گفتارهایی در روشن وایی Guity Novin

این وبلاگ سروده ها، نوشته ها و گفتگوهایی را در باره ی فلسفه ی دوران رو شن وایی دربر دارد

گفتارهایی در روشن وایی Guity Novin

این وبلاگ سروده ها، نوشته ها و گفتگوهایی را در باره ی فلسفه ی دوران رو شن وایی دربر دارد

Poems of Alfonsina Storni - سروده هایی از آلفونسیا استورنی

آلفونسیا استورنی در کاپریاسکای  سویس در خانواده ایی ایتالیایی--سویسی چشم به جهان گشود. او از چهارسالگی در آرژانتین زندگی میکرد. پس از آنکه پدرش را از دست داد می باید که بار  گذران زندگی خانواده اش را  با کار کردن در پیشه های گوناگون  بر دوش گیرد. او برای یکسال هنرپیشه شد و به گرداگرد آرژانتین رهسپار گشت .در  ۱۹۱۰ گواهینامه ی آموزگاری خویش را دریافت نمود و در دبستانی در سن خوان آرژانتین به آموزش پرداخت پس از پایان سال به بونوئس آیرس رفت و در آنجا به نوشتن سروده پرداخت.  در ۱۹۱۲ فرزندی  را به نا داد  مادرشد و برای نگاهداری خود و فرزندش به روزنامه نگاری روی آورد و در همان گاه در دبستانهای دولتی نیز آموزگار  بود. در ۱۹۳۵ سینه اش را برای گره ای سرطانی به   جراحی سپرد اما در ۱۹۳۸  سرطان او بازگشت و چنین بود که در پائیز آن سال جیبهایش را از سنگ پر نمود خویشتن را در مال دل پلاتا به اقیانوس افکند. از او کتابهای نگرانی بوته ی رٌز در ۱۹۱۶ ، سروده های گزیده در  ۱۹۴۰ و سروده در۱۹۴۸ به جا مانده ست.   ..          .     

 

  شکنجه ای شیرین 

 

گٓرده های زٓر در دستهای تو مالیخولیای من بودند.

که بر دستهای بلند تو زندگیم را پراکندم

شیرینی من در دستهای مشت شده ات باقی ماند

اینک شیشه ی عطری هستم تهی شده

 

چه شکنجه ی شیرین بسیار که به خاموشی پذیرفته شد

 

هنگامیکه روان  من یا اندوهی تیره  به چالش شد

او شگرد را میدانست،

     روزهایم را به بوسیدن دو دستی گذراندم

که زندگیم را به خاک  کشید     

 

 

Dulce Tortura

 

Polvo de oro en tus manos fue mi melancolía;

Sobre tus manos largas desparramé mi vida;

Mis dulzuras quedaron a tus manos prendidas;

Ahora soy un ánfora de perfumes vacía.

 

Cuánta dulce tortura quietamente sufrida,

Cuando, picado el alma de tristeza sombría,

Sabedora de engaños, me pasada los días

¡Besando las dos manos que me ajaban la vida!

 

 

به  اٍروس*

  تو را به گلویت  گرفتم 

در کناره ی دریا هنگامیکه بسویم تیر می افکندی

تا که زخمیم کنی

نهان شده سریند گٌلارا یت را دیدم

 

همچون عروسکی شکم تورا خالی کردم

و چرخ های ی پر فریبت را آزمون کردم

     و  بس پنهان در گردونه ی زرینت

دریچه های دامی را یافتم که میگفت: همآغوشی

 

در کناره ی دریا  نگاهت داشتم اینک درهم شکسته ای اندوهگین

بسوی خورشید آن یار همگناه تو

در برابر  سیرن های هم نوای دهشتزده

 

مادر بزرگ فریبکارتو، ماه

بر فراز تپه های پگاهان میشد   

 و من تورا به دهان امواج افکندم

  ------------------------------------

  *اروس یا کیوپید خدای عشق است که یا تیروکمان خویش مردمان را به شیدایی دچار میکند. او فرزند ونوس یا  آفرودایته و

مارس یا آرس است

 

A Eros

 

 

HE AQUI que te cacé por el pescuezo

a la orilla del mar, mientras movías

las flechas de tu aljaba para herirme

y vi en el suelo tu floreal corona.

 

 

Como a un muñeco destripé tu vientre

y examiné sus ruedas engañosas

y muy envuelta en sus poleas de oro

hallé una trampa que decía: sexo.

 

Sobre la playa, ya un guiñapo triste,

te mostré al sol, buscón de tus hazañas,

ante un corro asustado de sirenas.

 

Iba subiendo por la cuesta albina

tu madrina de engaños, Doña Luna,

y te arrojé a la boca de las olas.

 

 

 

 مٓردک کوچک

 

مردک کوچک

مردک کوچک، مردک کوچک

قناری کوچکت را رهاکن که می خواهد پرواز کند

من آن قناربم، مردک کوچک

 رهایم کن تا پرواز کنم

 

  من در قفس تو بودم 

مردک کوچک که مرا به قفس کردی

تورا مردک  میخوانم زیراکه مرا نمی فهمی

و نه خواهی فهمید 

 

 

و نه که من تورا می فهمم، اما به هر روی

قفسم بگشا که می خواهم بگریزم

مردک کوچک تو را برای نیم ساعتی دوست می داشتم

دیگر از من نخواه 

 

 

 

Hombre Pequeñito

Hombre pequeñito, hombre pequeñito,

suelta a tu canario que quiere volar

Yo soy el canario, hombre pequeñito,

déjame saltar.

 

Estuve en tu jaula, hombre pequeñito,

hombre pequeñito que jaula me das.

Digo pequeñito porque no me entiendes,

ni me entenderás.

 

Tampoco te entiendo, pero mientras tanto,

ábreme la jaula que quiero escapar.

Hombre pequeñito, te amé media hora,

no me pidas más.

 

 

 

 

 

کرمک ها

 من هرگز نمی اندیشیدم که خداوند هیچگونه ریختی داشته باشد

 زندگی  یگانتا : و فرمانروای یگانتا

بدون دیده: که خداوند باستارگان می بیند

بدون دست: که خداوند با دریاها لمس میکند

 بدون زبان: که خداوند با شرر ها سخن میگوید

  به تو خواهم گفت ، درشگفت مباش

  میدانم که او  کرمک هایی دارد: آدمی و چیزها

 

 

 

Parásitos

Jamás pensé que Dios tuviera alguna forma.

Absoluta su vida; y absoluta su norma.

Ojos no tuvo nunca: mira con las estrellas.

Manos no tuvo nunca: golpea con los mares.

Lengua no tuvo nunca: habla con los centellas.

Te diré, no te asombres;

Sé que tiene parásitos: las cosas y los hombres.

 

 

به بانوی سروده هایم

  من گنه کارانه خویشتن را دراینجا به پایت افکندم

 چهره ی تیره ی من در برابر زمین  آبی فام

تو دوشیزه ای درمیان لشگر درختان نخل

 که هرگز مانند انسان ها سالخورده نمیگردند

 

گستاخی آن ندارم که به دبدگان ناب تو خیره شوم

ویا دلیری آنکه دستهای پر شگفتت را لمس کنم.

به پشت سر خویش می نگرم و رودی از  شتابها

مرا بی گناهانه به آورد تو برمیانگیزد.

 

با پیمان آنکه با  فره ی ایزدیت  راه خویشتن را    

به راست آورم و فروتنانه در تای جامه ی تو

شاخه ی سبز کوچکی جای دهم

 

  چراکه شدا نبود تا به دور مانده از سایه ی تو 

      زندگی کنم ، که تو از آغاز زندگیم

  با  آهنین میله ی گداخته ات نابینایم نموده بودی

 

 

A Madona Poesia

 

AQUI a tus pies lanzada, pecadora,

contra tu tierra azul, mi cara oscura,

tú, virgen entre ejércitos de palmas

que no encanecen como los humanos.

 

 

No me atrevo a mirar tus ojos puros

ni a tocarte la mano milagrosa;

miro hacia atrás y un río de lujurias

me ladra contra tí, sin Culpa Alzada.

 

Una pequeña rama verdecida

en tu orla pongo con humilde intento

de pecar menos, por tu fina gracia,

 

ya que vivir cortada de tu sombra

posible no me fue, que me cegaste

cuando nacida con tus hierros bravos.