گفتارهایی در روشن وایی Guity Novin

این وبلاگ سروده ها، نوشته ها و گفتگوهایی را در باره ی فلسفه ی دوران رو شن وایی دربر دارد

گفتارهایی در روشن وایی Guity Novin

این وبلاگ سروده ها، نوشته ها و گفتگوهایی را در باره ی فلسفه ی دوران رو شن وایی دربر دارد

گورستانی در کناره ی دریا - سروده ای از پل والری




Paul VALÉRY




 سروده ی گورستانی د رکناره ی دریا از پل والری یکی از پر آوازه ترین و دلپذیرترین سروده ها در زبان فرانسه  بشمار میآید.   حتی اگر انگار کنیم که معنای  این سروده را  بخوبی دریافته ایم بازهم  برگردان این سروده با دشواری های بسیار همراهست  . نخست آنکه  برگردان این سروده می باید هم سنگینی و هم   ساختار قافیه ای و هم گام سروده را که ده سیلابیست decasyllabic به گونه ای بکاربرد تا که آن احساسی پر شکوهی را که والری در خواننده ی فرانسوی خود بر می انگیزاند  ( چه در   زبان سروده و چه در احساس و چه در مفهوم آن) را باز سازی نماید. اما چنین باز سازی خود دشواری های تازه  را بر پا میکند. زیرا که والری سروده سرایی نمادینگراست (سیمبولیست) و جهان بینی او در ریخته ی نمادهایش شکل میگیرد. همچنین او در سروده اش با آواهای هر  واژه بازی می کند و ساختارهای آوایی این سروده  به آهنگ تپش آن  موزونی ویزه ای میدهند.  و بنابراین  نه تنها می باید تا آنجا که ممکنست به نمادهای او وفادار ماند تا  بتوان جهان بینی او را بازتاب داد.  که بل می بایدکه د رگزینش نمادها و آواها   باریک بین باشیم .  البته   شاید بتوان وزن و گام و تپش سروده را در هم شکست و سروده را تنها در ساختار واژه ایش برگردان نمود. اما این خود ممکنست خواننده را از دریافت  سروده گمراهتر سازد زیرا که  فهمیدن والری برای خواننده ی فرانسوی زبان هم دشوارست.  برای نمون جان هولکمب John Holcombe می نویسد که " من نمیتوانم تمام مفاهیمی را که بروم  و چستر  Broome and Chester در تفسیر خود از این سروده ارائه میدهند بیابم ." و هنری پیر Henri Peyre   بندهای نخست این سروده را استعاره ای و بسردی بیش-از-اندازه- روشنفکرانه توصیف کرده ست. به هر روی این تلاشی ست که گستاخی بسیار نیاز میداشت و با این امید که تا اندازه ای بهره ور بوده ست.


گورستانی د رکناره ی دریا


بر فراز  بام  پر سکوتی که کبوترها می خرامندش در زیر نورها
 وندر میان کاج ها ی  رقصان، در میان گورها 
در نیمروزی دادوا که روشنی را نقش داده ست
با دریا،  دریایی که هماره   به  آغازی  شادمانه می شود !
 پاداشی کز پی اندیشه جاودانه می شود
وان  نگاه خیره ی دراز  به آرامش کزخداش زاده ست.

چه آشاوان  روشنایی ، چه  استادی شگفت
 و ین   کف کرده ی  الماس گون چه فریباگرفت

 وه چه پر  آشتی  پدبد میشود این انگار
آنگاه که خورشید  به ژرف تار درست
 برخاسته ای ناب از انگیزشی به الست
  که  رویا  دانستن است  در کرشمه ی زمان و این زنگار


گنجینه ای ماندگار ، معبد ساده ای برای مینروا**
آرامش فراخ دریا ، و  بخودداریی چه   بی پروا
آبی همه رازگون ، دیدگان شده بر جام!
چه خواب غریبی ست زیر این پرده ی آتش
    کاخ  سرکشیده ی روان،
ای سکوت! ... در ماتش
با   بام  پوشیده از هزار  کاشی زرفام !

 معبد زمان،   این  گسترده گشته  در آهی کوتاه
تا خوکرده برفرازم به نقطه ی اوجی  در این دم  آه

دریا  به برگرفته  ازهمه سو   نگاهم را

چو پیشکشی گران ز ایزد  شهوار آسمان

 افشانده آرامش  رخشان چو بذر  از دامان

بر پهنه ی بی تفاوت مینو همه پگاهم را


چون شهد  میوه ای کشیده   بدندان وه  چه گوارا 
    باترک جان خویش بخشوده لذتی چه مدارا 
و ندر دهان پیکرش   با مرگ آمیخته میشود
من در میکشم به دم  آینده را که دودمیشود
وین آسمان آواز می خواند به روحی که  سرود میشود
 و هر کرانه  دگرگون   شده   وز نو آهیخته  میشود


هان آسمان زیبا ، آسمان راستین ، بنگر مرا که چگونه می شوم!
از پی همه نخوت ، وز پس  آن همه غرابت دگرگونه می شوم
 تن آسان گرفته ، اما سرشارم از همه توان 
خویشتن را رها می کنم  در این سپهر تابناک
از فراز آستان مرگ  سایه  ام  در میشود
چه بی باک
 و من رام می شوم  در پرسه اش همه  روان

روان منست  آشکارشده در این   یلدا ی روشنی
من می ستایمت  ، ای مهر دادگستر ای ستودنی
 ایستاده با بازوان تابناک کشیده   نه از سر رحم
بر من روا بدار زان مهرناب نخست سبزه زار
بنگر به خویش! ... که پاشیدتت به نورزار
در میکشد مرا به نیمه  از ین سیاهی  وهم

آه ،  از برای خودم تنها ، خودم تنها ، خود خویشتنم
آنچه که  دل می سراید ،  سروده ای ز عمق تنم.
در میانه  ی  نیستی و ماندنی چو ن برف
  تا آنکه بشنوم  پژواک طنین  درون  را دیده براهم بی تاب
 تلخ و  سیاه  در این دخمه ی پر  آوا بی خواب
آوایی کز آتیه   آید  همیشه  به ژرف

  تو میدانی ، گرچه  برگها
کشیده اند  ببند  رندان را
اما این خلیج   درمی شکند باریک  میله ها ی زندان را
با چشمهای بسته ،  این راز پر شگفتست و پریش
این کیست  کو می کشدم  به مقصد  چنین آوازه خوان
این ذهن کیست کآورده ست مرا  برزمین  جسدهای استخوان؟
 به فکر نبودن منست  این شراره ی پر درنگ خویش

بسته ، آشاوان، سرشار از آتشی بی سگال
وین فطعه های خاک که ارزانی شده اند مر روشنایی را به جدال
این قطعه  فتاده زبر روشنایی مشعل نوبت من ست
آستانی  همه از زر و سنگ و درختهای تیره ی دار
کین همه مرمر به لرزه اند برفراز این همه سایه ی تار
 و ینجا  دریای با وفا   خوابیده بر  تربت من ست.

ای تازی نگهبان بازدار این بت پرستان را
 تا که تنهایی اش  لبخند  زند شبان را
من رمه ام را به چراگاه می برم ، با رازهای من
این  گله ی سپید گورهای دست نخورده در این ورا
هین کبوترهای محتاط دور گردید از ین  سرا
رویاهای پوچ،   پری های کنجکاو دمسازهای من

اینک آمدست، آینده ی که پر درنگست

 کین حشره  خراش مبدهد به لایه ی خشکی که بر سنگست؛
که هر چه بود سوخت ، به آخر رسید ، بباد رفت
 نمی دانم چه بودست  زآن  شراب سوزان ...
زندگی گستردست،  مست  از نه هست روزان،
 رو حی چه صاف و تلخی شیرین ، زشتی زیاد رفت.
این  مردگان چه آرام خفته اند در خاک
که گرمند و خشک  رازهایشان چه پاک
نیمروزی چه بالا  ، نیمروزی چه ماسیده
بخویش اندیشیدن و بخود بودن چه وارسته
سری سرشار و دیهیمی  چه آرسته
منم درتو در آن راز دگرگون  پلاسیده
.
  نداری کس را بچز من که دریابد  تورا دهشت
پشیمانی من، گمان ها یم   راهبندی های پر وحشت
 و الماس درخشان تو الوده میگردد ازاین کاستی
و لکن در شب تاریک خود زیر مرمر سنگین
همه  این مردمان موج به زیر ریشه ها رنگین
تورا در  بر بگیرند  با  خرامانی و با این  راستی

وآنان ناپدید گشتند در غلظت هیچی
که خاک سرخ رس نمی نوشد سپیدی را  به سر پیچی
به گلها چو ارزانی  کند این ارمغ  جان را
کجایند مردگان؟  -- و آن گفته هاشان ناگزیده
هنرهاشان تک و بی تا روانی بس برازیده
و کرمی می تند تاری که نه آنجاست دیگر  جا دیدگان را

ریسه ی پر خنده ی دخترکان از قلقلک
چشمها و  دندانها و  خیسی های پلک
سینه ها یی پر هوس کندر بازی با آتش ست
آن لیان خون فام تابنده که طعم از  گس می زند
آخرین از بوسه ها وان دست که واپس می زند
میروند  جمله بزیر خاک و بازین بازی دلکش ست

و توای روح گران ، آرزوت هست  بیندیشی  تافروغ
که نباشد دیگر آنجا  هیچ از رنگ دروغ
یا ببینی زر و موجی  تو یه چشمان نیاز؟
یا که   آواز ی بخوانی چون  ابر گشتی  به هوا؟
برو تو ! که رفتند همه ! هستن من نیز ازهم وا
نیزاین شکیبای قدیس  ست که  میرد  همه باز

انوشگی زرین سست و سیاه سا
ندیم  سرفراز چه دهشت سا
که آغاز مرگ از دم تولد و خفتن کنار مادرست
چه فریبکاری زیبا و چه نیرنگ زاهدانه
کیست که نشناسد  و کیست که نپذیرد بی گمانه
کین لبخندجاودان  کاسه  استخوان  سرتهی ترست

 ای تبار خفته در ژرفا ای پندارهای پاک شده
در زیر بار گران این  تل خاک شده
کیست این خاک که گم راه می کند گامهایمان
این موشهای گرسنه این کرمها ی پر تلاش
ازبهر تو نیستند که خوابیده ای تو به لاش
او میزید این زندگی، اما رها نمیدهد از بندهایمان

عشق،  شایدکه  ،   یاکه بیزاری ازخویش ؟
وبن دندان نهفته اش چه نزدیکست بر من ریش
هرچه خوانیش، همان نام  به برازست  اورا
 چه تفاوت، او لمس می کند  و می اندیشد و می بیند و می خواهد !
پوست من اورا چه خوشایند  و بر بستر من می خوابد
من در او میزیم  و این زیست ترازست اورا

زنون! زنون دلسخت! زنون الیایی***
 با خدنگت خود دوختی  این دل دریایی
 میلرزد و پروازمیکند  و آن دیگری پرواز نمی کند
آوایی مرا به جهان آورد و پیکانی کشت مرا
آه ! آفتاب ...زین سایه ی لاک پشت درآ
 از بهر روح من،  آشیل ایستاده  سترگ و در باز نمی کند.
 

نه، نه! ... بپاشو!  کین روزگار از هم باز میشود
درهم شکن، ای پیکرم، این ریخت پر اندیشه را که ناساز می شود!
 برنوش، ای هستیم ، زین باد که زاده می شود !
 در دم بکش زین تازگی وین دریای پر هوا را
 زعطر نمک زنده بکن ...این روح  بی نوا را!
خیزو  بدو  به سوی موج که زندگی داده  می شود


 آری  دریای بیکران با ارمغان ز خواستهای نهفته
پوستی از پلنگ و   ردایی شکافته
از هزاران هزار بت  ز شید آفتاب
وین اژدهای هفت سر مست ست ز گوشت آبی رنگ
 با دمش رخشان و آسیمه  به گاهی تنگ
در این   هنگامه خاموشی پر از بی تاب

باد می توفد! ... گرچه می باید بزیست
وین کتاب من باد بگشود و  بست کین بازی ست
موچ بی پروا هجوم اورد به سنگها و شکست
پر بگیرید   برگهای این  کتاب ز آشفتگی
 بشکن ای موج!  شاد بشکن زیند خفتگی
 کین بام ساکت بادبان برگیرد چو کفترها زپست



** الهه ی خرد

*** زنون الیایی از فلاسفه پیش از سوکراتیس بود که برآن  بود که همه هستی یکیست













Le Cimetière marin


Ce toit tranquille, où marchent des colombes,

Entre les pins palpite, entre les tombes;
Midi le juste y compose de feux
La mer, la mer, toujours recommencee
O récompense après une pensée
Qu'un long regard sur le calme des dieux!

Quel pur travail de fins éclairs consume
Maint diamant d'imperceptible écume,
Et quelle paix semble se concevoir!
Quand sur l'abîme un soleil se repose,
Ouvrages purs d'une éternelle cause,
Le temps scintille et le songe est savoir.

Stable trésor, temple simple à Minerve,
Masse de calme, et visible réserve,
Eau sourcilleuse, Oeil qui gardes en toi
Tant de sommeil sous une voile de flamme,
O mon silence! . . . Édifice dans l'ame,
Mais comble d'or aux mille tuiles, Toit!

Temple du Temps, qu'un seul soupir résume,
À ce point pur je monte et m'accoutume,
Tout entouré de mon regard marin;
Et comme aux dieux mon offrande suprême,
La scintillation sereine sème
Sur l'altitude un dédain souverain.

Comme le fruit se fond en jouissance,
Comme en délice il change son absence
Dans une bouche où sa forme se meurt,
Je hume ici ma future fumée,
Et le ciel chante à l'âme consumée
Le changement des rives en rumeur.

Beau ciel, vrai ciel, regarde-moi qui change!
Après tant d'orgueil, après tant d'étrange
Oisiveté, mais pleine de pouvoir,
Je m'abandonne à ce brillant espace,
Sur les maisons des morts mon ombre passe
Qui m'apprivoise à son frêle mouvoir.

L'âme exposée aux torches du solstice,
Je te soutiens, admirable justice
De la lumière aux armes sans pitié!
Je te tends pure à ta place première,
Regarde-toi! . . . Mais rendre la lumière
Suppose d'ombre une morne moitié.

O pour moi seul, à moi seul, en moi-même,
Auprès d'un coeur, aux sources du poème,
Entre le vide et l'événement pur,
J'attends l'écho de ma grandeur interne,
Amère, sombre, et sonore citerne,
Sonnant dans l'âme un creux toujours futur!

Sais-tu, fausse captive des feuillages,
Golfe mangeur de ces maigres grillages,
Sur mes yeux clos, secrets éblouissants,
Quel corps me traîne à sa fin paresseuse,
Quel front l'attire à cette terre osseuse?
Une étincelle y pense à mes absents.

Fermé, sacré, plein d'un feu sans matière,
Fragment terrestre offert à la lumière,
Ce lieu me plaît, dominé de flambeaux,
Composé d'or, de pierre et d'arbres sombres,
Où tant de marbre est tremblant sur tant d'ombres;
La mer fidèle y dort sur mes tombeaux!

Chienne splendide, écarte l'idolâtre!
Quand solitaire au sourire de pâtre,
Je pais longtemps, moutons mystérieux,
Le blanc troupeau de mes tranquilles tombes,
Éloignes-en les prudentes colombes,
Les songes vains, les anges curieux!

Ici venu, l'avenir est paresse.
L'insecte net gratte la sécheresse;
Tout est brûlé, défait, reçu dans l'air
A je ne sais quelle sévère essence . . .
La vie est vaste, étant ivre d'absence,
Et l'amertume est douce, et l'esprit clair.

Les morts cachés sont bien dans cette terre
Qui les réchauffe et sèche leur mystère.
Midi là-haut, Midi sans mouvement
En soi se pense et convient à soi-même
Tête complète et parfait diadème,
Je suis en toi le secret changement.

Tu n'as que moi pour contenir tes craintes!
Mes repentirs, mes doutes, mes contraintes
Sont le défaut de ton grand diamant! . . .
Mais dans leur nuit toute lourde de marbres,
Un peuple vague aux racines des arbres
A pris déjà ton parti lentement.

Ils ont fondu dans une absence épaisse,
L'argile rouge a bu la blanche espèce,
Le don de vivre a passé dans les fleurs!
Où sont des morts les phrases familières,
L'art personnel, les âmes singulières?
La larve file où se formaient les pleurs.

Les cris aigus des filles chatouillées,
Les yeux, les dents, les paupières mouillées,
Le sein charmant qui joue avec le feu,
Le sang qui brille aux lèvres qui se rendent,
Les derniers dons, les doigts qui les défendent,
Tout va sous terre et rentre dans le jeu!

Et vous, grande âme, espérez-vous un songe
Qui n'aura plus ces couleurs de mensonge
Qu'aux yeux de chair l'onde et l'or font ici?
Chanterez-vous quand serez vaporeuse?
Allez! Tout fuit! Ma présence est poreuse,
La sainte impatience meurt aussi!

Maigre immortalité noire et dorée,
Consolatrice affreusement laurée,
Qui de la mort fais un sein maternel,
Le beau mensonge et la pieuse ruse!
Qui ne connaît, et qui ne les refuse,
Ce crâne vide et ce rire éternel!

Pères profonds, têtes inhabitées,
Qui sous le poids de tant de pelletées,
Êtes la terre et confondez nos pas,
Le vrai rongeur, le ver irréfutable
N'est point pour vous qui dormez sous la table,
Il vit de vie, il ne me quitte pas!

Amour, peut-être, ou de moi-même haine?
Sa dent secrète est de moi si prochaine
Que tous les noms lui peuvent convenir!
Qu'importe! Il voit, il veut, il songe, il touche!
Ma chair lui plaît, et jusque sur ma couche,
À ce vivant je vis d'appartenir!

Zénon! Cruel Zénon! Zénon d'Êlée!
M'as-tu percé de cette flèche ailée
Qui vibre, vole, et qui ne vole pas!
Le son m'enfante et la flèche me tue!
Ah! le soleil . . . Quelle ombre de tortue
Pour l'âme, Achille immobile à grands pas!

Non, non! . . . Debout! Dans l'ère successive!
Brisez, mon corps, cette forme pensive!
Buvez, mon sein, la naissance du vent!
Une fraîcheur, de la mer exhalée,
Me rend mon âme . . . O puissance salée!
Courons à l'onde en rejaillir vivant.

Oui! grande mer de delires douée,
Peau de panthère et chlamyde trouée,
De mille et mille idoles du soleil,
Hydre absolue, ivre de ta chair bleue,
Qui te remords l'étincelante queue
Dans un tumulte au silence pareil

Le vent se lève! . . . il faut tenter de vivre!
L'air immense ouvre et referme mon livre,
La vague en poudre ose jaillir des rocs!
Envolez-vous, pages tout éblouies!
Rompez, vagues! Rompez d'eaux rejouies
Ce toit tranquille où picoraient des focs!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد