گفتارهایی در روشن وایی Guity Novin

این وبلاگ سروده ها، نوشته ها و گفتگوهایی را در باره ی فلسفه ی دوران رو شن وایی دربر دارد

گفتارهایی در روشن وایی Guity Novin

این وبلاگ سروده ها، نوشته ها و گفتگوهایی را در باره ی فلسفه ی دوران رو شن وایی دربر دارد

کلاغ , ادگا ر آلن پو - The Raven by Edgar Allan Poe



 کلاغ

  ادگا ر آلن پو

   The Raven

by Edgar Allan Poe


هراز گاهی در نیمه شبی افسرده،

هنگامیکه خسته و نزار درمی اندیشیدم
خم شده بر انبوهی از نوشته های کهنه وزیبا از افسانه هایی فراموش شده.
در دمی که دیده بر می بستم وخوابم در می ربود،
ناگهان صدای کوبشی به در شنیدم. گویی که کسی به در می کوفت ،
به نرمی بر در سرایم می کوفت،
 
"میهمانی است که بر درم می کوبد -- " بخویشتن گفتم ،
" تنها همین و هرگز و دیگر هیچ "
*
آه چه روشن بیاد می آورم آن شب تاریک بهمن را.
که  هر شراره  از آتش دردم مرگ بر کف سرایم سایه روشن  می انداخت،
ومن نیایش می کردم برای فردا،
وبیهوده می خواستم که از کتابهایم پایان اندوهم را به وام گیرم–
اندوه " النر" از دست رفته ام را،
آن دلدار بی تا و تابنده که پری ها " النر" میخوانندش
و اینجا گشته بی نشان در همیشه و دیگر هیچ.
*
و هر خش خش پریشان پرده ی بنفش
ابریشمین .
مرا هراسان می نمود از دهشتی شگرف که پیش ازآن هرگز نیازموده بودم.
تا که  تپش دل خویش را
اینک آرامش دهم
باز می گفتم که -- " میهمانی است که می خواهد به سرایم درشود "،
" میهمانی است دیر آمده که می خواهد به سرایم در شود"،
" تنها همین و هرگز و دیگر هیچ "
*
آنک دردرون خود نیرویی باز یافتم ودیگر بی هیچ دودلی گفتم،
" سرور یا بانوی نازنین، مرا براستی ببخشید که خوابم در ربوده بود
هنگامیکه آمدید و به نرمی بر درم کوفتید.
و آنچنان به آهستگی آمدید و در زدید ،
در زدید بر درسرای من،
که به سختی در شنیدم که کسی بر درست"
– اینک در گشودم باز – همه تاریکی و نه هرگز و دیگر هیچ
*
به ژرفای تاریکی خیره مانده ایستادم برای چند گاهی دراز هراسان و درشگفت.
در گمان و در رویا به رویاهایی که پیش ار این هیچ زنده را گستاخی به رویایش نبوده ست .
اما خامشی ناگسیخته ماند و بی جنبشی از خود هیچ نشان نداشت.
وتنها این واژه گفته شد به نجوا " لنر"
.من این واژه زمزمه کردم و واژه بسوی من بازگردید درین پژواک " لنر"
- تنها همین و هرگز و دیگر هیچ
*
بازگشتم به سرای خود در درونم همه سوز،
و چه زود در شنیدم که زدر صدا درآمد ،
بلندتر از پیش.
"براستی"، با خویش گفتم "براستی در چارچوب پنچره ام کسی هست."،
"باید دید که  در آنجا کیست؟" تا پرده ازین راز یر فکنم.
بگذار تا دلم دمی آرام گیرد تا پرده ازین راز برفکنم
که این تنها بادی ست و نه هرگز و دیگر هیچ.
*
اینک پنجره بگشودم تا که کلاغی شاهوار از روزهای آشاوان دور بدرون آمد
با کرشمه و بال و پرزنان،
نه
به کمترین هیچ فرمان گذاشت  و نه به دمی ایستاد آرام.
وتاکه با منش  مردی گران تبار و یا که 
زنی والا  بر فراز در سرای من جای گرفت.
جا ی گرفت بر سر تندیس "پالاس" بر فرازدر سرای من.
جا ی گرفت و نشست و نه هرگز و دیگر هیچ.
*
سپس این پرنده ی سیاه با رفتار بزرگ منشانه و با وقار خویش
پندار اندوهگین مرا به خنده در فریفت.
"هولناک و شوم کلاغ کهن سرگردانٍ  کرانه ها ی شب .
بازگو به من در کرانه های تاریک جهان زیر ، نام شاهوار توچیست ؟"
کلاغ پاسخ داد   " نه هرگز و دیگر هیچ "
*
من بس در شگفت شده ازگفتگوی به آسان این پرنده ی بی سود ،
هرچند پاسخش هوده ای نداشت و بس پرت می نمود.
زیرا که بایست این پذیرفت که هیچکس از مردمان زنده هرگز نداشته ست بخت آنکه ببیند پرنده ای بر فراز در سرای خویش ،
پرنده ای یا چار پایی نشسته برسر تندیسی بر فراز در سرای خویش ،
با یک چنین نام غریب: " نه هرگز و دیگر هیچ "
*
اما که کلاغ نشسته بر آن تندیس خاموش ،
آن یک گفته را چنان باز می خواند که گویی همه ی روان خویش رابه برون می تراود ازآن.
او بیش از آن سخن نگفت و یک پر و بال هم نزد.
تا آنگاه که من به پچ پج زمزمه کردم که " دوستان دیگری پرواز کرده اند پیش ار این،
فردا مرا تنها می نهدم آنچنان که امید من پرواز کرد از برم پیش ازین.
آنگاه پرنده گفت : " نه هرگز و دیگر هیچ "
*
تکان خورده از شکستن خاموشی با پاسخی این چنین بجا ،
گفتم به خویش" بیگمان او این سخن را همواره بازگو می کند،
او این سخن از آموزگری ناخشنود یاد گرفته است که پیش آمدی ناگوار او را دنبال کرده بود
و اورا دنبال کرده بود باشتابتر از انکه بار ناله اش را به تاب شود.
تا آن که ناله های مالیخولیایی امید او را بر تاب شوند
که " هر گز – هرگز و دیگر هیچ "
*
اما هنوز پندار مرا آن کلاغ به لبخند می فریفت.
من کرسی چرخداری را به سوی پرنده ،به سوی در، به سوی تندیس کشاندم .
سپس خود را در مخمل آن در اندیشه ی پیوند دادن پندار به پندار رها کردم
که این پرنده ی بد شگون سال های دور ،
این پرنده ی تاریک ، بی بهره، هراسناک، نزار و بد شگون سال های دور
پیامش چیست از غاریدن " نه هرگز و دیگر هیچ "
*
آنگاه من نشسته به گمانزنی اما بدون هیچ واژه ای روشن بخش،
به پرنده ای که دیدگان آتشینش سینه ی مرا تا ژرفای دل اینک می سوزاند،
این و بیش ازین را من در سر خویش که به آسودگی بر بالش مخملین در زیر نور خیره ی چراغ آرمیده بود پیشگویی می کردم.
اما دلدارمن سر بر روی کدامین بالش بنفش مخملین در زیر نور خیره ی کدامین چراغ خواهد نهاد ؟
آه نه هرگز و دیگر هیچ "
*
آنگاه چنین مینمود که هوا سنگین می شود،
و بوی خوشی از مجمری ناپیدا که تاب می خورد
در دست پریی که جای پاهایش بروی کف پوشیده از تافته در نغمه بود.
"نفربن شده!"
من فریاد کشیدم " ایزد– از دست این پریان که بر تو فرستاده ، به تو وام داده ست
زنهار، زنهار تا نوشدارویی یابی برای فراموشی یاد های "النر" ،
از این گون نوش داروی فراموشی به در کش ،
آه به درکش و فراموش کن "النر" از دست شده را.
کلاغ گفت: " نه هرگز و دیگر هیچ "
*
"پیامبر!" خواندمش "از آنِ اهرمن"— "هنوز پیامبری، اگر چه پرنده ی اهرمنی".
اگرکه وسوسه گرت فرستاده و یا هر توفانی که تورا به کناره ی دریا فتاده است.
ویران شده و بااین همه بی پروا، در این زمین کویری افسون شده—
در این سرای دهشت بار- به من بگو – که در خواست می کنم– آیا مرهمی در کوه های " جلید" میتوان یافت؟
به من بگو. به من بگو درخواست می کنم .
کلاغ گفت: " نه هرگز و دیگر هیچ "
*
"پیامبر!" خواندمش "از آنِ اهرمن"— "هنوز پیامبری، اگر چه پرنده ی اهرمنی".
سوگند یه آسمانی که برفراز به خود بر گرفته مان، سوگند به ایزدی که هر دو او را شیفته ایم ،
بازگو به این روان که پر بارست از افسردگی
اگر که او آن دوشیزه ی آشاوان را در پردیس دور به آغوش در خواهد کشید که فرشتگان "النر" می نامندش ،
آیا که او آن دوشیزه ای بی تا و تابناک را به آغوش درخواهد کشید که فرشتگان "النر" می نامندش؟
کلاغ گفت: " هرگز و دیگر هیچ "
*
"بگذار آن واژه نشان جدایی ما باشد. پرنده یا دد!" ،
به شیون گفتمش ، به خودبرخاسته –
" به توفان بازگرد و به کرانه های سرزمین شب جهان زیرین.
هیج پر سیاه به نشان دروغی که روانت گفت به ماندگار نگذار.
بگذار تا تنهاییم نا گسسته بماند!
برخیز از سر تندیس بر فراز درم! منقار خویش از درون دلم برون آر ،
وپیکرت را ار فراز درم به در کن ،
کلاغ گفت: " نه هرگز و دیگر هیچ "
*
و کلاغ هرگز پر نکشید و هنوز نشسته ست ، هنوز نشسته ست.
برسر تندیس بی رنگ "پالاس" بر فراز در سرای من.
و چشمانش همه نشان از دیوی دارد که به رویا فرورفته ست.
و روشنایی چراغ  ازفراز او سایه اش را بر کف اطاق افکنده ست.
و روان من برون ار آن سایه که بر کف اطاق شناورست
به فراز کشیده خواهدشد – نه هرگز و دیگر هیچ..


اکتبر 2009

 

پالاس - آتنا ایزد خرد است

جلید- کوهستانی ست در فلسطین


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد