گفتارهایی در روشن وایی Guity Novin

این وبلاگ سروده ها، نوشته ها و گفتگوهایی را در باره ی فلسفه ی دوران رو شن وایی دربر دارد

گفتارهایی در روشن وایی Guity Novin

این وبلاگ سروده ها، نوشته ها و گفتگوهایی را در باره ی فلسفه ی دوران رو شن وایی دربر دارد

نیجه و روشنوایی

در  چند ماه گذشته  گفتمان  هایی    در باره ی دشواری های شناخت  در خرد نیچه   با  فرید نوین داشته  ام که  چون  آنرا با هوده یافته ام  بر آن شده ام که  برآیند این گفتگو ها را به نوشته آورم.  با  این امید که  این نوشته   برانگیزان گفتمانی گسترده تر در میان دوستاداران خرد و شناخت گردد

 

گ :   در نخست شاید بهتر باشد که که روشن کنیم که چرا می خواهیم از شناخت نیچه  در  این  گفتگوآغاز کنیم.


ف :    چون این گفتگو  فکر شما  ست شاید بهتر باشد که شما درباره ی  این امر توضیح بدهید.


گ:   بسیار خوب ؛ به کوتاه سخن اینکه امروزه نیچه شاید از رخنه گر ترین  فرزانگان در اندیشه ی اروپایی  باشد. به گفته ی هایدگر او پایان   فرا هستی  (متافیزیک) را آورده ست.  بسیاری از خرد شناسان امروز اندیشارهای نوی  اروپا را در  دنباله رو ی از اندیشه های اودانسته اند. برای نمون ژاک دریدا  نیچه را به آوند  نمونه ای بارز از اندیشمند " ازهم سواساخت وایی"   (دیکنستراکشنالیزم) 1می شناسد.  درکشورهای اروپایی و آمریکا   کتابهای نوشته شده در باره ی نیچه بسیارند برای نمون  تنها در فرانسه  در  دهه ی  1980   ژان گرانیه ؛ موریس بلانشو، پیر کلوسوسکی ، ژان میشل ری،  برنارد پوترا ، پیر روندو،  سارا کوفمان و پل والادیه  کتابهایی در باره ی  او نوشته اند. البته در ایران هم کتاب مهم او"چنین گفت زرتشت  " به   برگردان جلال آل احمد و داریوش آشوری  در سالهای  دهه ی   40 چاپ شده  بود.البته همانگونه که والتر کوفمن در کتاب خود در باره ی  نیچه مینویسد:

همه گون آدمی؛  از جمله سبکسران، در باره ی نیچه نوشته اند اما افزون بر  بسیار از سرآمد سروده  سرایان ، و پژوهشگران پر آوازه ، در میان نویسندگان مهمی که درپخشار  اندیشه های او کارکرده اند می توان از   توماس مان،  کامو،یاسپر و هایدگر  نام برد  . به  کماترین سنجش، هیچ  خرد ورز نووا یی   از پس  کانت و هگل  هرگزمورد ارج نویسندگانی چنین  نخبه نبوده ست.  با این همه بسیار ازین  پژوهش ها  که بدست اندیشورانی  بسیار ستوده   به انجام رسیده اند، بر پایه ی  کند و کاش هایی  بس نا استوار  بنیان  گرفته اند و این   سست مایگی گا ه   در باور نمی گنجد. 

و  راستش را بخواهید بکی دو نوشته ی داریوش آشوری در باره ی نیچه   بسیار  مایه ی آزردگی اندیشه  ست زیرا که بدون هیچ تردید این نوشته ها دریافتی  نادرست و واژگون را از نیچه    نشان میدهند.


ف :      این  نکته ی پر شگفتی ست . من به افسردگی  نوشته ها ی ایشان را  نخوانده  ام اما نام آشوری را بسیار شنیده ام و همیشه برین برداشت  بوده ام  که  او  پژو هشگری ارزنده  و دقیق ست.


گ:   البته من نیز همه ی کارهای ایشان را نخوانده ام و این  خرده گیری من تنها  به یکی دو  سه  نوشته ی  ایشان در بار ه ی نیچه پیوند دارد. و به هیچ روی  خرده گیری های من به کارهای دیگر ایشان نشانه نمی گیرد  و به ویژه  انگیزه   ام برای خواندن این چند نوشته آن بوده است که می خواستم  کند وکاوی کنم از  کارهایی که در باره ی نیچه در ایران شده ست. و  انگیزه این گفتگو نیز از  همان کاوش سرچشمه می گیرد. البته  من مدعی نیچه شناسی نیستم . هرچند در  باره  ی او کتابها و نوشتار های زیادی خوانده ام ؛  برای نمو ن دوپوشه کار  هایدگر در باره ی نیچه و همینطور کتاب" نیچه" کوفمن و نوشته هایی از میشل  فوکو در باره ی نیچه  به ویژه   نوشته ی او بنام " نیچه،  مایه شناسی ،  تاریخ"  که می خواهم بزودی به پارسی برگردان کنمش.  از خود نیچه کتابهای   "زادش تراژدی یا  یونان گرایی وبدبینی"، "در ماورای نکویی و پتیارگی"،  "درباره ی مایه شناسی منش"، "انسان  برازنده"، "خواست  توانایی"، "چنین    سخن آورد  زرتشت"*  ،  "پدیداری روز"  و   " د ش مسیحا" را خوانده ام.   بنابراین  اگرچه  نمی توانم مدعی نیچه شناسی  باشم  و لی  می توانم   یک  برآیندگیری  نادرست را شناسایی کنم.


دشواری و تضاد  درنیچه


ف:    مطمئن هستم که این را می دانید که شناختن نیچه بس  دشوارست و شاید از  این روست که هم  سوسیالیست ها  نیچه را از خود می دانند و هم فاشیست ها   وهم مدرنیستها و هم  پست مدرنیستها و هم  اگزیستانسیالیست ها!


گ : درست است.   این کارل یاسپر است که در کتاب نیچه ی خود  به خوانندگان  کارهای نیچه هشدار می دهد که هرگز نمی باید خوشنود باشند از اینکه گزاره  ای  از  نیچه را دریافته اند مگر تا هنگامی که    از او   گزاره ای  درست  به  وارون  و  متضاد با آنرا یافته باشند ! حتی در میان کتابهای نیچه  و  یادداشتهای  او این تضاد گویی و دشگونی بسیار به چشم میخورد. وا ین ویژگی  ایست که بررسی گران کارهای او همیشه خاطر نشان کرده اند.


ف :    این  از آن روست که نیچه یکی  از پیروان روش هگلی است که میکوشد تا با کند وکاو در تز و آنتی تز به یک سنتز دست یابد.


گ:  بله  گه گاه  نیچه  به پژوهش   گزاره  (تز)  است و سپس    واگزاره  (آنتی  تز) آنرا بررسی می کند  و گه گاه به همگزاره (سنتز ) ای دست  می یابد.  اما  شاید در بیشتر موارد او از گوشه هایی  جدا ازهم  دشواری هایی را  به کند  وکاش می کشد و برآیندهای گوناگونی را پیشنهاد می کند    اما هرگز به  بر  آیندی  ویژه  دلخوش نمی کند و هیچ همگزاره ای را به آوند راه چاره  نشان  نمی دهد.

ف:  پس این  دشواری داریوش آشوری نیست  که بل دشواری از خود نیچه است که  همگزاره ها ی خود را به پدیداری پیشنهاد نمی کند و بالمآل هر کس  دریافت  خودرا با بخشی از کارهای او هماهنگ می یابد واین همانست که در اندیشار او  "چشم انداز" گرایی یا پرسپکتیو یزم خوانده شده ست.


هگل و اندیشه ی "مرگ خداوند"


گ: به  هر روی نخستین دشواری  نوشته آشوری در اینست  که  چنین می نمایاند که  این  نیچه است که پیام "خدا مرده است" را پیش از هر کس دیگر انگار نموده ست. در  حالیکه می دا نیم که پیش ازنیچه  این پیام را هگل  به کماترین  سه با ر    آورده بوده ست نخست در نوشته ی دین ودانش 2 در  1802  و سپس دوبار هم در  در کتاب پدیده شناسی3 در بخشی که آنرا  آشکارایی دین 4 خوانده است   در 1807   . اما آشوری می نویسد

. کتابِ   دانشِ شاد  پیشاهنگِ  چنین گفت زرتشت  است و یک سال  پیش از آن نشر شده  است. امّا، در  زرتشت  است که نیچه، به دنبالِ  طرحِ نخستینِ این ایده در  کتابِ پیشین، اندیشه‌یِ «خدا مرده است» را تا  واپسین پی‌آمدهایِ  هستی‌شناسانه، اخلاقی، روان‌شناسانه، و جامعه‌شناسانه‌یِ  آن، دنبال می‌کند

البته کتاب  "دانش سرخوشی" یا "دانش شادمانگی" را ایشان  دانش شاد  برگردان کرده اند  که باز جای سپاس است زیرا در نخست آنرا دانش خندان !!! برگردان کرده بودند و  لی بخوبی پیداست که ایشان "طرح نخستین  ایده ی  " مرگ  خدا را از نیچه می  دانند.

ف  :  در این که  اندیشار "مرگ خدا "اندیشار هگلی ست هیچ تردیدی نیست.  در  واقع هگل با اعلام  اینکه "   تاریخ به پایان رسیده ست   " مرگ خدا " را  نیز آشکار کرده بود. او در کتاب   "پدیده شنا سی " خود "مرگ خدارا" به چند  بخش  تقسیم کرده ست. وتمامی این مرگ  را پیآمدی از جنبش روان  یکتا   بسوی  آگاهی و سپس بسوی خودآگاهی و یکی شدن روانی فردی با روانی تکتا (یونیورسال )  انگار می کند.  اما در برابر این  روان که به آوند" تز"ست  جهان یه صورت" آنتی تز "  قرارگرفته است  که سرشار از فریب و پتیارگی اهرمنانه است. روان تکتا  (یونیورسال) در ریخت روان انسانی خود به آوند میانجی و مسیحا  پدیدار می  شود و در رویارویی با جهان پتیاره به آگاهی و سپس به خود آگاهی می رسد  و  با مرگ خویش به  روان یکتا  بازمیگردد.او می نویسد:

بنابراین مرگ این اندیشه - انگار در برگیر مرگ سواگشته ی (ابستراکت) هستی ایزدانه  ایست که  به آوند خویشتن شناسانده نشده ست. آن مرگ  احساس دردناک آگاهی ناخشنودست   به اینکه  خود خداوند مرده ست. این گفته ی سخت  بیان آن درونیترین  خودشناسی ساده ست وبازگشت آگاهی ست بدرون ژرفاهای شبی که  در آن "من"="من"  ست. شبی که دیگر نمیتواند هیچ چیز برون از خود را شناسایی کند یا بداندش .  این احساس به درستی همان از دست دادن درونمایه (ذات) ونا پدیداری آن در  برابرآگاهی است؛

در اندیشار هگل  برای روان های آدمیان که هنوز به خودآگاهی نرسیده اند   وبنابرین آگاهی ناخشنودند این پیوند با روان یکتا  اینک گسسته شده است "خدا  مرده است" و انسان تنها مانده ست. و این مرگ برای زمینیان هر روز  تکرار  می شود چون  روان هر انسان در جستجوی پیوستگی با روان یکتاست ، ومرگ هر انسان یادآور "مرگ خدا"است. دیوانه ی چراغ بدست  نیچه هنگامیکه از دهشت "مرگ خدا" سخن می گوید در واقع  به این مرگ پیاپی   انسان هگلی به آوند بازگشت آگاهی  بدرون ژرفاهای شبی که  در آن "من"="من" ست اشاره می کند. آیا آن بخش از نوشته ی نیچه را  در این باره به یاد دارید؟ من فراموش کرده ام که در کدام یک از کتابهایش بود


گ :بله جالب اینکه در همان کتاب " دانش شادمانگی" ست که می  نویسد

و   چه خواهد شد اگر روزی یا شبی  در تنهاترین تنها یی های تو دیوی به آرامی  در کنار  تو بخزدو در گوشهایت به نجوا بگوید که: ” این زندگی که هم اکنونش  می زیی وتاکنونش  زیسته ای می باید که بار  دیگر بزیی اش و در بیشمار بارهای دیگر نیز”… آیا  خودرا به زمین  نخواهی کوفت و دندانهایت را به هم نخواهی  خایید و نفرین  نخواهی کرد بر دیوی که چنین پیشگویی را آورده استت؟  و آیا  تو به یک بار آن  دم شگرف را  آزموده ای که  به او پاسخ خواهی داد : که  براستی  تو خداوند هستی و من  هرگز چیزی  ایزدانه  تر از ین نشنوده ام.

ف : بله  در همین جاست که نیچه از " جاودانه باز رخداداد   همینی که هست" 5 سخن می گوید و  دهشت گسیختگی انسان را  از ورا هستی (متافیزیک) تصویر می کند. ا و تنها چاره  برای تحمل این رویدادها را ،که بدون هیچ گونه  دگرگونی به پیاپی تکرار خواهند شد، در پذ یر فتن این سرنوشت محتوم می داند. وبه برآیند او حال که چنین است می  بایست بدانسان زیست که در این جاودانگی همیشه شادمانه  بود. ولی روشن ست  که  این را ه  چاره دقیقا به همان پیآمد  منجر خواهدشد  که پرهیزگاران   دین ور درآرزوی آنند  و این همانست که عارفین ما نیز گفته اند  که آنان  خدایشان را نه به سودای بهشت که بل به خاطر شیفتگیشان به او بندگی می کنند.  پس اگر که تا به ابد زندگی به همین منوال تکرارمی گردد بخردانه نیست که  دزدی کرد و آدم کشت و کژ رفتاری نمود چراکه اگر چنین کردی تا جاودانه می باید چنین کنی.     اما  در مورد برگردان "شادمانگی" شما  بجای "شاد" آشوری به گفته ی خود نیچه این  برآیند  از نقش  "چشم انداز" گرایی (پرسپکتیویسم) در اندیشارتان سرچشمه می  گیرد . در چشم اندازشما کتاب اوبه "دانش  شادمانگی" پدیدار  میشود و در چشم انداز  آشوری " دانش شاد" و این دشواری  اندیشار نیچه است که درآن هر آنچه که پدیدارست درست است و هیچ گونه راستیی ( وارهیت یا تروث) در پس پدیداری ها نیست.


نیچه ومولانا


گ : اگرچه با  نگرشی به  همه ی اندیشارهای  نیچه  و ارجی   که او به ادبیات  نشان میدهد وهمچنین لحن تحقیرآمیزی که او  در باره ی خرد ورزی بکار می گیرد  می توان چنین پیشگزاره نمود (هایپوتثایزد) که اندیشار او به مولانا می  نماید که می گفت " پای استدلالیون چوبین بود". در کتاب "زادش تراژدی" نیچه  آپولوی اندیشمند را به خاطر دیونیزوس شادمانگی به کنار می نهد و به ویژه در  بخشی از آن  می نویسد

روی برمگردان و مرو، بمان و بشنو که فرزانگی مردمان یونان در باره ی خود این زندگی ، که از تاخوردگی  در برابر دیدگانت ، باچنین شادمانی ناآشنا ، ازهم بازمی شود  چه می گوید: " در افسانه ای باستانی  شاه مایداس  برای  هنگامی دراز در درختزاری به شکار سیلنوس ، یارهمراه دیونیز وس، می گردد و  اورا نمی یابد. هنگامیکه به انجام اورا گرفتار می کند از او می پرسد  در  میان همه چیزها  چه چیزست  برای آدمی که بهترین و خواستنی ترین هاست.  درپاسخ   نیمه ایزد خشک زده و بی جنبش    حتی واژه ای بر زبان نمی  راند و به انجام هنگامی که پادشاه به پرسش خویش پا فشاری  می نماید خنده ای  جیغ آسا سرمی دهد و  چنین می گوید: " هلا ای نژاد نفرین شده و زودپریش ،  فرزندان بخت و آسیب از چه وادارم میداری که بتو آن گویم  که برایت بهترین  چاره آنست که آنرا نشنوی؟ آنچه که بهترین از همه چیزها ست بس  در ماورای  دسترس توست: نازاده شدن، نبودن، هیچ بودن . اما دو دیگر از بهترین ها برای  تو - مرگی است که زود آید

واین  هیچی و عدم را هم در اندیشه های مولانا می بینیم. که می گفت

سپاس آن عدمی را که هست ما بربود       ز عشق آن عدم آمد جهان جان به وجود
به هر کجا عدم آید، وجود کم گردد           زهی عدم که چو آمد ازو وجود فزود

و  دلبستگی من به نیچه از آنست که او هنر را چاره ی  همه ی آسیب ها وشکنج های  زیستن می داند. ولی اگر   این نکته  را به کنار بگذاریم  دنباله ی نوشته ی  آشوری همه به کج راهه و بی راهه ست. او از  فلسفه ی دینامیک هگل  و تلاش  روان جهان برای جنبش  بسوی شدایش و آشکاری خویش هیچ نمی گوید  . و تمام فلسفه ی  نیچه را درتراز بندی میان خدای فیلسوفان  و خدای مسیحیان و یهود خلاصه می  کند.  والبته  خدای فیلسوفان هم چیزی "از خود در آورده ست" . به ویژه  هنگامیکه  به کارهای نه  تنها سینا  و سنت اگوستین و اسپینوزا که بل به  کانت و کیرکه گارد   هگل و دیگر اندیشمندان بپردازیم  می بینیم که آنچه که  مهم است تفسیر و برداشت از پنداره ی خداست .  ایشان می نویسند


خدای کانت ، خدای کیرکه گارد و خدای نیچه

خدایِ  فیلسوفان در سَر جای دارد، در اندیشه. امّا خدایِ یهودی‌تبار-- چنان  که  صوفیانِ ما هم بسیار گفته اند-- جایِ اصلی‌اش در سِّر است، در دل٬ در   ژرفنایِ نهادِ انسانی. خدایی ست «غیور»، به روایتِ  عهدِ عتیق ، که  تابِ  دیدنِ هیچ خدایِ دیگری را در جوارِ خود ندارد. همان خدایِ یگانه‌ای ست  در  دین‌هایِ ابراهیمی که می‌خواهد همه‌یِ خدایانِ دیگر، همه‌یِ «طاغوت»ها،  را  از میان بردارد....

ایشان  از خدای یهودی تبار سخن میگویند  که گویا تفاوت بسیار با مردوک و میترا و  مزدا داشته است!!و خدای فیلسوفان را خدای  سوکراتیس و کانت معرفی می کنند.  البته آنچه که برای من مهم ست گفتمان نووایی (مدرنیزم) و پیوند نیچه  با  آنست.  از نوشته ی آشوری چنین بر می  آید  که  نیچه با روشن وایی کانت  موافق است و تنها خدای قراردادی او را رد می کند. ایشان می نویسند:

کانت  که یک پارچه فیلسوف بود و هوادارِ عقل، بزرگ‌ترین کشفی که بر بنیادِ   اندیشه‌یِ منطقی کرد این بود که گزاره‌هایِ مابعدالطبیعی، از جمله   گزاره‌هایِ اثبات و ردّ‌ِ خدا در جایگاهِ علت‌العلل، خلاف‌پذیر    اند،  یعنی دلیل‌هایِ اثبات و نفی‌ِشان اعتبارِ یکسان دارند و٬ در نتیجه،  از  نظرِ شناختِ عقلی هیچ‌یک پذیرفتنی نیستند. این که خدا هست یا خدا نیست  را  با هیچ ضرورتِ عقلی نمی‌توان پذیرفت، زیرا هر سرِ آن را که بپذیریم، با   اشکالِ منطقی رو به روست. امّا، هنگامی که به مسأله‌یِ اخلاق رسید٬ خواست   که اخلاقی بر بنیادِ استنتاجِِ عقلانی بنا کند.  زیرا اخلاقی را که تاکنون   به پشتیبانیِ خدا و بیم از کیفر یا امید به پاداشِ او بر سرِ پا بود،   بی‌پشتوانه‌یِ عقلانی دید. پس، بر آن شد که بنا به ضرورتِ اخلاقی یک خدا   برایِ آن «بیافریند» تا اخلاق بی‌پشتوانه‌یِ مابعدالطبیعی نمانـَد. امّا   این اختراعی بود بی‌هوده‌. چنین خدایی که دایره‌یِ فرمانرواییِ او قلمروِ   اخلاق باشد و بس، به دردِ خودِ فیلسوف هم نمی‌خورد. زیرا نه بیمِ دوزخ در   آن است نه نویدِ بهشت، حتّا بیمِ دوزخِِ درونی، یعنی ناآرامیِ وجدان. خدایِ   او نه یک خدایِ زنده است که جاویدان زنده بماند یا زمانی بمیرد. این  خدایی  ست که با آدمی سخن نمی‌گوید. در حقیقت، کانت با آن که در آن  مقاله‌یِ  نامدار، با عنوانِ «روشنگری چی‌ست؟» (یا با برداشتی دیگر،  «روشنی‌یابی چی  ست؟»)، آدمیان را به دلیری کردن در به کار بردنِ عقلِ خویش  فرامی‌خواند،  هنگامی که به مسأله‌یِ اخلاق می‌رسد، از این حکم پا پس  می‌کشد و این جا  خدایی را در کار می‌آورد که در طرحِ شناخت‌شناسانه‌یِ وی  نمی‌تواند بگنجد و  یا به زور، تنها به عنوانِ ضرورتِ اخلاقی، می‌گنجد.

ا  گرچه بهترست گفتگو در باره ی باورهای کانت را به دیرترواگذاریم. ولی  بر  داشت من از کانت این بوده ست که  خداوند او هنوز خداوندی است هنایش دهنده  به هنایش ها و یا به زبان آشوری علت والعلل. و در نوشته های کانت  این  خداوند خرد مندست

ف:   دقیقا. درفلسفه ی فرازنده (ترانسندنتال فیلوسوفی) کانت  می بینیم که اوج    فرازمندی در سامانه ی اندیشه ها از سه هویت خدا، جهان  و آدمی در جهان   ریخت می گیرد. فلسفه ی فرازمند به گفته ی کانت  کنش" آگاهی"  ست که به موجب  آن کننده آفریننده خویش می شود  وتمامی  شوندگی     در رده بندی همه چیز  در خداوند به آوند یک سامانه ی بخردانه  ریخت می گیرد و جالبست که  کانت  خود به روشنی آشکار می کند که این  سامانه  همان سامانه ی اندیشار زرتشت  است. و اینکه مردوک و مزدا و یهوه را همانند می گیرید درست است  چون  دشوارست که باورنمود که  مذاهب بر هم  تاثیری نگذارده اند  و  اهرمن زرتشت  و  لوسیفر " مذهب یهودی تبار" (به گفته ی آشوری)  به احتمال زیاد باید از پنداره ای یکسان نشأت گرفته باشند.     به هر روی    می توانیم این امر را  بدیهی گیریم که خداوند کانت خردمند ست. برای نمون  دریافت کانت در باره ی  ابراهیم نبی وداستان قربانی کردن فرزندش  برآیند ی  خرد ورزانه است  بر خلاف برداشت عارفانه ی  کیرکه گارد  . هنگامیکه ابراهیم  نبی  را وحی آمد که بزعم تورات پسرش آیزاک را باید قربانی کند  کانت بر بنیان خرد پیشنهاد می کند که ابراهیم می بایست به آن ندا ی آسمانی پاسخ می داد که نه من چنین نمیکنم زیرا که  کشتن فرزند بخردانه نیست و خداوند بخرد من مرا بر چنین کنشی ناپسندیده   وانمی دارد. به دید کانت ابراهیم می باید از ین درخواست هراسناک  نتیجه می  گرفت  که این ندا   باید  آوای ابلیس باشد   و نه از آن خداوند.  بر عکس  کانت کیرکه گارد و نیچه   بر بخردی آدمی در سپهری نامتناهی بی باورند. کیرکه گارد در کتاب "ترسش  و لرزش"  6 می گوید، چون  ابراهیم به خداوند شیفته ست ناچا ر ست که به   فرمان او سر  نهد . و این همان  اندیشاریست  که او آن  را "جهش دین  باورانه" 7 می خواند . جهشی که  بر پایه ی کند و کاش کانت  با استدلال خرد توضیح  ناپذیرست  اما در میان باوراهل عرفان به آوند فنا  بیگانه   نیست. اما این  که نیچه در این باره چه داوری می کند  دشوارست. چراکه او با مسیحیت و روشن  وایی هردو در   ستیزه ست. هرچند اگر داستان ابراهیم را دریک تراژدی یونانی  برای او باز تاب کنیم  و برای نمون به داستان ایفی ژنیا دختر آگاممنون که    در برابر آرتمیس قربانی باید بشود  بنگریم و در دید داشته باشیم که   آرتمیس  آن ایزد دوشیزه شکارچی  خود از خدایان است -- همچون هر خدایی دیگر.  و افی ژنیا مانند آیزاک به شگفتی ازقربانی شدن می رهد و به تالوس شهری در  کنار دریای سیاه گسیل داشته می شود و بجایش مانند آیزاک رمه ای قربانی می شود  . آنگاه نیچه  رارجمندست ا با این رفتار ایزدی موافق خواهیم یافت. زیرا که به گمان او   چشم اندار  تراژدی و می توان از چنین چشم انداز هنری نمون گرفت تا که بتوان    "باز رخداد جاودانه ی همینی که هست " را بهتر تحمل نمود. و البته به دید  او تراژدی را می باید تفسیر نمود  و ازهم پیاده کرد همان کاری که دریدا "  ازهم سواساخت" (دی کنستراکشن) می نامد.


   ستیزش نیچه با نووایی و روشن وایی

گ :  بله و از این روست که همانگونه که در نخست گفتم دریدا  نیچه را نمونه ای  بارز از "ازهم سوا ساخت " گرایان (دی کنستراکشن یزم) می خواند و اگر باز  گردیم  به راستای گفتگوی مان  به روشنی آشکارست که در "چنین سخن آورد  زرتشت" این مویه ی دیوانه ی چراغ بدست در باره ی مرگ خداوند آنگونه که  آشوری میگوید مویه ای در باره ی سرنوشت بشر هیچ انگار بی افق نیست و  اخلاق  سدی در برابر روشن وایی ( یا بزبان  آشوری ر و شنی یابی) نیست. آشوری می  نویسد.

نیچه،   از سویی، سخت نگرانِ پسرفتِ انسانِ خداـ‌مرده‌یِ بی«افق»، انسانِ   هیچ‌انگار (نیهیلیست)، به سویِ زندگانیِ نیمه‌حیوانیِ «واپسین انسان» است.   امّا، از سویِ دیگر، در زدوده‌ شدنِ افقِ جهانی که از خدا روشنی می‌گرفت،   افقِ نوگشوده‌یِ دیگری رویارویِ انسان می‌بیند؛ افقِ جهانِ آزاد از   وسوسه‌هایِ مابعدالطبیعی و افسانه‌ها و اسطوره‌ها که انسان در آن به نیرویِ   اراده‌یِ خود٬ می‌تواند معنابخشِ هستی شود. به عبارتِ دیگر، به مقامِ   اَبَرانسان دست یابد و طرحِ انسان‌باوری را که مدرنیّت در پیش گرفته است به   تمامیّت رساند. مرگِ خدا رویدادی ست هولناک برایِ بنده‌یِ   خداوند-گم-‌کرده، برایِ برّه‌یِ گم شده‌ از گلّه‌یِ عیسایِ مسیح. زیرا بر   اثرِ آن خورشید فرومی‌میرد، تاریکیِ شب همه جا را فرومی‌گیرد، و افق برینِ   هستی ناپدید می‌شود. و، از سویِ دیگر، همین رویداد افقِ تازه‌ای به رویِ   انسانِ دلاورِ مدرن می‌گشاید، افقِ زندگانیِ انسانِ آزاد از ترس‌ها و   خرافه‌هایِ کهن، زندگانی‌ای که می‌تواند، به گفته‌یِ زرتشتِ وی، شادمانه   «به زمین وفادار» مانَد و در آفاقِ مابعدالطبیعه، با فریبِ روشنی‌هایِ   دروغین، در میانِ «دو جهان» سرگردان نگردد

گ : اینکه آشوری می نویسد  این ابرانسان نیچه ای "طرحِ انسان‌باوری را که مدرنیّت در پیش گرفته است به  تمامیّت"  میرساند ویا این "رویداد افقِ تازه‌ای به رویِ انسانِ دلاورِ مدرن می‌گشاید" برداشت درستی از نیچه نیست  چون نیچه به آشکاری از مدرنیت (نووایی ) خشمگین و بیزارست. اما  همانگونه که هابرماس می گوید   نیچه با "روشن وایی" وداع کرده ست  این   "نقطه چرخشی" ست در اندیشه ی اروپایی  که  به پسا نووایی  (پست مدرنیسم)  منجر شده است.  روبرتافتن از نووایی  ناشی از تلاش شکست خورده ی هگل و پسا   هگل گرایان است که نتوانستند یک باز ریختی گفتمانی (دایالکتیک) برای  اندیشار های   اروپایی فراهم آورند. بگفته ی میشل فوکو اروپا ی نووا و به ویژه  آلمان  بیش ار   اندازه خود را گرفتار خرد و استدلال علمی  نمود. بدون آنکه مرزهای بخردی را شناسایی کند بدون آنکه از بیمناکی خردوایی بیش از اندازه هراس داشته باشد.  بگفته ی او باوچود آنکه   دولت  نووای آلمان بخردانه و سنجیده  می نماید ولی

این  بدگمانی هست  که چیزی در سنجیده گرایی  (راشیونالیزم) و  حتی  درخردوایی هست که موچب   این   توانایی بیش از اندازه دولت شده ست.   این دیدگاه بیشتر در میان چپ  آلمان  برخاسته است و به هر روی در میان هگل گرایان چپ تا مکتب فرانکفورت  خرده  گیری بارزی از گشتا گرایی (پوزیتیویسم) ، ناسوگرایی (ابجکتیویسم) و  سنجیده گرایی (راشیونالیزم )، میان فن و فناوری و همچنین انتقادی فراوان   ازپیوند میان برنامه های بنیانی میان دانش و فن بکار گرفته می شود. هدف این   خرده گیری ها  آن بود که  که بستگی میان پیش انگاره های ساده پرداخت شده ی   دانش  ،از یک سو، و   ریخت های  فراچیرگی (دومینانس) را در جامعه های  کنونی را از سوی دیگر   نشان دهد.


نیچه نخستین اندیشمند ست که این بیم را دریافت نموده ست .او در کتاب "خواستن توانایی" می نویسد

بدبینی نووایی به آشکاری از بیهودگی   دنیای نووا ست

ودر کتاب "افول بت ها "   می نویسد

همه  ی غرب آن غریزه ها را که از آنها نهادها نمو می نمود ، که از آنها  آینده  نمو می کرد از دست داده ست؛ شاید هیچ چیز به  این همه نمی تواند برخلاف  درون مایه ی "روان نووایی" باشد. همه برای امروز  می زیند،  همه به شتاب  می زیند- همه  بی بند وبار می زیند؛ و دقیقا این است که همه آن را  "آزادی" می خوانند".

بگمان  نیچه اندیشه های نووایی مانند آرجمند شناسی ارزش هر فرد، تلاش برای  اندیشیدن به روشی همه در برگیر (یونیورسال)،  خویشتن را در جای دیگری گذاشتن (به  دلسوزی) همه از این بیم انسان نووا آگهی می دهند که شاید او  به زیریوغ فرمان    نیرومندان در  آید؛ هراس نووایان  از   نابرابری (که  از آن گزیری نیست)   و بنا بر ین دلخواه  همگانی نووایان به این که  همچون گوسفندان به ناشناسی  در درون گله ای از گوسفندان برابر ناپدیدار بمانند.  او بت های تازه ی   نووایی   ، مانند  جایگاه انسانیت و خرد را شایسته آن نمی بیند که به  آوند آرمانهایی ناب   بتوانند به روشن وایی ناب رهنمون شوند که بل او این  ارزشهای نووایی را همچون نشانه هایی از پژمردگی و گندیدگی می یابد که  آدمیان را  تنها به این هدف  سوق میدهد که فقط آن کنند که "همه  دیگران می کنند" این ارزشهای نووایی است  که می باید سرنگون گرددو بجای آن باز گردیم به دنیای افسانه ها و اسطوره ها   درست بر خلاف آنچه که آشوری برداشت کرده است.همانگونه که برنارد مانگوس  و کاتلین هگینز نشان داده اند  به پنداشت  نیچه  تراژدی یونان بر پیوستگی دو بنیان ساخته شده است  نخست بنیان آپولو  -- ایزد خورشید که بنیانی ست  سامان دار،  با زیبایی  ایستاو مرزهای نشان شده و دو دیگر  بنیان دیونیزوس است  که بر واژ با بنیان آپولو بنیانی است آشفته و شوریده ، زیاده روی بی بند وبار و فروپاشی هر گونه مرز. در نگرش نیچه تراژدی یونان در جستجو ی  معنای زندگی بر تراز این دو بنیان  ساخته شده ست. به برداشت نیچه گروه همنوایان درتراژدی یونان آزمونی  دیونیزوسی ست  برای تماشاچیان  که در شور موسیقی گرفتار می آیند  و آن احساس بخردانه ی خویش را در باره ی خود به آوند یک فرد رها می کنند و خویشتن  خویش را در همگی به شورآمده  گم می کنند و با آن همگی دیوانه شده  با شادمانی یکی می شوند.  در این پدیده ی عرفانی ست که ارزش زیباشناسی  (استتیک) زندگی یافته می شود.  و چنین است که در "چنین سخن آورد زرتشت "  در باره ی انسانیت آپولویی که به آوند روشن وایی کانت  دل آن داشته که  خرد خویش را بکار گیرد  می نویسد

انسانیت هنوز  هیچ آرمانی ندارد.
اما برادران من به من بازگوئید ، اگر که انسانیت هنوزهیچ آرمانی ندارد -مگر
همچنین نیست  که  انسانیت خود هنوز به ناسزا ست

خرده  گیری نیچه از نووایی (مدرنیزم) بس تلخ وخشمناکانه است. بر خلاف آنچه که  آشوری دریافته ست نیچه در کتاب پنچم "دانش شادمانگی" و در نوشته ی سوم از   کتاب" مایه شناسی منش" پیوند میان دانش و اخلاق (ونه میان اخلاق و مذهب) را  بباد انتقاد میگیرد. او دگر باره نشان می دهد که از نووایی بیزارست و می خواهد از  آن دوری جویدو همانگون که  در "چنین سخن آورد زرتشت"  می نویسد   راهی تازه  را می خواهد دنبال کرد

به  راه های تازه خواهم رفت. سخنانی نو بر من خواهد آمد؛ به خستگی مانند همه ی  دیگر آفریدگاران  از زبانهای کهن نمو خواهم نمود. روان من دیگر در میان ا رواح ازپافتاده گام برنخواهد داشت

به  گفته ی هابرماس نیچه نه تنها ازروشن وایی که حتی ازسنجیده گرایی  (  راشیونالیزم) رویگردانست. به نوشته ی او نیچه سنجیده گرایی را با "مطلق دیگرش"  روی در رو  می کند

او پسند  را "طعم آری یانه" را به آوند ابزاردانش در ماورای  درستی یا نادرستی، در ماورای نیکی و پتیارگی به ارکه می نشاند . اما  نمی تواند به سنچه اش در داوری زیباشناسی  سزاواری دهد زیرا که  او در لحظه ای از خرد نمی  تواند توان مورد نیازش را برای سنجش ارزشها  بشناسد ، ارزشهایی که به خاطر هنر نووا  کاراتر  شده اند

ارزشهای اخلاقیی را که نیچه وازگون میخواهد کرد برخلاف آنچه که آشوری نوشته است ارزشهایی هستند که از تنه ی روشنوایی و نووایی شاخه زده اند. اخلاقی که انسان نووا را به رمه بودن سوق داده است. آما آشوری می نویسد

امّا   این نیچه‌یِ فیلسوف‌ـ‌شاعر بود که، با  دلیریِ فیلسوفانه‌یِ بی‌همتایِ    خود، اخلاق را همچون مسأله‌یِ بنیادیِ  فلسفی و بالاترین سدّ‌ِ «روشنی‌یابی»    طرح کرد. نگرشِ بنیادیِ تاریخیِ او  به اخلاق و دیدنِ اخلاق در بسترِ    زندگانیِ به‌ذات تاریخیِ انسان، سبب  شد که او ژرفنایِ مسأله‌یِ زندگانیِ    خدا در زیستِ انسانی و زیستِ انسانی  در زندگانیِ خدا را ببیند. زیرا با    پدیدار شدنِ خدا (و نخست خدایان) در  افقِ هستی بر انسان بود که انسان انسان    شد و پای به جهانِ نیک و بد و  زشت و زیبا نهاد و تاریخِِ او بر این  بنیاد   بنا شد. نیچه با ویران کردنِ  بنیادِ عقلیِ وجودِ بی‌زمانِ مطلق    (ایده‌‌باوریِ افلاطون٬ ذات‌باوریِ  ارسطو) همچون عالمِ وهمِ انسانی، که    تکیه‌گاهِ متافیزیک از یونانِ  باستان تا امروز است، و نگریستنِ هستی بر    بسترِ زمان و گذراییِ آن، و  انسان بر بسترِ تاریخ و گذراییِ آن، خدا را نیز    تاریخمند دید و تاریخِ  زندگانی و مرگِ او را در تاریخِ اروپا و در جانِ     اروپایی با چشمِ  فیلسوفانه نگریست.

آشوری بدون آنکه بکوشد کانت یا هگل را بفهمد با منطقی به ژرفای کف دست می گوید خدای فیلسوفان با خدای مسیحیت اروپایی تفاوت داشت. او می گوید نیچه عالم وهم انسانی را که سرچشمه ی آفرینش هنر ست و یران کرده است. هیچ چیز نادرست تر از ین در باره ی نیچه نیست زیرا همه ی تلاش او بر این بوده ست که وهم انسانی را باز سازی نماید.


ف :   بله چند بند آخر این نوشته بیشتر به نوشته ای در باره ی  هگل می ماند تا  در  باره ی نیچه. این هگل بود  که هستی و روان جامعه را در  بستر زمان و  گذرایی  آن شناسایی کرد  و از این رو بود که هگل خداوند  تاریخمند را مرده  اعلام  داشت و بالمآل  آدمی ، که بازیگری  در تاریخ  ست،  را  فرمانروای   سرنوشت  خویش  اعلام نمود. و اگر نیچه   پیام  مرگ خدا  را  از هگل به وام  میگیرد  به  این   خاطرست که بر خرد گرایی کانت و انقلاب  کوپرنیکوسی  او  گلایه مند  ست و از آن خرده  می گیرد.

گ: نیچه در کتاب "افول بت ها"  می نویسد "آنچه که  در فرهنگ نیکو به شمار امده ست  همیشه  چیزی ناسیاسی بوده ست ، و حتی چیزی بوده ست برضد سیاست"  و  در کتاب "انسان برازنده " Ecce Hommo خویشتن را "ضدسیاسی " می خواند. اینکه نازی ها و هیتلر  او را از شمار خود می دانستند به خاطر آن بودکه  خواهرش که هوادار  نازی  ها بود در یازده سال پایانی زندگی او از  نیچه پرستاری می نمود. در این سالها  همه ی فرمان کارهای  ادبی و فلسفی  به دست این خواهر بود چون دیوانگی بر نیچه چیره شده بود  و او دیگر هیچگونه هشیاری بخردانه نداشت. و این خواهر بود که از نیچه شخصیتی سیاسی هوادار نازی ها ارائه داد و بفسیر نادرست از برخی  از نوشته های او  مانند ابر مرد و خواست توانایی به این گمراهی افزود.برای نمونه هنگامیکه او در کتاب "افول بتها"  Twilight of the Idols مینویسد: " ناتوانان همچون خرده جانوران  parasite  جامعه هستند. در برخی از حالتها شایسته نیست که بزندگی ادامه داد.  والاترین انگیزه برای زستن، زیستنی فرازمند، بی رحمانه ترین  سرکوبی کردن  و به  انزوا وادار کردن  زندگی  کژ ریختان degenerating life است  - برای نمون در تعیین حق بارورَشدن، حق زاده شدن ، حق زندگی ... مردنی سربلندانه هنگامیکه زندگی سربلندانه میسر نیست".

و لی از سوی دیگر در نوشته ی از او در کتاب "آنسان ، سرشار از انسانیت" Human, All too Human می توان دریافت که او نمی توانسته ست که هواداز خودکامگی و زور باشد  . برای نشان  او می نویسد : " چه بهتر که نابود شد تا به کینه و هراس تن داد. و دوبرابر بهتر اینست  که  نابود شد تاکه   هراس و   کینه ی  دیگران  را به خود بر انگیخت -  واین گفته باید روزی سرنوشته ای والا  برای   تکا تک  حکومتها گردد"  او حتی با حکومت گرایی Statism دشمنی داشته است و در "چنین سخن آورد زرتشت "  از زبان زرتشتش حکومت را "نام بی احساس ترین همه ی دیو ها ی بی  احساس" می خواند و در "افول بت " ها می نویسد " برای زورمند شدن باید هزینه ی سنگینی  پرداخت. زورمندی موچب  خرفتی است"  و سپس می نویسد "  آلمان، آلمان برتر از همه -- افسوس که این  پایان خردوایی آلمان بود".


ف :    اگرچه باید این را هم  افزود که او  بشیوه ی  همیشگی خود به بیراهه رفته ست و تاثیرهایی که از اندیشار نادرست  لامارک گرفته است و نادرست فهمیدن  پنداره ی داروین به ویژه تکاپو برای  ماندگاری  در برخی از اندیشارهای بی راهه ی او تاثیرداشته ست . او نمی تواند بپذیرد که نیروی  چنبش دهنده به زندگی  تنها "خواستن توانایی" نیست و  بل می تواند به تعبیر داروین "خواستن زندگی" باشد. اما اصل  داروینی" گزینش طبیعت" بر او بسیار گران و آشفته می آید.


گ: در کتاب  "انسان برازا" نیچه  کسانی را که  ابرمرد او را ناشی از داروین گرا یی  می خوانند به  دشنام می گیرد : " این    گله چارپایان دانشمند مرا به داروین گرایی  بد گمان ساخته اند" ولی با ابن همه نمی توان  پنهان نمود که او خود به گونه ای به بهشدایی (تکامل) باور داشته ست. در کتاب "دانش شادمانگی" او بر شوپنهاور خرده می گیرد که چرا    بهشدایی  را  به بهانه اینکه رازآلوده  و پیچیده ست رد می کند و  کار لامارک را  با اینکه هوشمندانه می  یابدش نادرست و پوچ می خواند. البته پنداره لامارک که اینک نادرست انگاشته می شود آن بود که پیکره و ساختار چانداران از پیرامون زیستشان تاثیر می پذیرد  نمونه ی پر آوازه یای که او می آورد نمونه ی رزافه بود که گردن درازش را به ناشی از تلاش برای رسیدن  به  برگها ی دور از دسترس بر فراز درختهای بلند می دانست. این گردن کشی  به گمان لامارک به مرور  گردن درازی را در نژاد زرافه ارثی کرده است. در حالیکه در اندیشار داروین  این "گزینش طبیخت" است که رفته رفته نژاد گردن دراز را بر نژاد گردن کوتاه ترچیح داده ست. اما نیچه داروین را نمی پذیرد و می گوید داروین  اندیشار "بهشدایی" را از خردوایا نی  مانند هراکلیتوس ، امپوداکلیس ، لامارک و هگل به وام گرفته است. در کتاب "دانش شادمانه" به ویژه می گوید : "  این هگل بود که اندیشار داروین را پایه گذاشت  و گفت که:" انگاشت نژادها (Artbegriffe) از یکدگر  بر میآیند ... و بدون هگل هرگز داروینی نمی بود"  نیچه بر آن بود که "داروین  بر تقش "شزایط برونی" به گزافه  تاکید کرده ست و از مرز مسخره فراتر شده ست.  عامل بنیانی در روندار زیست دقیقا آن نیروی سترگ شکل دهنده ی  درونی ست  که    "شرایط برونی" را  به هوده می گیرد و  از آن بهره ور میگردد." 

ف: این نیروی زندگی یا نیروی سترگ شکل دهنده ی  زندگی را نیچه " خواستن توانایی" Will to Power می خواند و آن را به " دکرارزیابی  همه ارزش ها " پیوند می زند.  و این اندیشار به گرد  محور " پر مایه ساختن زندکی"  Enhancement of life میچرخد؛ که در نماد ابرمرد پدیدار می شود که نشان از "انسانیتی  والاترست" . آبر مردی که نیروی آفرینش هنری دارد.  و می تواند "خردوایی   آینده " را بی آفریند . خرد وایی که در تفسیری نو و در ارزیابی دیگرگون از زندگی  به "ماورای نکویی و پتیارگی"  می شود.  نیچه در اینجا  خرد وایی کانت را به گونه ای نو تفسیر می کند .

کانت درانقلاب خویش که آن را   انقلابی کوپرنیکوسی خوانده بود  در کتاب "خرده شکافی خرد آوندی ناب "    The Critique of Pure Reason   به این بر آیند رسیده بود که " نیروی قانون گذار خرد انسان بر طبیعت قانون می نهد و طبیعت به ناچار  بر آن قوانین سر فرو می نهد و  از آن قوانین پیروی می نماید". برای نیچه انسانی که می تواند بر طبیعت فانون نهد بایستی انسانی باشد برازا که بتواند در ماورای ارزشهای رسیده ی  نکویی و پتیارگی بیاندیشد. توان خواست او بر نیستا گرایی Nihilism چیره می شود و دانش شادمانگی را بر پا می دارد.

گ : این جای خوبی ست برای پایان این  بخش  اگر که می پذیرید  این گفتگو را در اینجا به انجام میرسانیم و در دنباله ی این گفتگو در بخش بعدی به انقلاب کوپرنیکوسی کانت  که می دانم در دل شما جایی ویژه دارد  خواهبم پرداخت.



*     اینکه چرا "چنین گفت زرنشت" را  من   "چنین سخن آورد زرنشت" برگردان   کرده ام در تفا وتیست که شاید بیش از اندازه خرده گیر اما به هر  روی برای  من مهم ست و آن تفاوتیست که میان دو واژه ی آلمانی sprach و sagte و دو واژه ی برابر به  انگلیسی spoke و told می بینم


ّپانویس ها


1. deconstruction


2. Glauben und Wissen


3. Phänomenologie


4. Die offenbare Religion


7.  Die Ewige Wiederkunft des Gleichen


6. Fear and Trembling


7. Leap of Faith





نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد