گفتارهایی در روشن وایی Guity Novin

این وبلاگ سروده ها، نوشته ها و گفتگوهایی را در باره ی فلسفه ی دوران رو شن وایی دربر دارد

گفتارهایی در روشن وایی Guity Novin

این وبلاگ سروده ها، نوشته ها و گفتگوهایی را در باره ی فلسفه ی دوران رو شن وایی دربر دارد

چهار سروده از اوسیپ امیلوویچ مندلستام -- Osip Mandelstam




اوسیپ مندلستام  Osip Mandelstam در ورشو پایتخت لهستان  بدنیا آمد  و دوران جوانی را در سن پترزبورگ گذراند. پدرش فروشنده ی کالاهای چرمی و مادرش آموزگار پیانو بود. خانواده ی مندلستام خانواده ای  یهودی بود که  به مذهب گرایشی چندانی نداشت.  اوسیپ  پس از پایان  تحصیلاتش در ۱۹۰۷ در تنیشف  Tenishev که  آموزشگاهی شناخته شده  بود  به فرانسه و آلمان سفر نمود و در دانشگاه  هایدلبرگ به تحصیل ادبیات کلاسیک فرانسه  و سپس در دانشگاه سنت پترزبورگ به آموختن فلسفه پرداخت هر چند آنرا به پایان نرساند.  او از ۱۹۱۱ عضو  انجمن شاعران بود  و پیوند نزدیکی با آنا آخماتووا و نیکلای گوملیف داشت . نخستین شعرهای او در  ۱۹۱۰ در روزنامه ی آپولون منتشر شد.


انتشار گردآورده ای از کارهای او  بنام  سنگ Камень در سال ۱۹۱۳  نام او را  پرآوازه نمود.   در این گردآورده  سروده سرا در هوای تبعید  زمینه ای  اندوهناک  را با  وداع   میگسترانید که : « من  دانش  گفتن خدا نگهدار  را در مویه های سر برهنه در شب آموخته ام ».  در ۱۹۲۲  با انتشار  تریستیا Тристии   که از ادبیات کلاسیک مایه می گرفت  شهرت او  به آوند سروده گر  سروده ها СТИХОТВОРЕНИЯ استواری یافت .


مندلستام از هواداران انقلاب فوریه ی ۱۹۱۷ بود اما با انقلاب اکتبر سر آشتی نداشت. در ۱۹۱۸ او در وزارت آموزش به آناتولی لوناچارسکی  پیوست و بخاطر مسافرتهای متعددش به جنوب توانست از سختی های زندگی روزمره که جنگهای داخلی منشاشان بودند اجتناب نماید.  پس از انقلاب دید او در باره ی شعر سختگیرانه شد. سروده های شعرای جوان برای او  به گریه های بی وقفه ی نوزادن ماننده بود. سروده های  مایاکفسکی را کودکانه می خواند و سروده های مارینا تسوتاوا را  ناپسند.  او تنها بوریس پاسترناک را قبول داشت و آنا آخماتورا تحسین میکرد.

 

او در ۱۹۲۲  با مادژدا یوکوولونا خازین ازدواج کرد . مادژدا اورا هر همه سالهای زندان و تبعیدش همراهی نمود.  او خودرا  همچون بیگانه ای  میدید و میان سرنوشت  خویش و پوشکین  شباهتهای زیادی میافت.  برایش پاسداری از سنتهای فرهنگی اهمیتی ویژه داشت. اما سردمداران کمونیست محقانه  به وفاداری او به سامان بلشویکی به سوء ظن می نگریستند.  و او برای گریز از خطر به آوند روزنامه نویس دائما در سفر بود.

  

مندلستام در ۱۹۳۴  به خاطر نوشتن هجو نامه ای در باره ی استالین دستگیر شد. استالین شخصا در باره ی او کنجکاو بود و در یک گفتگوی تلفنی با پاسترناک از او پرسید که آیا  هنگامیکه  مندلستام  هجویه اش را درباره ی استالین می خواند او در آنجا حضور داشته بود. پاسترناک پاسخ داد که این به نظر او امری چندان مهم نمی آید و او می خواهد که با استالین درباره ی موضوعاتی مهمتر گفتگو نماید. به هر روی مندلستام به چردین تبعید شد و پس از آنکه او قصد به خودکشی نمود در مجازاتش او تخفیف داده شد و  تا سال ۱۹۳۷به تبعید در ورونژ فرستاده شد. در  یادداشتهای ورونژ ( ۳۷-۱۹۳۵ )  او می نویسد«  او  با استخوان هایش می اندیشد  و با پیشانی اش  حس می کند و میکوشد تا بیاد بیاورد ریخت انسانی اش را» . و در همین اوان بود  که در سروده ای برای  ناتاشا شتمپل دوستی گستاخ که در شرایطی رنجناک زندگی میکند از زنها  میسراید که می باید به سوگ باشند و پاسداری کنند تاکه:

« به همراه باشند با رستاخیزیان  و در زمره ی نخستین ها،   در پیشه ای که به مردگان خوشامد گویند. و چنین ست که چشم داشت نوازش گرفتن از آنان تبه کاریست.» 

مندلستام در ماه می ۱۹۳۸ به اتهام  ضدانقلابی بودن دستگیر شد و به پنج سال زندان در اردوگاه کار اجباری کیفر گرفت.  در بازپرسی هایی که نیکلاس شیوارف  از او داشت مندلستام اعتراف به نوشتن سرودهی ضد انقلابیی نمود که با این بند آغاز می ش:‌« ما زندگی می کنیم بدون آنکه حس کنیم کشوری در زیر پا داریم ، و در  دورایی ده گام ، آوایمان بی صداست و هنگامیکه اراده می کنیم دهانهای خود را به نیمه باز کنیم ، سرنشین پرتگاه کرملین راهبندان می کند» . در نیمه ی راه بسوی اردوگاه اجباری مندلستام آنچنان بیمار بود که نمی توانست بر روی پا بایستد . اما او توانست این نامه را برای نادژا به پنهان گسیل دارد.


نادژای نازنینم - آیا تو زنده ای  ، دلدار من؟

 دادرسی و یژه مرا به پنج سال زندان برای فعالیت های ضدانقلاب محکوم کرده ست.  ما را در ۹ سپتامبر به باتیرکی منتقل کردند و ۱۲ اکتبر به آنجا رسیدیم . حال من بسیار بدست، به کلی فرسوده و نزار شده ام تقریبا غیر ممکنست که کسی مرا بشناسد. ولی نمیدانم  که اگر  هیچ فایده  فایده ای داشته باشد که برایم لباس، خوراک یا پول بفرستی.  اگرچه می توانی سعی خودت را بکنی. من  بدون لباس کافی خیلی سردم است . اینک در ولادیووستک هستم. این مجل تعویض است اگرچه مرا برای فرستادن به کلیما بر نگزیدند و ممکن است که باید زمستان را اینجا بگذرانم.

مندلستام چند روز بعد در ۲۷ دسامبر ۱۹۳۸ در  گروه جزیره های گولاگ در وتورایا رچکا  در نزدیکی ولادیووستوک  دیده از جهان بربست و پیکرش به گوری همگانی افکنده شد. پس از  انتشار کارهایش در غرب و در روسیه ی شوروی در سالهای ۱۹۷۰  بود که  آوازه ی او جهانگیر شد. نادژا مندلستام بیوه ی او کتابهای خاطرات خود را در ۱۹۷۰ با نام « امید بر واژ با امید» و  در ۱۹۷۴ با نام « امید ول شده»   منتشر نمود که تصویری از زندگی در دوره ی استالین را رقم می زد.« سروده های ورونژ» مندلستام در ۱۹۹۰ منتشر شد. افزون بر سرود هایش  او نوشتارهایی چون « گفتگویی در باره ی دانته» را داشت که شاهکاری در خردهگیری نووا در شمر میاید. زبان رنگین او با جمله هایی چون  دندانهای سپید پوشکین  مرواریدهای مردانه ی شعر روسیه ست» و یا از کاربرد رنگ در کمدی ایزدانه ی دانته می گوید که: «  سفریست در گفتگو»



بیخوابی. هومر. بادبانهای افراشته...

بیخوابی. هومر. بادبانهای افراشته
من نیمی از سیاهه ی نامهای کشتی ها را خوانده ام:
این مرغان شتابنده   ،    لک لکهای به صف کشیده ای
که به  روزگارانی بر فراز هلا  به پرواز بودند.

پیکانه ای از لک لکها بسوی ساحل های بیگانه  در پروازند
   افسرهای  پادشاهانه   پاشیده ست،_
به کجا بادبان کشیده اید؟  اگر که سر رفتن به هلن را ندارید،
مردان آکیایی، تروی را بر شما چه بوده ست؟

چه هومر و چه دریا - عشق همه چیز را می راند.
به کجا می باید روی آرم ؟ که اینک 
هومر خاموش ست
به همان هنگام که دریای سیاه پرهیاهو از سخنوریست
و با غرشی خروشنده  بر بستر من فرا می آید.
۱۹۱۵




Бессоница, Гомер, тугие паруса...


Бессоница, Гомер, тугие паруса.
Я список кораблей прочел до середины...
Сей длинный выводок, сей поезд журавлиный,
Что над Элладою когда-то поднялся.

Как журавлиный клин в чужие рубежи
На головаx царей божественная пена...
Куда плывете вы? Когда бы не Элена,
Что Троя вам одна, аxейские мужи??

И море и Гомер все движимо любовью..
Куда же деться мне? И вот, Гомер молчит..
И море Черное витийствуя шумит
И с страшным гроxотом подxодит к изголовью...

1915






 شوبرت بر روی آب . موتزارت در همهمه ی پرنده ها
شوبرت بر روی آب ، موتزارت د ر همهمه ی پرنده ها
و گوته در زهگذار باد سوت می زند.،
و هاملت در اندیشه ست با گامهایی نگران
همه تپش قلب تماشاگران را دریافتند و به تماشاگران باور کردند.
شاید که نجوا پیشتر از آفرینش لبها بود.

و برگها شاید در بی درختی رقص کنان می افتادند
و آنان که ما امتحان هامان را اهداشان می کنیم
شاید که پیش ار امتحان ما نتیجه را میدانند.
 
نوامبر
۱۹۳۳ - ژانویه ۱۹۳۴



 




И Шуберт на воде, и Моцарт в птичьем гаме...

И Шуберт на воде, и Моцарт в птичьем гаме,
И Гете, свищущий на вьющейся тропе,
И Гамлет, мысливший пугливыми шагами,
Считал пульс толпы и верили толпе.
Быть может, прежде губ уже родился шепот

И в бездревесности кружилися листы,
И те, кому мы посвящаем опыт,
До опыта приобрели черты.

Январь 1934, Москва



 درانگاشت گاری 

(امپرسیونیزم)


نگاره گر برای ما  در اینجا کشیده ستبوته ی پژمرده ی یاسی را
و  پخش نموده لایه های شلوغ رنگ را
همچون  پوسته های زخم   بر پرده اش 

او در یافته ست غلظت روغن را

تابستان   سوزاننده اش

تفته در انگاره ای  بنفش ،

 میگستراند خفقان گرما را.

ببین که چگونه سایه های بنفش ژرف می شوند

چه همتراز صفیرتازیانه و  سوت محو می شوند

تو خواهی گفت: که آشپزها در آشپزخانه 

دارند کبوترهای چرب را می پزند.


پیشنهادی برای چرخیدن

پرده هایی نیمه-رنگ شده

و دراین غروب آشفته

زنبورتپل میزبانست









Импрессионизм

Художник нам изобразил 
Глубокий обморок сирени
И красок звучные ступени
На холст как струпья положил.

Он понял масла густоту, -
Его запекшееся лето
Лиловым мозгом разогрето,
Расширенное в духоту.
А тень-то, тень все лиловей,
Свисток иль хлыст как спичка тухнет.
Ты скажешь: повара на кухне
Готовят жирных голубей.

Угадывается качель,
Недомалеваны вуали,
И в этом сумрачном развале
Уже хозяйничает шмель.











لنین گراد 


به شهر خویش بازگشتم که همچون اشکهایم آشنایم بود

همچون رگهایمُ، همچون تاول های ورم کرده ی کودکی


تو به اینجا باز گشته ای ، پس بیدرنگ  به جرعه در کش

روغن ماهی چراغهای رودخانه ی لنین گراد را


روز  کوتاه دی ماه را   بتندی درک کن

زرده ی تخم مرغ به هم  آمیخته با لزجی بدشگون


پترزبورگ! من هنوز  آماده مرگ نیستم

تو  باید هنوز شماره تلفن مرا داشته باشی.


پترز بورگ! من هنوز نشانیها  را دارم

آنجا که می توانم  آوای مرده ها را بی یابم


من در پشت یک پلکان  زندگی می کنم ،  و چکش زنگ

  با ضربه ی ناگهانیش برشقیقه ام فرود آمد،


و در سراسر شب  چشم براه میهمانانی گران ارج یودم

که   زنجیرهای در را  چون جرنگ جرنگ  دستبندها  می تکانند.



دسامبر ۱۹۳۰




.



Ленинград

Я вернулся в мой город, знакомый до слез, 
До прожилок, до детских припухлых желез.

Ты вернулся сюда, так глотай же скорей
Рыбий жир ленинградских речных фонарей,

Узнавай же скорее декабрьский денек,
Где к зловещему дегтю подмешан желток.

Петербург! я еще не хочу умирать!
У тебя телефонов моих номера.

Петербург! У меня еще есть адреса,
По которым найду мертвецов голоса.

Я на лестнице черной живу, и в висок
Ударяет мне вырванный с мясом звонок,

И всю ночь напролет жду гостей дорогих,
Шевеля кандалами цепочек дверных.

Декабрь 1930
غروب آزادی
برادران ، بگذارید تا غروب آزادی را بستائیم
سالهای با شکوه غروبی را
درون آبهای جوشان نیمه شب
گستره ای از دامها ی چوبین پایین آورده شد.
تو بر سالهای محو بر فراز خواهی شد، -
آی آفتاب، آی داور ؛ مردمان من
 
بگذارید تا این بارشوم را  ستوده داریم
که رهبر مردمان را بگریستن واداشته ست. -
بگذارید تا بار افسرده ی قدرت را بستائیم
 که این یوغ را تاب کشیدنمان نیست.
آنانرا که در سینه دلی ست می باید که شنوده دارند زمان را
که کشتی تو در غرقه ست.
ما پرستوهارا به بند کشیدیم
در گروه های نبرد -وینک
نمی توانبم که آفتاب ؛ و همه هستی را ببینیم
چهچهه ها را ،پرزدن ها را ، زندگی هارا
درمیان تور های غروبی زخیم
خورشید گم شده ست و زمین بادبان بر کشیده میرود
چه خوب، اینک بگذار تا که گردش بزرگ
و ناشیانه و زوزه کشان چرخ را آزمون کنیم
زمین بادبان بر کشیده می رود، پردل باشید مردان من
که اقیانوس را همچون خیشی  شکافته میرود
 ما حتی در درختزارهای لتیسکوی بیاد خواهیم آورد
که برایمان زمین ارزشی برابر ده آسمان را داشت.

مسکو، ماه می 1913
  






Сумерки свободы


Прославим, братья, сумерки свободы -
Великий сумеречный год.
В кипящие ночные воды
Опущен грузный лес тенет.
Восходишь ты в глухие годы,
О солнце, судия, народ!

Прославим роковое бремя,
Которое в слезах народный вождь берет.
Прославим власти сумрачное бремя,
Ее невыносимый гнет.
B ком сердце есть, тот должен слышать, время,
Как твой корабль ко дну идет.

Мы в легионы боевые
Связали ласточек, - и вот
Не видно солнца, вся стихия
Щебечет, движется, живет;
Сквозь сети - сумерки густые -
Не видно солнца и земля плывет.

Ну что ж, попробуем: огромный, неуклюжий,
Скрипучий поворот руля.
Земля плывет. Мужайтесь, мужи,
Как плугом, океан деля.
Мы будем помнить и в летейской стуже,
Что десяти небес нам стоила земля.

Москва, май 1918
. .

دو سروده از نیکلای گامیلف Two poems by Nikolay Gumilev


 

 دو سروده از نیکلای گامیلف


Nikolay Gumilev


برای بنفشه فریس آبادی




با صدای یوگنی یوتوشنکو Yevgeny Yevtushenko در اینجا

ّ

 

http://web.mmlc.northwestern.edu/~mdenner/Demo/audiofiles/New%20Audio/giraffe.mp3

 


 زرافه

امروز، نگاهت را به ویژه پراندوه می بینم

    بازوان بس باریکت زانوانت  را به برگرفته

بشنو از آن دورهای دور، از کنار دریای چاد

زرافه ای  خموش و سرگردان را

 

با همه ی شکوه آشاوان  و فرخندگیش

   در زیبنده  نگاره ای شگفت بر پوستش

که ماهتاب را به چالش کشیده ست

در جهش و ستیزه اش با آبهای  پر تلاطم دریا

 

از دورها    به بادبانهای رنگین زورقی مانندست

و گامهای هموارش بسان پرواز شادمانه ی پرنده ایست

میدانم که زمین گواه چشم اندازهایی شگرف خواهد بود

    آنگاه که  او   به غروب پنهان خواهدشد  در غاری از مرمر 

 

 از سرزمینهای رازآمیز  بسی داستانها  شنیده ام

از دوشیزه ای سیاه ، و شیدایی امیری جوان

  اما تو بس دراز به دم کشیده ای این  هوای مه گرفته ی سنگین را

   که دیگر نمی خواهی باورکرد به هیچ چیز مگر باران 

 

     و برایت از باغی گرمسیری خواهم گفت

  .. از نخل های  باریک و عطر باور نکردنی  گیاهان چاشنی

  آیا گریه می کنی؟ گوش کن... به دورها ؛ به کناره ی دریای چاد

  زرافه  ای خموش سرگردانست

 


Giraffe

Today, I see, your gaze is especially forlorn

And your strikingly delicate arms, hugging your knees,

hearken: far, far away on the Lake of Chad

 Wanders an untroubled giraffe.

 

He is blessed with harmonious grace and serenity,

And his hide adorned with an enigmatic design

Which the moonlight alone, walloping and heaving

 On the wide wet of the lake, dares to rival.

    

From afar he resembles the colored sails of a ship,

And his gait is smooth as the joyful flight of a bird.

I know that the earth will witness many wonders,

 When, at sunset, he hides in a marble grotto.

 

I could tell merry tales of mysterious lands

Of a black maiden, a young chief's passion,

But you have too long inhaled the heavy mist,

 You will believe in nothing but the rain.

    

And how can I tell you about a tropical garden,

lithesome palms, the scent of inconceivable herbs...

Are you crying?  Listen...Far off on the Lake of Chad

 Wanders an untroubled giraffe.



Жираф

Сегодня, я вижу, особенно грустен твой взгляд,

И руки особенно тонки, колени обняв.

Послушай: далёко, далёко на озере Чад

 Изысканный бродит жираф.

 

Ему грациозная стройность и нега дана,

И шкуру его украшает волшебный узор,

С которым равняться осмелиться только Луна,

 Дробясь и качаясь на влаге широких озёр.

    

Вдали он подобен цветным парусам корабля,

И бег его плавен, как радостный птичий полёт.

Я знаю, что много чудесного видит земля,

 Когда на закате он прячется в мраморный грот.

 

Я знаю весёлые сказки таинственных стран

Про чёрную деву, про страсть молодого вождя,

Но ты слишком долго вдыхала тяжёлый туман,

 Ты верить не хочешь во что-нибудь, кроме дождя.

    

И как я тебе расскажу про тропический сад,

Про стройный пальмы, про запах немыслимых трав...

Ты плачешь? Послушай... далёко, на озере Чад

 Изысканный бродит жираф.

 

------------------------------------------------------------------------------------------

http://web.mmlc.northwestern.edu/~mdenner/Demo/audiofiles/New%20Audio/tramvai.mp3

 

 

قطار خیابانی گمشده

 

در خیابانی ناشناس گام بر میداشتم 

که ناگهان شنیدم کلاغی خاکستری شیون کرد

و آوای لوتی را و غرش تندری را  از دورادور

و در برابرم قطاری خیابانی به پروازبود

 

هنوز برمن چون رازی  ناگشوده ست

 که چگونه بر  پارکاب اش  جهیدم 

و چگونه در روشنایی روز

 آن رد پای  آتشین را بجا  گذاشت. 

 

گریخت همچون کولاکی سیاه و بالدار

گم گشت در سیاه چال زمان...

 راننده! نگهدار

نگهدار قطار را ! درهم اینک  

 

بس دیر بود  که قطار در هم آنک  به خمی در راه  پیچیده بود 

ما میانه ی نخلزاران را شکافتیم

و   بر پهنه ی رودهای  نوا و نیل و سن 

از سه پل چون توفانی در گذشتیم

 

و چون از سوی  پنجره ی پروملکنوف ردشدیم

او  نگاهی پرسشگر به ما افکند

و البته، او همان گدای پیری نیز بود

که پارسال در بیروت در گذشته بود.

 

کجاهستم ؟ چنین خسته و چنین آشفته 

و   دلم   تپید به پاسخ که

"آیا ایستگاهی را می بینی  که بتوانی از آنجا

بلیتی برای هندوستان روح خریداری کنی؟"

 

 

نبشته ای ... با واژه های آغشته به خون

می خواند: "زلنایا" می دانم که دراینجا

به جای کلمها و شلغم ها

 سرهای بریده را می فروشند.

 

در پیراهنی سرخ و چهره ای  پوشیده مانند پستان گاو

جلاد سر مرا نیز می برد

  تا که می افتد در میان دیگر سرها

در  ته ته جعبه ای لیز

 

     و در پس کوچه ای با نرده های چوبین

و خانه ای با سه پنجره و چمنزاری خاکستری

   نگهدار! راننده

قطار را نگهدار در هم اینک

 

ماشای کوچک من تو اینجا  می زیستی و آواز می خواندی

تو برای من قالی  نامزدیمان را بافتی 

اینک کجا شدند آوای تو و پیکرت

آیا می شود که تو مرده باشی؟

 

چگونه تو گریستی در تالار پذیرایی

هنگامیکه من  در کلاه گیس سپید خویش

داشتم خود را به امپراتریس می شناساندم

 و از ان پس هرگز دیگر ندیدمت

 

  اینک درمی یابم : آزادی ما 

 تنها بازتابی از روشنایی ست

مردمان و سایه ها در ایوان سرا می ایستند

در باغ  زیست شناسی ستارگان

 

 و همین که آن نسیم شیرین آشنا وزید

 دست سواری پوشیده در دستکشی آهنین 

و   سم های  اسبهای او

 بسوی من پر خواهند کشید بر فراز پل

 

آن انگاره ی راستین استوار ارتدکسی

نقش اسحق که بر اسمان کنده شده ست

در آنجا من برای تندرستی میشای کوچکم نیایش می کنم 

و از برای خود به سوگواری خواهم نشست

 

و در دل من برای همیشه تیرگی می گسترد

  چه دشوارست دم زدن و چه دردناکست زیستن 

میشای کوچکم هرگز به رویاهم نمی دیدم 

که چنین عشق و حسرت ممکن باشد

 

 

The Lost Tram

 I was walking down a quaint street

And unwittingly heard a  gray raven's cry,

And the sound of a lute, and distant thunder,-

In front of me a tram was flying.

 

How I jumped onto its deck,

Was a mystery to me,

How in daylight it left behind

In the air,  a fiery trace.

 

It dashed out like a dark, winged storm,

And was lost in the abyss of time...

Tram-driver, stop,

Stop the tram now.

 

Too late. We had already turned the corner,

We glided through a grove of palm trees,

Over the Neva, the Nile, the Seine

We thundered across three bridges.

 

And slipping by the window frame,

 Promelknuv threw an inquisitive glance after us

The very same old beggar, of course,

Who had died in Beirut a year ago.

 

Where am I? So languid and  anguished

My heart beats in response:

"Do you see the station where you can buy

A ticket to the India of the soul?"

 

A sign ...  in letters suffused with blood

Reads: "Zelennaya,"-I know that here

Instead of cabbages and rutabagas

the severed heads are for sale.

 

In a red shirt, with a face like an udder,

The executioner cuts my head off, too,

It lies together with the others

Here, in a slippery box, at the very bottom.

 

And in an  alleyway, a wooden fence,

A house with three windows and a gray lawn ...

Stop, driver,

Stop the car now!

 

My little Masha, you lived here and sang,

You wove me, your betrothed, a carpet,

Where are your voice and body now,

Could it be that you are dead?

 

How you lamented in your front parlor,

While I, in a powdered wig,

Went to introduce myself to the Empress

Never to see you again.

 

Now I understand: our freedom

Is but a reflection of light

People and shadows stand at the entrance

To a zoological park of planets.

 

And  once a  familiar, sweet wind blows,

A horseman's hand in an iron glove

And two hooves of his horse

Fly at me over the bridge.

 

That faithful stronghold of Orthodoxy,

Isaac's, is etched upon the sky,

There I will hold a service for my little Masha's health

And a memorial service for myself.

 

And my heart goes on forever in gloom,

It is hard to breathe and painful to live...

My little Masha, I never would have dreamed

That such love and longing were possible.

 

Заблудившийся трамвай

Шёл я по улице незнакомой

И вдруг услышал вороний грай,

И звоны лютни, и дальние громы,

Передо мною летел трамвай.

 

Как я вскочил на его подножку,

Было загадкою для меня,

В воздухе огненную дорожку

Он оставлял и при свете дня.

 

Мчался он бурей тёмной, крылатой,

Он заблудился в бездне времён...

Остановите, вагоновожатый,

Остановите сейчас вагон!

 

Поздно. Уж мы обогнули стену,

Мы проскочили сквозь рощу пальм,

Через Неву, через Нил и Сену

Мы прогремели по трём мостам.

 

И, промелькнув у оконной рамы,

Бросил нам вслед пытливый взгляд

Нищий старик,- конечно, тот самый,

Что умер в Бейруте год назад.

 

Где я? Так томно и так тревожно

Сердце моё стучит в ответ:

"Видишь вокзал, на котором можно

В Индию Духа купить билет?"

 

Вывеска... кровью налитые буквы

Гласят: "Зеленная",- знаю, тут

Вместо капусты и вместо брюквы

Мёртвые головы продают.

 

В красной рубашке с лицом, как вымя,

Голову срезал палач и мне,

Она лежала вместе с другими

Здесь в ящике скользком, на самом дне.

 

А в переулке забор дощатый,

Дом в три окна и серый газон...

Остановите, вагоновожатый,

Остановите сейчас вагон!

 

Машенька, ты здесь жила и пела,

Мне, жениху, ковёр ткала,

Где же теперь твой голос и тело,

Может ли быть, что ты умерла?

 

Как ты стонала в своей светлице,

Я же с напудренною косой

Шёл представляться Императрице

И не увиделся вновь с тобой.

 

Понял теперь я: наша свобода

Только оттуда бьющий свет,

Люди и тени стоят у входа

В зоологический сад планет.

 

И сразу ветер знакомый и сладкий

И за мостом летит на меня,

Всадника длань в железной перчатке

И два копыта его коня.

 

Верной твердынею православья

Врезан Исакий в вышине,

Там отслужу молебен о здравьи

Машеньки и панихиду по мне.

 

И всё ж навеки сердце угрюмо,

И трудно дышать, и больно жить...

Машенька, я никогда не думал,

Что можно так любить и грустить!

 

چند سروده از کنستانتین کاوافی



کنستانتین پترو فوتیادس کاوافی  Constantine Petrou Photiades Cavafy در ۲۹ آوریل ۱۸۶۳ در الکساندریا (اسکندریه) دیده به جهان گشود. پدرو مادر او هردو از اهالی کنستانتینوپول (‌استامبول) بودند. تبار پدری او از روحانیون مسیحی و کارمندان دولت عثمانی بودندو او جوانترین در میان هفت برادر بود. تنها خواهرش به همراه دوبرادر دیگر در کودکی جان سپرده بودند. پدرش بازرگانی موفق در الکساندریا بود که شهروندی دوگانه ی بریتانیا و یونان را داشت. پس  از مر گ پدر همه ی خانواده در ۱۸۷۲ به انگلستان مهاجرت نمود. کنستانتین در این زمان نه سال داشت.  با افت دارائی شان مادرش چاریکلیا نخست برای چند سالی در لیورپول ولندن زندگی نمود و سپس پس از ورشکستگی بنگاه بازرگانیشان  به همراه جوانترین فرزندانش به الکساندریا بازگشت. اما  در زمانی اندکتر  از پنج سال ، و فقط  دوهفته پیش ازبمباران الکساندریا ازسوی نیروی دریایی بریتانیا، او وفرزندانش به نزد پدرکه جواهر فروشی دراستامبول بود گریختند. همه ی سروده های کاوافی در این دوره در بمباران و آتشسوزی خانه اشان از میان رفت و تنها سروده ی به جا مانده از این دوره  «ترک تراپیا» نام دارد که  در ۱۶ ژوئیه ۱۸۸۲ به انگلیسی نوشته شده ست.


کنستانتین نوزده ساله بود که با  شهر استامبول که در فرهنگ یونانی «شهبانوی شهرهای یونان» خوانده میشود و بستگان بیشمار خود در آنجا آشنا شد. و چنین بود که او برای یافتن هویت یونانی و فرهنگ هلنی خود به جستجو پرداخت. و در آنجا بود که  به نخستین بار به  همجنس گرایی روی آورد و همانگونه که خود می نویسد « چشم انداز   سروده های من و   هوای هنری  من  در روزهای هرزگی جوانیم شکل گرفت». مدتی بعد بیشتر برادران او به الکساندریا باز گشتند  و چندی از آن پس او ومادرش نیز در ۱۸۸۵ به آنها پیوستند. در این هنگام بود که  فرمانروایی مشترک دولت عثمانی و بریتانیا   بر الکساندریا  تحمیل شد و او به اعتراض از شهروندی بریتانیایی خویش چشم پوشید.  برای گذران زندگی  او به شماری از کارها از جمله دادوستد در بورس پرداخت و همچنین آغاز به انتشار نوشته ها و  سروده هایش به یونانی پرداخت.پس از مرگ مادرش در ۱۸۹۹ کنستانتین  و دو تن از برادرانش برای چندی باهم در آپارتمانی میزیستند اما اندکی بعد دوبرادر اورا ترک گفتند و او برای نخستین بار در ۴۵ سالگی به زندگی مستقل پرداخت. و در این هنگام بود که زندگی اجتماعی خویش را محدود نمود و به جدیت به سروده سرایی تمرکز کرد .  در ۱۹۲۶ دولت یونان  به او  نشان سیمین پیراست فونیکس the Silver medal of the Order of Phoenix  را  به خاطر گسترانیدن فرهنگ یونان عطا نمود. در ۱۹۳۲کاوافی که سیگار کش قهاری بود به سرطان خرخره دچار گردید و  صدای خویش را  به خاطر عمل جراحی از دست داد و اندک  زمانی از آن پس دیده از جهان بر بست.


 کاوافی درزمان زندگی   همیشه از انتشار سروده هایش به صورت کتاب سر باز میزد. و کارهایش را تنها در  روزنامه ها ،گاه نامه ها و سالنامه ها  به چاپ میرسانید. نخستین دیوان او با ۱۵۴ سروده پس از مرگش در الکساندریا به چاپ رسید.  او خود  ۲۷ سروده یپیشینش را مر دود شناخته بود.  در ۱۹۱۹ ای. ام . فاستر  E.M Forster نسخه ای از کارهای اورا به برگردانی جرج والساپولو  به زبان انگلیسی منتشر نمود.   سروده های کاوافی اینک در جهان بس  پر آوازه اند.  شیوه ی کوته آوایی iambic  و پر آرامش سروده هایش بگوش آشناست. اما  این تنها راز موفقیت سروده های اونیست. نابترین سیمای سروده های او آمیزه ایست از زبانهای گفتگویی demotic   و بونانی سره Katharevusa چه در واژه هایش و چه در ساختار زبانش. در   زبان پارسی این هماوردی میان زبان گفتگویی که برای نمون در پریای  شاملو به چشم می خورد با پارسی پیراسته  درگلستان و یا تاریخ بیهقی چندان ممکن نیست و ازینروست که برگردان کارهای کاوافی به پارسی دشوارست. همچنین باید توجه داشت که کاوافی ابدا به انگارگرایی نمی پردازد و در کارهایش  چه   هنگامیکه از یک چشم انداز می سراید و چه در باره ی یک رویداد و یا از یک احساس  هیچ یک از ابزارهای سراییدن   مانند   نمون وایی simile  و   فرابری metaphor  را بکار  نمی گیرد.  شیوه ی او شیوه ی سر راست و گشتگانه ست و بدون هیچگونه آرایش و پردازش. پس باید پرسید که  در کارهای کاوافی چه چیزست که این همه دلنشین است  و در برگردان سروده هایش به ماندگار می ماند؟ شاید بتوان آن را آهنگ صدای او خواند که به خواننده این پیام را میرساند   که:« این سروده سرا  در جهان چشم انداز  ویژه ی خود را دارد». و این آهنگ صدای کاوافی ست که در همه برگردانها ی کار هایش چه به فرانسه و چه به آلمانی و حتی در انگلیسی باقی میماند. و امید من آنست که در این برگردان ها توانسته باشم که این صدا را  به  خواننده برسانم.


داریوش  


"فرنازوس" شاعر به کارست

در آفریینش بارزترین بخش از حماسه ی خویش

که چگونه  داریوش، پور هیستاسپ

پادشاهی پارس را بازپس گرفت.

(زیرا کز تبار اوست، داریوش، که پادشاهان با شکوه ما ،

میتراداتوس، دیونیسوس و اوپاتور** آمده اند).

اما این را نیاز به اندیشیدنی ست نازک بینانه  ، که فرنازوس می باید به پژوهد

 احساسی را که داریوش می بایستی داشته بود:

نخوت، شاید که، و سرمستی؟ نه - و  شاید که بیشتر

دریافتی بود فرزانه  از  سبکسری های بزرگی

 سروده سرا به ژرفایی درباره ی این پرسش می اندیشد.

 

اما رشته ی اندیشه ی او ازهم  میگسلد ، که خدمتکارش  شتابزده وارد می شود،

تا آگهی دهد خبری بس مهم را:

نبرد با رم آغاز شده ست؛

بسی از سپاهیان ما  مرزها را در نوردیده اند.


سروده سرا   در شگفت شدست، وا مصیبتا!

چگونه اینک پادشاه پر شکوه ما،

میتراداتوس، دیونیسوس و اوپاتور،

 می توانند  به سروده های یونانی بیندیشند؟

در  کشاکش نبرد - کمی بیندیش، سروده های یونانی!


فرنازوس پرپشان خاطر می شود. چه اختری سیاه!

درست به همان هنگام که مطمئن بود خویشتن را

 در دیده ی داریوش سرآمد  سروده سرایان ساخته ست،  مطمئن از آنکه خاموش کرده ست

خرده گیران پر رشکش را برای همیشه

چه دشواری ناگوار برای جاه طلبی های او


و گرکه این تنها دشواریست،  چندان ناگوار نمیتواند باشد

ولی آیا می توانیم  خودرا در آمیسوس* ایمن بگیریم ؟

شهر ی که به نیکی  باروبندی  نشده است

و رمی ها دشمنانی بس هراس انگیزند


 آیا ما کاپادوچی ها را توان همآوردی با آنان هست؟

آیا  چنین  انگار  شدنیست؟

آیا که اینک می بایست خود را در برایر گروهان های رم به سنگر اندازیم؟

ایزدان بزرگ، پاسداران آسیا ، یاریمان دهید.


اما در میان همه این پریشانی، همه آسیمگی،

اندیشار سرودین  به آنی میاید ومیرود :

نخوت و سر مستی - که البته،  این بیشترین امکانست:

  داریوش می باید نخوت و سرمستی را حس کرده باشد.



--------------------------------------------------------

* شهر یونانی در شما ل ترکیه کنونی که اینک سم سان Samsun  خوانده می شود

 **  پادشاهان کاپودچیا از نسل داریوش

   .



Ο Δαρείος

Ο ποιητής Φερνάζης το σπουδαίον μέρος

του επικού ποιήματός του κάμνει.
Το πώς την βασιλεία των Περσών
παρέλαβε ο Δαρείος Υστάσπου. (Aπό αυτόν
κατάγεται ο ένδοξός μας βασιλεύς,
ο Μιθριδάτης, Διόνυσος κ’ Ευπάτωρ). Aλλ’ εδώ
χρειάζεται φιλοσοφία· πρέπει ν’ αναλύσει
τα αισθήματα που θα είχεν ο Δαρείος:
ίσως υπεροψίαν και μέθην· όχι όμως — μάλλον
σαν κατανόησι της ματαιότητος των μεγαλείων.
Βαθέως σκέπτεται το πράγμα ο ποιητής.

Aλλά τον διακόπτει ο υπηρέτης του που μπαίνει
τρέχοντας, και την βαρυσήμαντην είδησι αγγέλλει.
Άρχισε ο πόλεμος με τους Pωμαίους.
Το πλείστον του στρατού μας πέρασε τα σύνορα.

Ο ποιητής μένει ενεός. Τι συμφορά!
Πού τώρα ο ένδοξός μας βασιλεύς,
ο Μιθριδάτης, Διόνυσος κ’ Ευπάτωρ,
μ’ ελληνικά ποιήματα ν’ ασχοληθεί.
Μέσα σε πόλεμο — φαντάσου, ελληνικά ποιήματα.

Aδημονεί ο Φερνάζης. Aτυχία!
Εκεί που το είχε θετικό με τον «Δαρείο»
ν’ αναδειχθεί, και τους επικριτάς του,
τους φθονερούς, τελειωτικά ν’ αποστομώσει.
Τι αναβολή, τι αναβολή στα σχέδιά του.

Και νάταν μόνο αναβολή, πάλι καλά.
Aλλά να δούμε αν έχουμε κι ασφάλεια
στην Aμισό. Δεν είναι πολιτεία εκτάκτως οχυρή.
Είναι φρικτότατοι εχθροί οι Pωμαίοι.
Μπορούμε να τα βγάλουμε μ’ αυτούς,
οι Καππαδόκες; Γένεται ποτέ;
Είναι να μετρηθούμε τώρα με τες λεγεώνες;
Θεοί μεγάλοι, της Aσίας προστάται, βοηθήστε μας.—

Όμως μες σ’ όλη του την ταραχή και το κακό,
επίμονα κ’ η ποιητική ιδέα πάει κι έρχεται —
το πιθανότερο είναι, βέβαια, υπεροψίαν και μέθην·
υπεροψίαν και μέθην θα είχεν ο Δαρείος.






اندیشه های بیمناک


میرتیاس  (دانشجویی سیرایی*

در الکساندریا به هنگام فرمانروایی

امپراطور کنستانس  و امپراطور کنستانتیوس ؛

تا اندازه ای گرویده به ترسایی، تا اندازه ای بی دین) گفت:

" نیرومند شده از دانش و نگرش.

من چون ترسوها  از  وسوسه های پرشور بیمی ندارم؛

من تن خویش را به کامگیری های پر احساس می دهم،

 به  گوارایی های که در رویا دیده ام،

 به  بیشرمانه ترین خواسته های شهوی،

به انگیزه های هرزه یی که در خون دارم،

 بدون هیچگونه هراس، زیرا به  هنگامیکه آرزو می کنم -

 نیروی اراده  را خواهم داشت، نیرومندی گرفته

همانند من  از نیروی دانش و نگرش -

هنگامیکه آرزو  کنم ، در لحظه ها ی بحرانی  باز می یابم

 روح خود را،    پرهیزگار مانده  همچون گذشته.



--------------------------

* سیریا : سوریه کنونیست




Τα Επικίνδυνα


Είπε ο Μυρτίας (Σύρος σπουδαστής

στην Aλεξάνδρεια· επί βασιλείας
αυγούστου Κώνσταντος και αυγούστου Κωνσταντίου·
εν μέρει εθνικός, κ’ εν μέρει χριστιανίζων)·
«Δυναμωμένος με θεωρία και μελέτη,
εγώ τα πάθη μου δεν θα φοβούμαι σα δειλός.
Το σώμα μου στες ηδονές θα δώσω,
στες απολαύσεις τες ονειρεμένες,
στες τολμηρότερες ερωτικές επιθυμίες,
στες λάγνες του αίματός μου ορμές, χωρίς
κανέναν φόβο, γιατί όταν θέλω —
και θάχω θέλησι, δυναμωμένος
ως θάμαι με θεωρία και μελέτη —
στες κρίσιμες στιγμές θα ξαναβρίσκω
το πνεύμα μου, σαν πριν, ασκητικό.»





آپولینوس تیانا در ردز*(Apolló̱nios o Tyanéf̱s en Ródos̱̱)


آپولینوس  داشت  با جوانی که خانه ای مجلل در ردز  میساخت

سخن می گفت در باره ی

آموزش برازنده و پرورش

"  در برآیندگیریش  خردمند تیانایی گفت:

هنگامیکه من به معبدی در میشوم،

 ترجیح به آن  می دهم که حتی اگر که 

کوچک هم باشد،   با این همه ببینم

تندیسی از زر و عاج در آنجا

که تا معبدی بزرگ را با تندیسی از خاک رس"



" از خاک  رس : چه افتضاح!

  اگرچه برخی (که  ندیدبدید هستند)

از آنچه که قلابیست به تحسین می شوند. آن خاکهای رس


--------------------

Ródos : جزیره ردز از جزایریونان در  دریای اژه ذر جنوب شرقی ترکیه








 

 
 

Απολλώνιος ο Tυανεύς εν Pόδω


Για την αρμόζουσα παίδευσι κι αγωγή

ο Aπολλώνιος ομιλούσε μ’ έναν
νέον που έκτιζε πολυτελή
οικίαν εν Pόδω. «Εγώ δε ες ιερόν»
είπεν ο Τυανεύς στο τέλος «παρελθών
πολλώ αν ήδιον εν αυτώ μικρώ
όντι άγαλμα ελέφαντός τε και χρυσού
ίδοιμι ή εν μεγάλω κεραμεούν τε και φαύλον.» —


Το «κεραμεούν» και «φαύλον»· το σιχαμερό:
που κιόλας μερικούς (χωρίς προπόνησι αρκετή)
αγυρτικώς εξαπατά. Το κεραμεούν και φαύλον.




امپراطور تاکیتوس در بستر مرگ

 

(این سروده  در میان ۲۷ سروده ایست که کاوافی آنرا مردود شناخته ست)


در بستر بیماری امپراطور تاکیتوس*

از  چالش رزمهایی  که  بپاکرده بود

 بس فرسوده درکهن سالگی

 به  بستر گرفتار در میانه اردوگاهی منفور

 و تیانای** ملعون - در فرادور


کامپانیای***  نازنینش را اینک به انگار می آورد

گلزارش را، ویلایش را، و گردش صبحگاهی خویش، -

و از  درد زجر خویش ، می فرستد لعنت

بر سنا،  سنای بدنهاد روز


-----

* مارکوس کلادیوس تاکیتوس Marcus Claudius Tacitus امپراطور رم در ۲۰۰ تا ۲۷۶ میلادی

** تیانا Tyana نام جایی ست در کاپادوچیا که تاکیتوس در آنجا تب کرد ومرد.

*** کامپانیا Campania نام جایی ست که در آن به تاکیتوس آگهی داده شد که سنا پس از کشته شدن اورلین Aurelian اورا به امپراطوری بر گزیده ست. اورلین در لشگرکشی اش به ایران در  در هنگام پادشاهی بهرام نخست که پس از درگذشت پیاپی شاپور نخست ساسانی و  پس از او هرمز نخست روی داده بود در اردوگاهش بدست گروهی از افسران خویش کشته شد





Ο Θάνατος του Aυτοκράτορος Tακίτου


Είν’ ασθενής ο αυτοκράτωρ Τάκιτος.

Το γήρας του δεν ηδυνήθη το βαθύ
τους κόπους του πολέμου να αντισταθή.
Εις μισητόν στρατόπεδον κατάκοιτος,
εις τ’ άθλια τα Τύανα — τόσω μακράν! —

την φίλην ενθυμείται Καμπανίαν του,
τον κήπον του, την έπαυλιν, τον πρωινόν
περίπατον — τον βίον του προ εξ μηνών. —
Και καταράται εις την αγωνίαν του
την Σύγκλητον, την Σύγκλητον την μοχθηράν.

سه سروده از فرناندو پسوآ ( 1935-1888)


فرناندو پسوآ  ( 1935-1888)       Fernando Pessoa و گروه شخصیتهای دیگر  اودر سده ی بیستم بر هوای فرهنگی اروپا چیره شدند. سروده های  پسوآ از انگاره هایی ژرف و تازه  بازبانی ساده و پیراسته و اندیشارهایی پیچیده و اندیشه برانگیز برخوردارند که کار های او و شخصیتهای دیگرش را اعتبار میدهند.  فرناندو شخصیتی غریب داشت. هیچ چیز   نبود که در زندگی  اورا  وادار به چیزی   کند.  او که در لیسبون بدنیا امده  و در همان شهر دیده از زندگی بر بسته بود زندگی  کودکیش را در تنهایی سپری نمود.  وی هرگز به گروهی نپیوست، هرگز به آموختن رشته ای نپرداخت و هرگز در زمره ی  هیچ جمعی نیود. شرایط زندگیش او را همانند انگاره ای از غریزه هایش شکل داده بود غریزه هایی که به گوشه گیری و و شوندگی متمایل بود     


  این چندان  شگفت آور نیست که   گفته شده ست که  چهارتن از بزرگترین سروده سرایان دوران نووا در پرتغال فرناندو پسوآست. زیراکه پسوآ که نامش به پرتغالی به معنای "شخص " ست دارای سه چهره ی افزوده بر خود  بود که در شیوه هایی کاملا متفاوت با شیوه ی او می نوشتند. درواقع، پسوآ با نامهای بسیار نوشته های خودرا می نوشت اما سه تن از این نویسندگان همتن او  بنامهای آلبرتو کائیرو   Alberto Caeiro,  ریکاردو رائیس Ricardo Reis  و آلوارو دو کامپوس    Álvaro de Campos پر آوازه شدند  و آنان کسانی بودند که بنا بر ادعای آفریدگارشان ، پسوآ، انسانهایی کاملا راستین بودند که می توانستند به شیوه ای بنویسند که خود پسوآ را توان نوشتن به آن شیوه نیود.  او آنهارا "دگر نامها" --heteronyms می خواند و نه "نام ساختگی" -- pseudonyms چراکه آن نامها نامهایی دروغین نبودند که بل نامهای کسانی بودند با  شخصیتهای  ادبی مشخص   که نه تنها  شیوه ی نوشتنی و یژه خود داشتند که بل دارای دیدهای متفاوت مذهبی و سیاسی و بهرمند ازحساسیت های زیباشناسی و منشهای اجتماعی مختلف بودند. و هرکدام از آنها پیکره ی گسترده ای از سرایش ها را ّفریده بودند.        

کارهای پسوا تا آنگاه که زنده بود به ندرت منتشر میشد. آوازه ی او در سالهای  1940  پس از انتشار نخستین دیوانش  در پرتغال و برزیل بلندا گرفت. اما تنها پس از انتشار کتاب آسیمگی Livro de Desassossego در سالهای 1980 بود که آوازه ی کارهایش در سراسر جهان پیچید.   در برگردان کارهای پسوا می باید با شیوه ی آشنش Hermeneutic با  اندیشارهای او روبرو شد و ازاینست  که بسیاری ار کارهای آو برگردان های گوناگونی  در هر زبان بنابر  آشنش  برگردانگر دارند. در آشنش من از سروده ی خود روان آنگاری او  به دو مهم پرداخته شده ست. نخست اینکه پسوآ بر آنست که سروده سرا  را توان  آن نیست  که درد راستین خویش را در سروده اش نشان دهد او تنها می تواند به دردی و انمود نماید و خواننده ی  سروده این درذ وانمود شده را می خواند. اما این درد  دوگانه اینک  به دردی یگانتا ( یونیورسال)  بدل گشته است. دردی در دل انسان  که همچون حرکت  یک قطار بازیچه کوک شده ست . دومین مهم آن بود که وزن سروده ی پسوآ را به پارسی بر گردانم.


در پایان این نوشته  سروده ای از یکی از دیگر -شخصیتهای او    آلبرتو کائیرو  نیز برگردان شده ست.



 

 

  خودانگاری روان


سروده سرا  چه بس خودنمای ست و بیش

  کزین خودنمایی نباشد پریش،

که او وانمود می کند دردخود  بانیاز

نه آن درد راستین که دارد گداز

 

و آنکس که  خواند سروده  ازو

  بدلسوختگی درد  یابد از او

  نه آن درد   دردیست که دو گانه بدست

  که آن درد و ینک  یگانه  شدست

 

   در ین  بازیگه به چرخه ولست  

 که این بازیچه نامش دلست

  چو کوکین قطار بهر فرزانه ست

 به این دور بازی نه بیگانه ست




   برگردان واژه ای خود انگاری روان


سروده سرا  وانمود گری بیش نیست

 او همه چیز را وانمود می کند،

او حتی درد خویش را وانمود می کند

نه آن درد را که به راستی حسش می کند

 

و آنها که  آنچه را که او می نویسد می خوانند

 این درد رابهتر حس می کنند.


  نه آن درد   دو گانه را که او داشت


  که  بل آن درد  یگانه   را که نداشت

 

   و چنین است که بر راه آهن می چرخد


  این بازیچه  تا سرگرمی دهد خرد را


   این   قطار  کوک شده

 که نامش دلست

 

Autopsicografia

 

 

O poeta é um fingidor.

Finge tão completamente

Que chega a fingir que é dor

A dor que deveras sente.

 

E os que lêem o que escreve,

Na dor lida sentem bem,

Não as duas que ele teve,

Mas só a que eles não têm.

 

E assim nas calhas da roda

Gira, a entreter a razão,

Esse comboio de corda

Que se chama o coração. 

 



 
 کناره گیری

  مرا  در بازوانت به آغوش گیر ای شب

 و من پادشاه را به فرزندی بپذیر؛

    کسی که  به دل خواستگی   رها نمود

 تخت پادشاهی رویاهاش را  و خستگی هایش را

 

شمشیر سنگینی که بازوانم را میفرسود

    به دستها یی نیرومند  و آرامگین و انهادم

و  افسر وگرزه ی پادشاهیم را

در سرسرای کاخ  درهم شکستم

 

خفتان بس بیهوده ام را

و مهمیز هایم را که به هرزه در جرنگ بودند 

  بر  روی پله های سنگی سرد افکندم

 

   بدر آوردم  از تن و   ازدل پادشاهی را

    و به شبها ی باستانی و  آرام بازگشتم، 

  بسان چشم اندازی از روزی که می میرد.

 

 

 Abdicação

 

Toma-me, ó noite eterna, nos teus braços

E chama-me teu filho. Eu sou um Rei

Que voluntariamente abandonei

O meu trono de sonhos e cansaços.

 

Minha espada, pesada a braços lassos,

Em mãos viris e calmas entreguei,

E meu ceptro e coroa — eu os deixei

Na antecâmara, feitos em pedaços.

 

Minha cota de malha, tão inútil,

Minhas esporas, de um tinir tão fútil,

Deixei-as pela fria escadaria.

 

Despi a realeza, corpo e alma,

E regressei à Noite antiga e calma

Como a paisagem ao morrer do dia
 

 


نمی دانم که روانهایم  چندتاست
 

  نمی دانم که روانهایم  چندتاست.

هرگاه که دگرگون شده ام،

همیشه خودرا بیگانه یافته ام،

 هرگز خویشتنم را ندیده ام یا نیافته ام،

او را که  روان  دارد آرامی نیست،

او  را که می بیند، خود همه  همانست که می بیند،

او که حس می کند همو  نیست که هست. 


بهش باش  از آنچه که  هستم و می بینم.

من به آنها تبدیل میشوم و دیگر خود نیستم.

همه از رویا هایم و  از خواسته های دلم،

از آن همه آناند که از آنشان بودند، نه از آن من.

من چشم انداز خویشم.

من به رهسپاری خویش می نگرم،

 گونگون ،در نورد و تنها،

در اینجا که هستم نمی توانم خودراحس کنم.

 

از اینروست که همچون بیگانه ای، هستی ام را،

 چنانکه که گویی بر برگه هایی  نوشته شده اند میخوانم

آنچه که خواهدشد هنوز نوشته نشده ست.

وآنچه  که رخداده فراموش شده ست.

من در کناره ی آنچه که می خواندم یادداشت می کردم،

ازآنچه که فکرمی کرده ام که حس می کرده ام،

اما در باز خوانیشان ، درشگفتم از اینکه " آیا این من بوده ام؟"

خدا می داند. چرا که  این نوشته ی اوست.

 

Não sei quantas almas tenho.

 

Não sei quantas almas tenho.

Cada momento mudei.

Continuamente me estranho.

Nunca me vi nem achei.

De tanto ser, só tenho alma.

Quem tem alma não tem calma.

Quem vê é só o que vê.

Quem sente não é quem é.

 

Atento ao que sou e vejo,

Torno-me eles e não eu.

Cada meu sonho ou desejo,

É do que nasce, e não meu.

Sou minha própria paisagem,

Assisto à minha passagem,

Diverso, móbil e só.

Não sei sentir-me onde estou.

 

Por isso, alheio, vou lendo

Como páginas, meu ser.

O que segue não prevendo,

O que passou a esquecer.

Noto à margem do que li

O que julguei que senti.

Releio e digo, «Fui eu?»

Deus sabe, porque o escreveu.

 


وسروده ای از  آلبرتو کائیرو  -- یکی از دیگرشخصیتهای او:


هیچ چیز   آسانتر از آن نمی بود

اگر که  درپس مرگم می خواستم  زندگینامه ام را بنویسم.
 که  آن تنها در دو تاریخ خلاصه میشد . زادروزم و درگذشتم
و من خود هر روز درمیان آندو بودم









   Se depois de eu morrer, quiserem escrever a minha biografia,
    Não há nada mais simples.
    Tem só duas datas – a da minha nascença e a da minha morte.
    Entre uma e outra todos os dias são meus
    Alberto Caeiro -- heterónimo

 


 

 

 


. 

گفتگویی در باره ی میشل فوکو







گیتی نوین (گ): شاید هنگام آن رسیده باشد که به فلسفه ی فوکو بپردازیم. فلسفه ی فوکو و شیوه ی نوشتن او  مانند دریدا بسیار دشوارست و هر نوشته ی او نیاز به دوبارهه خوانی و دگر باره خوانی و اندیشیدن  و دریافت فلاسفه ای مانند هگل و کانت و نیچه و دیگر از فلاسفه ی نووا و پسا نوواست.


فرید نوین (ف): درست می گویید و  این بناچار وظیفه ای را که در جریان این گفتگوها تعیین کرده اید که تا آنجا که ممکن است از واژه ها  وآمیزه های فارسی بهره گیریم بسیار دشوارتر می نماید.


گ  :  چنین می نماید که خرده گیری دوستی از هم اکنون شما را از بکارگیر ی  واژه های پارسی بازداشته ست. برای نمون به جای وظیفه می توانستید بگویید گمارش و به جای ممکن می توانستید بگویید شدنی! به هر روی این تلاش های ما از سر دشمنی با زبان ها ی دیگر نیست که بل کوششی است برای ساختن و پالایش زبان فلسفی در پارسی. زیرا همانگونه که در بررسی اندیشار های هایدگر و دریدا دیدیم فلسفه ی نووا نیاز به واژه هایی مانند Dasein دارد که واژه  ایست  از خود درآورده که هایدگر آنرا برای نشان دادن انسانِ اندیشمندِ به خودآگاهِ پرسشگر  به کار میگیرد و چرا  که ما  واژه ی اندر-هستی را برای آن بکار نبریم. 



ادامه مطلب ...