گفتارهایی در روشن وایی Guity Novin

این وبلاگ سروده ها، نوشته ها و گفتگوهایی را در باره ی فلسفه ی دوران رو شن وایی دربر دارد

گفتارهایی در روشن وایی Guity Novin

این وبلاگ سروده ها، نوشته ها و گفتگوهایی را در باره ی فلسفه ی دوران رو شن وایی دربر دارد

گفتگویی درباره ی ژاک دریدا و پیاده سازی نوشته






 گیتی نوین (گ) - چون اینک خوانندگان این گفتگوها با شیوه ی پرداختن ما به کارهای خردورزان و اندیشمندانی مانند هایدگر و گادامر ا آشنا شده اند شاید بهتر این باشد که بدون هیچ پیش درآمدی به سر راست به سراغ دریدا و اندیشارهایش  برویم.


فرید نوین   (ف) - پیشنهاد خوبیست. درباره ی دریدا باید نخست بگوئیم که  باید سنجش خود او را از کارهایش بپذیریم و آن اینکه او خود  کارهایش را  کارهایی بنیانی و  یا در کانون فلسفه  ارزیابی نمی نماید و همانگونه که  خود گفته است برداشتهای او  یادداشتهایی کناره ای در فلسفه اند.


      

ادامه مطلب ...

کلاغ , ادگا ر آلن پو - The Raven by Edgar Allan Poe



 کلاغ

  ادگا ر آلن پو

   The Raven

by Edgar Allan Poe


هراز گاهی در نیمه شبی افسرده،

هنگامیکه خسته و نزار درمی اندیشیدم
خم شده بر انبوهی از نوشته های کهنه وزیبا از افسانه هایی فراموش شده.
در دمی که دیده بر می بستم وخوابم در می ربود،
ناگهان صدای کوبشی به در شنیدم. گویی که کسی به در می کوفت ،
به نرمی بر در سرایم می کوفت،
 
"میهمانی است که بر درم می کوبد -- " بخویشتن گفتم ،
" تنها همین و هرگز و دیگر هیچ "
*
آه چه روشن بیاد می آورم آن شب تاریک بهمن را.
که  هر شراره  از آتش دردم مرگ بر کف سرایم سایه روشن  می انداخت،
ومن نیایش می کردم برای فردا،
وبیهوده می خواستم که از کتابهایم پایان اندوهم را به وام گیرم–
اندوه " النر" از دست رفته ام را،
آن دلدار بی تا و تابنده که پری ها " النر" میخوانندش
و اینجا گشته بی نشان در همیشه و دیگر هیچ.
*
و هر خش خش پریشان پرده ی بنفش
ابریشمین .
مرا هراسان می نمود از دهشتی شگرف که پیش ازآن هرگز نیازموده بودم.
تا که  تپش دل خویش را
اینک آرامش دهم
باز می گفتم که -- " میهمانی است که می خواهد به سرایم درشود "،
" میهمانی است دیر آمده که می خواهد به سرایم در شود"،
" تنها همین و هرگز و دیگر هیچ "
*
آنک دردرون خود نیرویی باز یافتم ودیگر بی هیچ دودلی گفتم،
" سرور یا بانوی نازنین، مرا براستی ببخشید که خوابم در ربوده بود
هنگامیکه آمدید و به نرمی بر درم کوفتید.
و آنچنان به آهستگی آمدید و در زدید ،
در زدید بر درسرای من،
که به سختی در شنیدم که کسی بر درست"
– اینک در گشودم باز – همه تاریکی و نه هرگز و دیگر هیچ
*
به ژرفای تاریکی خیره مانده ایستادم برای چند گاهی دراز هراسان و درشگفت.
در گمان و در رویا به رویاهایی که پیش ار این هیچ زنده را گستاخی به رویایش نبوده ست .
اما خامشی ناگسیخته ماند و بی جنبشی از خود هیچ نشان نداشت.
وتنها این واژه گفته شد به نجوا " لنر"
.من این واژه زمزمه کردم و واژه بسوی من بازگردید درین پژواک " لنر"
- تنها همین و هرگز و دیگر هیچ
*
بازگشتم به سرای خود در درونم همه سوز،
و چه زود در شنیدم که زدر صدا درآمد ،
بلندتر از پیش.
"براستی"، با خویش گفتم "براستی در چارچوب پنچره ام کسی هست."،
"باید دید که  در آنجا کیست؟" تا پرده ازین راز یر فکنم.
بگذار تا دلم دمی آرام گیرد تا پرده ازین راز برفکنم
که این تنها بادی ست و نه هرگز و دیگر هیچ.
*
اینک پنجره بگشودم تا که کلاغی شاهوار از روزهای آشاوان دور بدرون آمد
با کرشمه و بال و پرزنان،
نه
به کمترین هیچ فرمان گذاشت  و نه به دمی ایستاد آرام.
وتاکه با منش  مردی گران تبار و یا که 
زنی والا  بر فراز در سرای من جای گرفت.
جا ی گرفت بر سر تندیس "پالاس" بر فرازدر سرای من.
جا ی گرفت و نشست و نه هرگز و دیگر هیچ.
*
سپس این پرنده ی سیاه با رفتار بزرگ منشانه و با وقار خویش
پندار اندوهگین مرا به خنده در فریفت.
"هولناک و شوم کلاغ کهن سرگردانٍ  کرانه ها ی شب .
بازگو به من در کرانه های تاریک جهان زیر ، نام شاهوار توچیست ؟"
کلاغ پاسخ داد   " نه هرگز و دیگر هیچ "
*
من بس در شگفت شده ازگفتگوی به آسان این پرنده ی بی سود ،
هرچند پاسخش هوده ای نداشت و بس پرت می نمود.
زیرا که بایست این پذیرفت که هیچکس از مردمان زنده هرگز نداشته ست بخت آنکه ببیند پرنده ای بر فراز در سرای خویش ،
پرنده ای یا چار پایی نشسته برسر تندیسی بر فراز در سرای خویش ،
با یک چنین نام غریب: " نه هرگز و دیگر هیچ "
*
اما که کلاغ نشسته بر آن تندیس خاموش ،
آن یک گفته را چنان باز می خواند که گویی همه ی روان خویش رابه برون می تراود ازآن.
او بیش از آن سخن نگفت و یک پر و بال هم نزد.
تا آنگاه که من به پچ پج زمزمه کردم که " دوستان دیگری پرواز کرده اند پیش ار این،
فردا مرا تنها می نهدم آنچنان که امید من پرواز کرد از برم پیش ازین.
آنگاه پرنده گفت : " نه هرگز و دیگر هیچ "
*
تکان خورده از شکستن خاموشی با پاسخی این چنین بجا ،
گفتم به خویش" بیگمان او این سخن را همواره بازگو می کند،
او این سخن از آموزگری ناخشنود یاد گرفته است که پیش آمدی ناگوار او را دنبال کرده بود
و اورا دنبال کرده بود باشتابتر از انکه بار ناله اش را به تاب شود.
تا آن که ناله های مالیخولیایی امید او را بر تاب شوند
که " هر گز – هرگز و دیگر هیچ "
*
اما هنوز پندار مرا آن کلاغ به لبخند می فریفت.
من کرسی چرخداری را به سوی پرنده ،به سوی در، به سوی تندیس کشاندم .
سپس خود را در مخمل آن در اندیشه ی پیوند دادن پندار به پندار رها کردم
که این پرنده ی بد شگون سال های دور ،
این پرنده ی تاریک ، بی بهره، هراسناک، نزار و بد شگون سال های دور
پیامش چیست از غاریدن " نه هرگز و دیگر هیچ "
*
آنگاه من نشسته به گمانزنی اما بدون هیچ واژه ای روشن بخش،
به پرنده ای که دیدگان آتشینش سینه ی مرا تا ژرفای دل اینک می سوزاند،
این و بیش ازین را من در سر خویش که به آسودگی بر بالش مخملین در زیر نور خیره ی چراغ آرمیده بود پیشگویی می کردم.
اما دلدارمن سر بر روی کدامین بالش بنفش مخملین در زیر نور خیره ی کدامین چراغ خواهد نهاد ؟
آه نه هرگز و دیگر هیچ "
*
آنگاه چنین مینمود که هوا سنگین می شود،
و بوی خوشی از مجمری ناپیدا که تاب می خورد
در دست پریی که جای پاهایش بروی کف پوشیده از تافته در نغمه بود.
"نفربن شده!"
من فریاد کشیدم " ایزد– از دست این پریان که بر تو فرستاده ، به تو وام داده ست
زنهار، زنهار تا نوشدارویی یابی برای فراموشی یاد های "النر" ،
از این گون نوش داروی فراموشی به در کش ،
آه به درکش و فراموش کن "النر" از دست شده را.
کلاغ گفت: " نه هرگز و دیگر هیچ "
*
"پیامبر!" خواندمش "از آنِ اهرمن"— "هنوز پیامبری، اگر چه پرنده ی اهرمنی".
اگرکه وسوسه گرت فرستاده و یا هر توفانی که تورا به کناره ی دریا فتاده است.
ویران شده و بااین همه بی پروا، در این زمین کویری افسون شده—
در این سرای دهشت بار- به من بگو – که در خواست می کنم– آیا مرهمی در کوه های " جلید" میتوان یافت؟
به من بگو. به من بگو درخواست می کنم .
کلاغ گفت: " نه هرگز و دیگر هیچ "
*
"پیامبر!" خواندمش "از آنِ اهرمن"— "هنوز پیامبری، اگر چه پرنده ی اهرمنی".
سوگند یه آسمانی که برفراز به خود بر گرفته مان، سوگند به ایزدی که هر دو او را شیفته ایم ،
بازگو به این روان که پر بارست از افسردگی
اگر که او آن دوشیزه ی آشاوان را در پردیس دور به آغوش در خواهد کشید که فرشتگان "النر" می نامندش ،
آیا که او آن دوشیزه ای بی تا و تابناک را به آغوش درخواهد کشید که فرشتگان "النر" می نامندش؟
کلاغ گفت: " هرگز و دیگر هیچ "
*
"بگذار آن واژه نشان جدایی ما باشد. پرنده یا دد!" ،
به شیون گفتمش ، به خودبرخاسته –
" به توفان بازگرد و به کرانه های سرزمین شب جهان زیرین.
هیج پر سیاه به نشان دروغی که روانت گفت به ماندگار نگذار.
بگذار تا تنهاییم نا گسسته بماند!
برخیز از سر تندیس بر فراز درم! منقار خویش از درون دلم برون آر ،
وپیکرت را ار فراز درم به در کن ،
کلاغ گفت: " نه هرگز و دیگر هیچ "
*
و کلاغ هرگز پر نکشید و هنوز نشسته ست ، هنوز نشسته ست.
برسر تندیس بی رنگ "پالاس" بر فراز در سرای من.
و چشمانش همه نشان از دیوی دارد که به رویا فرورفته ست.
و روشنایی چراغ  ازفراز او سایه اش را بر کف اطاق افکنده ست.
و روان من برون ار آن سایه که بر کف اطاق شناورست
به فراز کشیده خواهدشد – نه هرگز و دیگر هیچ..


اکتبر 2009

 

پالاس - آتنا ایزد خرد است

جلید- کوهستانی ست در فلسطین


Fessaneh, A poem by Nima برگردانی از افسانه ی نیما



A madman in the darkness of night,
bewitched by a color elusive,
sitting in a cold and lonesome spot,
like a dead branch of a bush
narrates a sorrowful tale,
heavy-headed and bewildered,
his tale is a trap and a bait,
and all those untold sagas,
delivering a message from a heart lost in love,
a tale of a stirred reverie.

*
O Fessaneh! Fessaneh!, Fessaneh! 1
O you! whom for your arrow , a target I am.
O you my heart's healing ! O you my pain's cure!
Accompanied by nightly tears,
what are you doing with my weary heart,
who are you? O you! hidden from the view!
O you! seated along the traveled roads.
**
Since she picked me up from my crib,
my mother was recounting your story.
She was telling me of your lineaments and look,
and only was it after your allure that my eyes could fall asleep.
I was fascinated, stunned, and intoxicated.
*
Then after my puerile games,
when the night,
fell along the river and spring,
I could hear your voice inside me.
**
Was it not you, o Fessaneh,
that when I was lost in a desert,
and running madly alone
came to me and wiped my tears?
*
Then there was a time when I was acting a bacchanalian,
letting my hair loose in the wind,
was it not you that in every song I sang then,
brought the heaven into the earth?

**
and that monster, was it not you?
or that from-everywhere-expelled devil?
You are my story, O Fessaneh!
or, are you the luck that runs away from me?

*
Tell me, are you a tear drop or sorrow?

*
I remember that moonlight,
that I sat in the Nobon mountain,
with a burning heart, my eyes fell asleep,
when a cool breeze blew over the mountain side,
and told me; O you sad infant!
why are you away from your home?
what is it that you’ve lost here?
*
O Fessaneh! you are that cool breeze! are you not?

*
O how many laughs that you spared for me,
apart from my joy or any fault of my temper.
O many times that you came tearful,
for me, for my heart, and for my fate.

*
Are you a demon, or a fine fairy?
who are you, O stranger, that everywhere,
you accompanied me, the helpless me?
Each time that you embraced me,
you added to my numbness.
Tell me Fessaneh, answer me!

*
"O lover, you know me well!
hidden indeed I’m from a restful heart.
Now I believe that you’re intoxicated by your sorrow,
the one who grieves more is the one who talks more."

*
"I’m a wanderer from the heaven,
I am lost in time, lost on earth,
wherever I go, I accompany those in love,
I am a story without a beginning, without an end,
the story of a restless lover."

*
Oh alas! alas!, alas!
All seasons are now gloomy,
and when I reminisce about the past,
the eyes can only see in disbelief,
filled with a worry and heartache.

*
O Fessaneh, leave me alone with my tears,
one can say a lot more,
one can paint doubt over the sky,
like a pattern of smokes,
or one can remain still like a night.


*
Do you remember beside a ruin,
an old village woman,
spinning cotton, while was mourning,
so still was the dark of night,

*
At the outside a cold wind was roaring,
but inside the hut a fire was burning,
A girl entered the door suddenly,
she was lamenting and pounding her head,

*
"O my heart! my heart! my heart!
poor, wretched, my murderous heart!
despite all your claim to goodness and worth,
what did I benefit from possessing you,
other than some tears on a sad face?"

*
" O miserable heart what did you see,
to abandon your path to redemption?
you were indeed a derelict bird,
flying over every branch and nest,
until you fell down exhausted and weak."

*
"O heart, you would've been liberated,
had you weren’t deceived by what were coming to pass.
What you saw was just of your own making,
at each moment looking for an excuse and a way out."

*
"O drunkard heart, how long will you persist in fighting me,
with your exuberance or healing of grief,
to befriend Fessaneh?
The whole world is avoiding her,
and yet you find yourself in harmony with her,
alas, she cannot find a better enthusiast!"

*
*
A weary wind was blowing and singing;
"I have seen many bright mornings,
flowers smiled and the forest widened.
with many nights befalling with a sad moon,
a caravan gloomy bells rang,
and my feet were fatigued in a barren land"

Suddenly, a flood howled in,
a cuckoo lost her nest,
but a robin remained safe in the ruin,
abandoning the thought of finding a mate.

*
A stranger abducted my heart and disappeared,
I’m now restlessly on the trail of my lost heart,
But due to the last night’s drinking binge
bemused, I am searching with a hangover,
O my heart! O my heart! O my heart!



1. Fessaneh means; tale, story, myth, and legend


This translation is dedicated to my good friend the young Persian poet Maedeh Amini who gave me the idea.
این برگردان را دوست خوبم مائده ی امینی انگیزه شد و از اینست که این ارمغان برای اوست.


در شبی تیره ، دیوانه ای کاو
دل به رنگی گریزان سپرده
در وری سرد و خلوت نشسته
همچو ساقه گیاهی فسرده
می کند داستانی غم آور
با سری سخت آشفته مانده
قصه ی دانه اش هست و دامی
وز همه گفته ناگفته مانده
از دلی رفته دارد پیامی
قصه ای از خیالی پریشان
***

ای فسانه ، فسانه ، فسانه
ای خدنگ تو را من نشانه
ای علاج دل ، ای داروی درد
همره گریه های شبانه
با من خسته دل در چه کاری ؟
چیستی ! ای نهان از نظرها
ای نشسته بر رهگذرها ؟

چون ز گهواره بیرونم آورد
مادرم ، سرگذشت تو می گفت
با من از رنگ و روی تو می زد
دیده از جذبه های تو می خفت
می شدم بی هش و محو و مفتون


بعدها در پی بازی کودکانه
هر زمانی که شب در رسیدی
بر لب چشمه و رودخانه
در نهان ، بانگ تو می شنیدم

ای فسانه ! مگر تو نبودی
آن زمانی که من در صحاری
می دویدم چو دیوانه ، تنها
تو مرا اشک ها می ستردی ؟

آن زمانی که من ، مست گشته
زلف ها می فشاندم بر باد
تو نبودی مگر در هرآهنگ
می زدی بر زمین آسمان را ؟

تو نبودی مگر آن هیولا؟
یا که شیطان رانده ز هر جای ؟
سرگذشت منی ای فسانه
یا تو بختی که از من گریزی ؟

قطره ی اشکی آیا تو ، یا غم ؟
***
یاد دارم شبی ماهتابی
بر سر کوه نوبن نشسته
دیده از سوز دل خواب رفته
باد سردی دمید از بر کوه
گفت با من که : ای طفل محزون
از چه از خانه ی خود جدایی ؟
چیست گمگشته ی تو در این جا ؟

ای فسانه ! تو آن باد سردی؟
***
ای بسا خنده ها که زدی تو
بر خوشی و بدی گل من
ای بسا کامدی اشک ریزان
بر من و بر دل و حاصل من

تو ددی ، یا که رویی پریوار ؟

ناشناسا ! که هستی که هر جا
با من بینوا بوده ای تو ؟
هر زمانم کشیده در آغوش
بیهشی من افزوده ای تو ؟

ای فسانه ! بگو ، پاسخم ده

***

عاشقا ! تو مرا می شناسی”
از دل بی هیاهو نهفته
باورم شد که از غصه مستی
هر که را غم فزون ، گفته افزون

من یک آواره از آسمانم
وز زمان و زمین بازمانده
هر چه هستم ، بر عاشقانم
من یکی قصه ام بی سر و بن
قصه ی عاشق بیقراری"



******
ای دریغا ! دریغا ! دریغا
که همه فصل ها هست تیره
از گذشته چو یاد آورم من
چشم بیند ، ولی خیره خیره
پر ز حیرانی و ناگواری


ای فسانه ! رها کن در اشکم
حرف بسیارها می توان زد
می توان چون یکی تکه ی دود
نقش تردید در آسمان زد
می توان چون شبی ماند خاموش



***

"طرف ویرانه ای ، یاد داری ؟
که یکی پیرزن روستایی
پنبه می رشت و می کرد زاری
خامشی بود و تاریکی شب

باد سرد از برون نعره می زد
آتش اندر دل کلبه می سوخت
دختری ناگه از در درآمد
که همی گفت و بر سر همی کوفت

ای دل من ، دل من ، دل من
بینوا ، مضطرا ، قاتل من
با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من
جز سر شکی به رخساره ی غم ؟

آخر ای بینوا دل ! چه دیدی
که ره رستگاری بریدی ؟
مرغ هرزه درایی ، که بر هر
شاخی و شاخساری پریدی
تا بماندی زبون و فتاده ؟

می توانستی ای دل ، رهیدن
گر نخوردی فریب زمانه
آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس
هر دمی یک ره و یک بهانه

تا به کی ای مست ! با من ستیزی
تا به سرمستی و غمگساری
با فسانه کنی دوستاری؟
عالمی دایم از وی گریزد
با تو او را بود سازگاری
مبتلایی نیابد به از تو"


***
باد ، فرسوده ، می رفت و می خواند
من بسی دیده ام صبح روشن
گل به لبخند و جنگل سترده
بس شبان اندر و ماه غمگین
کاروان را جرس ها فسرده
پای من خسته ، اندر بیابان

سیل برداشت ناگاه فریاد
فاخته ای کرد گم آشیانه
ماند توکا به ویرانه آباد
رفت از یادش اندیشه ی جفت

ناشناسی دلم برد و گم شد
از پی دل کنون بی قرارم
لیکن از مستی باده ی دوش
می روم سرگران و خمارم
ای دل من ، دل من ، دل من

سه سروده از آنا آخماتووا Anna Akhmatova




آنا آندریونا  آخماتوا  در 1889 با نام آنا گورنکو در یک خانواده ی توانمند  در ادسا ی اوکرائین زاده شد.  او در سالهای نوجوانی بسوی سرایندگی کشیده  شد اما هنگامیکه پدرش بر این راز او اگاه شد از او خواست که  خانواده اش   را  به آوند " سروده  سرایی پوسیده گر" شرمزده نسازد.. اودخترش را وادار  نمود تا که نامی دیگر را  به ساختگی گیرد و از انرو بود که آنا  نام  نیای مادری خویش را  بساختگی بر خود گرفت.  او در کیِف به  دانشکده ی حقوق راه یافت و سپس با سروده  سرا و خرده گیر  ادبی نیکلای گومیلف همسر شد.  اما در 1910    پس از هنگامی  کوتاه از زناشوئیشان نیکلای او را رها کرد و به حبشه رهسپار شد.  در این  چرخه بود که آنا بسیاری از سروده هایش را نوشت.  و نخستین کتاب پرآوازه اش  "پیش از غروب" را نوشت  پسرش لِو در 1912 دیده به جهان گشود و  و مادر بزرک  پدریش که  آنا را دوست نمی داشت  نگاهداری از او را بر خود گرفت.  آنا    این باشگی  را به چالش داشت اما اورا از آن گزیری نبود زیرا نیکلای بار نوامندی  خانواده را بر گمار داشت. و  آنا را تنها پروا  این بود که در تابستانها و  در روزهای اَکار فرزندش را دیدار کند.  پس از  پخشار "پیش از غروب" در 1912 آنا همچون الهه ای در میان روشن وایان و  گروه های ادبی سن پطرز بورگ ستوده میشد. کتاب دوم او "تسبیح" د ر   1914   ستایش خرده گیران را بر انگیخت  و پیشینه ی ادبی او را استواری داد  او به  رهبری جنبش آکمه ایسم را بر دوش گرفت که نوشتن سروده هایی با زبان آشکار و بندهایی  پیراسته را به آرمان داشت  . آکمه ایستها از نوشتن به زبان  نمادین و راز گونه  که در روسیه آن روزگار بس هوادار داشت سرباز می زدند.


 

آنا و نیکلای  در 1918 از هم جداشدند  و آنا از آن پس دوبار دیگر همسری  گرفت. پس از مرگ همسر سومش نیکلای پونین بوریس پاسترناک نویسنده ی کتاب  دکتر ژیواکو بارها به او پیشنهاد زناشویی داد. همسر نخست او  نیکلای گومیلف  د ر1921 به  دست بولشویکها اعدام شد.  و با همه اینکه او  و آناازهم جدا شده بودند    آنا هنوز هم به او پیوست داده می شد و از اینروی  برای پخشار کتاب "سال چیرگی  1921 "با دشواری ها ی فراوان روبرو بود. از    1925تا  1940 کتابهای او در  بند بود . در این چرخه او  هنگام خویش را به خرده گیری های ادبی به ویژه از  پوشکین و برگردان به روسی رابین رانات تاگور ، ویکتور هوگو ، و  جیاکومو لئوپاردی و  تنی چند دیگر از سروده سرایان ارمنی و کره ای     می گذرانید.  در  1930 او سروده ی بلند خویش مرثیه  در رثای قربانیان استالین را سرود.   پس از جنگ  دوم جهانی  در پیامدی  کوتاه از بازگرداندن   آزادیش به او  آندره ژادانف از  وزرای کمیته مرکزی حزب کمونیست  او را  " نیمه راهبه نیمه روسپی " خواند و از اتحادیه ی  نویسندگان برون انداخت و پخشار کتابهایش را دو باره   بند نمود. پسرش لو در  1940  زندانی شد وتا  1956 در زندان بود.  آنا در 1958 به دیگر بار آغاز  به سرودن نمود و بسیار از سرود ه سرایان جوان روس به گرد او فرا آمدند زیرا او پیوندی  بود با پیشینه ی پیش از انقلاب  که  کمونیست ها آنرا گسسته بودند. د ر1964  او جایزه ی اتنا تائورمینا را دریافت نمود  و در 1965 دانشگاه آکسفورد به  او  دکترای افتخاری داد.  آنا برای نخستین بار برای دریافت این جوائز از روسیه  برون شدو  نخست به سیسیلی و سپس به انگلستان سفر نمود. دو سال پیش از مرگش  در 1966  در لنین گراد   آنا آخماتوا به عضویت اتحادیه ی نویسندگان برگزیده  شد. 

 

 
نخستین توپهای دوربرد بسوی لنین گراد شلیک می کنند

 

 
مردمان به رنگارگی  

گوشه و کنارها  را هاشور میزدند

و به ناگهان همه  چیز از سراپا دگرگون شد.

  این دیگر هیاهوی همیشگی شهر نبود.

  که  گویی از سرزمینی  غریب می آمد.

راستی را که  به غرش گه بگاه تندر  می ماند.

اما تندرهای  راستین

آگهی از تری آبهای تازه میدهند

از ابرهای برفراز

تا که تشنگی دشتهای  خشک تفته از بی آبی را سیراب کنند.

پیام آوری از باران آشا ده

،

اما این غرشی  بود که نشان از خشکی دوزخ داشت

انگار  آسیمه ام  را

سر باور  این  آوای  ناگهانی دهشت نبود

که گسترده می شد

ومی زد

و چه بی تفاوت کودکم را کشت..


 

****

 
نوش فرجامین
    

 
من مینوشم ،

نوش  به خانه ای که از دست شد

به زندگی پلشت خویش

 

 به تنهایی که ازآن هردوی ما بود

و به آینده ی تو،

آری   --  به لبها یی که   به من بیوفایی کرد

به چشمانی که چون مرگ سرد بود

به آن ، آن جهان که پلید بود و آن

...

خدا یمان ما را نگاهدار نبود  

 

****
سزای من

 
سزای من این ستایش نیست، که بل

و سافو* دیگر مهم نیست  زیرا

من آوندی دیگر را میدانم

 که هیچ از آن را نمی توان خواند

بگذار تا کسی خودرا پاس دارد با گریختن

 ودیگران - با لبخند سرنوشت

 این سروده ها همه در برگیر واژه هایی اند

که به نگریستن در سیاه چال می مانند

 

و سیاه چال تو را می خواند و به ژرفا  میکشد

   و برای همه ی هنگام  به آن ته نخواهی رسید

 خاموشی مرگ آسایی که در برابر توست

 

 *سافو شاعره یونانی

 




پل میرابو از : گیوم آپولینر The Mirabeau Bridge

 



در این برگردان کوشیده ام که هم وزن و هم قافیه های سروده را نگاهداری کنم. در سروده ی آپولینر بندهای نخست و سوم  و چهارم هر استانزا دارای قافیه هستند.              

 

پل میرابو  

 از :   گیوم آپولینر

 

زیرپل میرابو ، سن* چه روان  میگذرد  

  چون عشقهامان

می باید،   که از  آنها  یادآورد

شوق می آمد هماره از پی درد

 

شب بیاید با ساعت و زنگ

روزها  می گذرد  ، من  به درنگ

 

رو  ی در رو ،آرام دست  هم گیریم

 تاکه از زیر

پل  بازوها   در نگریم

موج ها یی را  که همیشه درگذریم

 

شب بیاید  با  ساعت و زنگ

روزها  می گذرد ،  من  به درنگ

 

عشق می گذرد چون آب روان

عشق می گذرد

 همچو  زیستنی نا به توان

یا که امید ستیزنده   دوان 

 

شب بیاید  با  ساعت و زنگ

روزها  می گذرد ،  من  به درنگ

 

روزهاهفته شود هفته ها نیز  گذرد

  نه که  هنگامی که گذشت 

باز میاید و نه عشقی که  گذرد

زیرپل میرابو ، سن چه روان  میگذرد  

 

شب بیاید  با  ساعت و زنگ

روزها  می گذرد   من  به درنگ

 

* رود سن

 

     سروده ی  پل میرابو  با صدای گیوم آپولینردر  1913 

برای شنیدن صدای آپولینر آدرس زیر را در نشانی گاه خود کپی کنید

http://vincent.smithware.ca/media/appol1913.mp3

 




The Mirabeau Bridge


By : Guillaume Apollinaire

Tr: Guity Novin

 

Under the Mirabeau Bridge there flows the Seine

and  our loves

must I  recall again

 joy came back always  after pain? 

 

 Night falls and Bells call it a day

the days go by  yet here I delay.

 

Hand in hand and eye to eye the time is our foe

through  bridge of arms, 

we watch the waters  go

the waves so dreary in the river’s flow

 

Night falls and Bells call it a day

the days go by  yet here I delay.

 

Love flows by like water to the sea

it goes away. 

How tardy life seems to be

How mighty cruel are the hopes to me

 

Night falls and Bells call it a day

the days go by  yet here I delay.

 

The days and the weeks pass beyond our pain

 Neither the time that past,

 Nor the love returns again

Under the Mirabeau Bridge there flows the Seine

 

Night falls and Bells call it a day

the days go by  yet here I delay.

 

Here is a 1913 registration of Apollinaire  reading his poem  The Mirabeau Bridge (You should copy and paste this address  in your browser)   

http://vincent.smithware.ca/media/appol1913.mp3

 


 

 

LE PONT MIRABEAU

Par: Guillaume Apollinaire

 

Sous le pont Mirabeau coule la Seine

Et nos amours

Faut-il qu'il m'en souvienne

La joie venait toujours après la peine

 

Vienne la nuit sonne l'heure

Les jours s'en vont je demeure

 

Les mains dans les mains restons face à face

Tandis que sous

Le pont de nos bras passe

Des éternels regards l'onde si lasse

 

Vienne la nuit sonne l'heure

Les jours s'en vont je demeure

 

L'amour s'en va comme cette eau courante

L'amour s'en va

Comme la vie est lente

Et comme l'Espérance est violente

 

Vienne la nuit sonne l'heure

Les jours s'en vont je demeure

 

Passent les jours et passent les semaines

Ni temps passé

Ni les amours reviennent

Sous le pont Mirabeau coule la Seine 

 

Vienne la nuit sonne l'heure

Les jours s'en vont je demeure