وه  چه گوارا 
    باترک جان خویش بخشوده لذتی چه مدارا 
و ندر دهان پیکرش   با مرگ آمیخته میشود
من در میکشم به دم  آینده را که دودمیشود
وین آسمان آواز می خواند به روحی که  سرود میشود
 و هر کرانه  دگرگون   شده   وز نو آهیخته  میشود


هان آسمان زیبا ، آسمان راستین ، بنگر مرا که چگونه می شوم!
از پی همه نخوت ، وز پس  آن همه غرابت دگرگونه می شوم
 تن آسان گرفته ، اما سرشارم از همه توان 
خویشتن را رها می کنم  در این سپهر تابناک
از فراز آستان مرگ  سایه  ام  در میشود
چه بی باک
 و من رام می شوم  در پرسه اش همه  روان

روان منست  آشکارشده در این   یلدا ی روشنی
من می ستایمت  ، ای مهر دادگستر ای ستودنی
 ایستاده با بازوان تابناک کشیده   نه از سر رحم
بر من روا بدار زان مهرناب نخست سبزه زار
بنگر به خویش! ... که پاشیدتت به نورزار
در میکشد مرا به نیمه  از ین سیاهی  وهم

آه ،  از برای خودم تنها ، خودم تنها ، خود خویشتنم
آنچه که  دل می سراید ،  سروده ای ز عمق تنم.
در میانه  ی  نیستی و ماندنی چو ن برف
  تا آنکه بشنوم  پژواک طنین  درون  را دیده براهم بی تاب
 تلخ و  سیاه  در این دخمه ی پر  آوا بی خواب
آوایی کز آتیه   آید  همیشه  به ژرف

  تو میدانی ، گرچه  برگها
کشیده اند  ببند  رندان را
اما این خلیج   درمی شکند باریک  میله ها ی زندان را
با چشمهای بسته ،  این راز پر شگفتست و پریش
این کیست  کو می کشدم  به مقصد  چنین آوازه خوان
این ذهن کیست کآورده ست مرا  برزمین  جسدهای استخوان؟
 به فکر نبودن منست  این شراره ی پر درنگ خویش

بسته ، آشاوان، سرشار از آتشی بی سگال
وین فطعه های خاک که ارزانی شده اند مر روشنایی را به جدال
این قطعه  فتاده زبر روشنایی مشعل نوبت من ست
آستانی  همه از زر و سنگ و درختهای تیره ی دار
کین همه مرمر به لرزه اند برفراز این همه سایه ی تار
 و ینجا  دریای با وفا   خوابیده بر  تربت من ست.

ای تازی نگهبان بازدار این بت پرستان را
 تا که تنهایی اش  لبخند  زند شبان را
من رمه ام را به چراگاه می برم ، با رازهای من
این  گله ی سپید گورهای دست نخورده در این ورا
هین کبوترهای محتاط دور گردید از ین  سرا
رویاهای پوچ،   پری های کنجکاو دمسازهای من

اینک آمدست، آینده ی که پر درنگست

 کین حشره  خراش مبدهد به لایه ی خشکی که بر سنگست؛
که هر چه بود سوخت ، به آخر رسید ، بباد رفت
 نمی دانم چه بودست  زآن  شراب سوزان ...
زندگی گستردست،  مست  از نه هست روزان،
 رو حی چه صاف و تلخی شیرین ، زشتی زیاد رفت.
این  مردگان چه آرام خفته اند در خاک
که گرمند و خشک  رازهایشان چه پاک
نیمروزی چه بالا  ، نیمروزی چه ماسیده
بخویش اندیشیدن و بخود بودن چه وارسته
سری سرشار و دیهیمی  چه آرسته
منم درتو در آن راز دگرگون  پلاسیده
.
  نداری کس را بچز من که دریابد  تورا دهشت
پشیمانی من، گمان ها یم   راهبندی های پر وحشت
 و الماس درخشان تو الوده میگردد ازاین کاستی
و لکن در شب تاریک خود زیر مرمر سنگین
همه  این مردمان موج به زیر ریشه ها رنگین
تورا در  بر بگیرند  با  خرامانی و با این  راستی

وآنان ناپدید گشتند در غلظت هیچی
که خاک سرخ رس نمی نوشد سپیدی را  به سر پیچی
به گلها چو ارزانی  کند این ارمغ  جان را
کجایند مردگان؟  -- و آن گفته هاشان ناگزیده
هنرهاشان تک و بی تا روانی بس برازیده
و کرمی می تند تاری که نه آنجاست دیگر  جا دیدگان را

ریسه ی پر خنده ی دخترکان از قلقلک
چشمها و  دندانها و  خیسی های پلک
سینه ها یی پر هوس کندر بازی با آتش ست
آن لیان خون فام تابنده که طعم از  گس می زند
آخرین از بوسه ها وان دست که واپس می زند
میروند  جمله بزیر خاک و بازین بازی دلکش ست

و توای روح گران ، آرزوت هست  بیندیشی  تافروغ
که نباشد دیگر آنجا  هیچ از رنگ دروغ
یا ببینی زر و موجی  تو یه چشمان نیاز؟
یا که   آواز ی بخوانی چون  ابر گشتی  به هوا؟
برو تو ! که رفتند همه ! هستن من نیز ازهم وا
نیزاین شکیبای قدیس  ست که  میرد  همه باز

انوشگی زرین سست و سیاه سا
ندیم  سرفراز چه دهشت سا
که آغاز مرگ از دم تولد و خفتن کنار مادرست
چه فریبکاری زیبا و چه نیرنگ زاهدانه
کیست که نشناسد  و کیست که نپذیرد بی گمانه
کین لبخندجاودان  کاسه  استخوان  سرتهی ترست

 ای تبار خفته در ژرفا ای پندارهای پاک شده
در زیر بار گران این  تل خاک شده
کیست این خاک که گم راه می کند گامهایمان
این موشهای گرسنه این کرمها ی پر تلاش
ازبهر تو نیستند که خوابیده ای تو به لاش
او میزید این زندگی، اما رها نمیدهد از بندهایمان

عشق،  شایدکه  ،   یاکه بیزاری ازخویش ؟
وبن دندان نهفته اش چه نزدیکست بر من ریش
هرچه خوانیش، همان نام  به برازست  اورا
 چه تفاوت، او لمس می کند  و می اندیشد و می بیند و می خواهد !
پوست من اورا چه خوشایند  و بر بستر من می خوابد
من در او میزیم  و این زیست ترازست اورا

زنون! زنون دلسخت! زنون الیایی***
 با خدنگت خود دوختی  این دل دریایی
 میلرزد و پروازمیکند  و آن دیگری پرواز نمی کند
آوایی مرا به جهان آورد و پیکانی کشت مرا
آه ! آفتاب ...زین سایه ی لاک پشت درآ
 از بهر روح من،  آشیل ایستاده  سترگ و در باز نمی کند.
 

نه، نه! ... بپاشو!  کین روزگار از هم باز میشود
درهم شکن، ای پیکرم، این ریخت پر اندیشه را که ناساز می شود!
 برنوش، ای هستیم ، زین باد که زاده می شود !
 در دم بکش زین تازگی وین دریای پر هوا را
 زعطر نمک زنده بکن ...این روح  بی نوا را!
خیزو  بدو  به سوی موج که زندگی داده  می شود


 آری  دریای بیکران با ارمغان ز خواستهای نهفته
پوستی از پلنگ و   ردایی شکافته
از هزاران هزار بت  ز شید آفتاب
وین اژدهای هفت سر مست ست ز گوشت آبی رنگ
 با دمش رخشان و آسیمه  به گاهی تنگ
در این   هنگامه خاموشی پر از بی تاب

باد می توفد! ... گرچه می باید بزیست
وین کتاب من باد بگشود و  بست کین بازی ست
موچ بی پروا هجوم اورد به سنگها و شکست
پر بگیرید   برگهای این  کتاب ز آشفتگی
 بشکن ای موج!  شاد بشکن زیند خفتگی
 کین بام ساکت بادبان برگیرد چو کفترها زپست



** الهه ی خرد

*** زنون الیایی از فلاسفه پیش از سوکراتیس بود که برآن  بود که همه هستی یکیست













Le Cimetière marin


Ce toit tranquille, où marchent des colombes,

Entre les pins palpite, entre les tombes;
Midi le juste y compose de feux
La mer, la mer, toujours recommencee
O récompense après une pensée
Qu'un long regard sur le calme des dieux!

Quel pur travail de fins éclairs consume
Maint diamant d'imperceptible écume,
Et quelle paix semble se concevoir!
Quand sur l'abîme un soleil se repose,
Ouvrages purs d'une éternelle cause,
Le temps scintille et le songe est savoir.

Stable trésor, temple simple à Minerve,
Masse de calme, et visible réserve,
Eau sourcilleuse, Oeil qui gardes en toi
Tant de sommeil sous une voile de flamme,
O mon silence! . . . Édifice dans l'ame,
Mais comble d'or aux mille tuiles, Toit!

Temple du Temps, qu'un seul soupir résume,
À ce point pur je monte et m'accoutume,
Tout entouré de mon regard marin;
Et comme aux dieux mon offrande suprême,
La scintillation sereine sème
Sur l'altitude un dédain souverain.

Comme le fruit se fond en jouissance,
Comme en délice il change son absence
Dans une bouche où sa forme se meurt,
Je hume ici ma future fumée,
Et le ciel chante à l'âme consumée
Le changement des rives en rumeur.

Beau ciel, vrai ciel, regarde-moi qui change!
Après tant d'orgueil, après tant d'étrange
Oisiveté, mais pleine de pouvoir,
Je m'abandonne à ce brillant espace,
Sur les maisons des morts mon ombre passe
Qui m'apprivoise à son frêle mouvoir.

L'âme exposée aux torches du solstice,
Je te soutiens, admirable justice
De la lumière aux armes sans pitié!
Je te tends pure à ta place première,
Regarde-toi! . . . Mais rendre la lumière
Suppose d'ombre une morne moitié.

O pour moi seul, à moi seul, en moi-même,
Auprès d'un coeur, aux sources du poème,
Entre le vide et l'événement pur,
J'attends l'écho de ma grandeur interne,
Amère, sombre, et sonore citerne,
Sonnant dans l'âme un creux toujours futur!

Sais-tu, fausse captive des feuillages,
Golfe mangeur de ces maigres grillages,
Sur mes yeux clos, secrets éblouissants,
Quel corps me traîne à sa fin paresseuse,
Quel front l'attire à cette terre osseuse?
Une étincelle y pense à mes absents.

Fermé, sacré, plein d'un feu sans matière,
Fragment terrestre offert à la lumière,
Ce lieu me plaît, dominé de flambeaux,
Composé d'or, de pierre et d'arbres sombres,
Où tant de marbre est tremblant sur tant d'ombres;
La mer fidèle y dort sur mes tombeaux!

Chienne splendide, écarte l'idolâtre!
Quand solitaire au sourire de pâtre,
Je pais longtemps, moutons mystérieux,
Le blanc troupeau de mes tranquilles tombes,
Éloignes-en les prudentes colombes,
Les songes vains, les anges curieux!

Ici venu, l'avenir est paresse.
L'insecte net gratte la sécheresse;
Tout est brûlé, défait, reçu dans l'air
A je ne sais quelle sévère essence . . .
La vie est vaste, étant ivre d'absence,
Et l'amertume est douce, et l'esprit clair.

Les morts cachés sont bien dans cette terre
Qui les réchauffe et sèche leur mystère.
Midi là-haut, Midi sans mouvement
En soi se pense et convient à soi-même
Tête complète et parfait diadème,
Je suis en toi le secret changement.

Tu n'as que moi pour contenir tes craintes!
Mes repentirs, mes doutes, mes contraintes
Sont le défaut de ton grand diamant! . . .
Mais dans leur nuit toute lourde de marbres,
Un peuple vague aux racines des arbres
A pris déjà ton parti lentement.

Ils ont fondu dans une absence épaisse,
L'argile rouge a bu la blanche espèce,
Le don de vivre a passé dans les fleurs!
Où sont des morts les phrases familières,
L'art personnel, les âmes singulières?
La larve file où se formaient les pleurs.

Les cris aigus des filles chatouillées,
Les yeux, les dents, les paupières mouillées,
Le sein charmant qui joue avec le feu,
Le sang qui brille aux lèvres qui se rendent,
Les derniers dons, les doigts qui les défendent,
Tout va sous terre et rentre dans le jeu!

Et vous, grande âme, espérez-vous un songe
Qui n'aura plus ces couleurs de mensonge
Qu'aux yeux de chair l'onde et l'or font ici?
Chanterez-vous quand serez vaporeuse?
Allez! Tout fuit! Ma présence est poreuse,
La sainte impatience meurt aussi!

Maigre immortalité noire et dorée,
Consolatrice affreusement laurée,
Qui de la mort fais un sein maternel,
Le beau mensonge et la pieuse ruse!
Qui ne connaît, et qui ne les refuse,
Ce crâne vide et ce rire éternel!

Pères profonds, têtes inhabitées,
Qui sous le poids de tant de pelletées,
Êtes la terre et confondez nos pas,
Le vrai rongeur, le ver irréfutable
N'est point pour vous qui dormez sous la table,
Il vit de vie, il ne me quitte pas!

Amour, peut-être, ou de moi-même haine?
Sa dent secrète est de moi si prochaine
Que tous les noms lui peuvent convenir!
Qu'importe! Il voit, il veut, il songe, il touche!
Ma chair lui plaît, et jusque sur ma couche,
À ce vivant je vis d'appartenir!

Zénon! Cruel Zénon! Zénon d'Êlée!
M'as-tu percé de cette flèche ailée
Qui vibre, vole, et qui ne vole pas!
Le son m'enfante et la flèche me tue!
Ah! le soleil . . . Quelle ombre de tortue
Pour l'âme, Achille immobile à grands pas!

Non, non! . . . Debout! Dans l'ère successive!
Brisez, mon corps, cette forme pensive!
Buvez, mon sein, la naissance du vent!
Une fraîcheur, de la mer exhalée,
Me rend mon âme . . . O puissance salée!
Courons à l'onde en rejaillir vivant.

Oui! grande mer de delires douée,
Peau de panthère et chlamyde trouée,
De mille et mille idoles du soleil,
Hydre absolue, ivre de ta chair bleue,
Qui te remords l'étincelante queue
Dans un tumulte au silence pareil

Le vent se lève! . . . il faut tenter de vivre!
L'air immense ouvre et referme mon livre,
La vague en poudre ose jaillir des rocs!
Envolez-vous, pages tout éblouies!
Rompez, vagues! Rompez d'eaux rejouies
Ce toit tranquille où picoraient des focs!