گفتارهایی در روشن وایی Guity Novin

این وبلاگ سروده ها، نوشته ها و گفتگوهایی را در باره ی فلسفه ی دوران رو شن وایی دربر دارد

گفتارهایی در روشن وایی Guity Novin

این وبلاگ سروده ها، نوشته ها و گفتگوهایی را در باره ی فلسفه ی دوران رو شن وایی دربر دارد

دلخواسته ها - ماکس اهرمان Desiderata - Max Ehrmann

دلخواسته ها

ماکس اهرمان

 
 
درمیان همه هیاهو و شتاب  بر زمین به آرامی گام بر دار

و بیاددار آرامشی را که شاید در سکوت پنهان  است

 

 تا آنجا که  شدنی ست 

با همه کسان  به پیوندی نیکو باش

 بدون آنکه سرفرود آری


 به آرامی و روشنی راستی خویشتن را بازگوی

و صدای دیگران را بشنو ،

باهمه انکه  اگر   سبک اندیش  و نادانند

که آنان  نیز  داستانی از خویش  دارند که می باید بازگویند. 


  از عربده جویان  و ستیزه گران بپرهیز

که   روان را آزرده می دارند.

 
 اگر خود را با دیگران به همترازی سنجی

 شاید که یا به خودبالی گرفتار گردی  و یا که افسرده گردی 

چراکه همیشه از تو  برتر و کهتر   بسیار باشند


از دستاوردهایت شادان باش و به همانسان  از برنامه هایت

و به پیشه ی خود دلبسته باش هر چند که نا چیز باشد

چرا که  در فراز ونشیب روزگار  این دارایی راستین تو ست


در  دادوستد  هشیار باش

چراکه جهان سرشار از نیرنگ ست

اما پروا مده که این تو را از دریافتن آنکه رادینگی چیست  باز دارد.

بسیارند از کسان که  در تلاش رسیدن به آرمانهای سترگند

و در همه جا زندگی سرشار از قهرمانی ست.

 

  خودت  باش و به ویژه  به شیدایی وانمود مکن

 اما     بدگمان شیفتگی نیز مباش

چراکه در ستیز با سترونی و ناخشنودی

 شیدایی چون سبزه ها  همیشه رویان ست


اندرز سال های زندگی  را  بخشنودی بپذیر

و به فروتنی از  جوانی  در گذر

نیرو ی روان را بپرور تا تو را بر آسیبهای ناگهانی زمان سپر باشد

اما خویشتن را با انگار  های تیره پریشان مدار

که بس  از دهشتها زاده  از  خستگی و تنهاییند.


 در ماورای همه  سامان پیراستگی

با خویشتن ملایم باش

که تو نیز فرزند این  گیتی هستی

و  هیچ کمتر از  درختها و ستاره ها نیستی

تو را دادش هستی ست که  در اینجا باشی

و  چه این بر تو روشن باشد یا که نه 

بیگمان گیتی از پیچ و تاب خویش بدانسان گشوده خواهدشد که می بایست.

 

ازابن روی با خدایت .

به هر گونه که انگارش میداری

در آشتی باش

و  هرآنچه هست آرزو ها و  تلاش هایت

دراین هیاهوی سردرگم  زندگی 

روان خویش را آسوده نگاه دار

با همه ریا و  رنج  ، و رویاهای درهم شکسته

هنوز این جهان زیباست.

 لب به خنده بگشا و برای شادی  تلاش کن.

 


Desiderata

Max Ehrmann



Go placidly amid the noise and the haste,

and remember what peace there may be in silence.

As far as possible, without surrender,
be on good terms with all persons.
Speak your truth quietly and clearly;
and listen to others,
even to the dull and the ignorant;
they too have their story.
Avoid loud and aggressive persons;
they are vexatious to the spirit.

If you compare yourself with others,
you may become vain or bitter,
for always there will be greater and lesser persons than yourself.
Enjoy your achievements as well as your plans.
Keep interested in your own career, however humble;
it is a real possession in the changing fortunes of time.

Exercise caution in your business affairs,
for the world is full of trickery.
But let this not blind you to what virtue there is;
many persons strive for high ideals,
and everywhere life is full of heroism.
Be yourself. Especially do not feign affection.
Neither be cynical about love,
for in the face of all aridity and disenchantment,
it is as perennial as the grass.

Take kindly the counsel of the years,
gracefully surrendering the things of youth.
Nurture strength of spirit to shield you in sudden misfortune.
But do not distress yourself with dark imaginings.
Many fears are born of fatigue and loneliness.

Beyond a wholesome discipline,
be gentle with yourself.
You are a child of the universe
no less than the trees and the stars;
you have a right to be here.
And whether or not it is clear to you,
no doubt the universe is unfolding as it should.

Therefore be at peace with God,
whatever you conceive Him to be.
And whatever your labors and aspirations,
in the noisy confusion of life,
keep peace in your soul.

With all its sham, drudgery, and broken dreams,
it is still a beautiful world.
Be cheerful. Strive to be happy.

چرا من نقاش نیستم سروده ای از فرانک اُهارا

 

 

چرا  من نقاش نیستم

 

سروده ای از فرانک اُهارا

 

 


من نقاش نیستم، من یک شاعرم

چرا؟ فکرمیکنم  بیشتر دلم میخواست که

نقاش بودم ،ولی نیستم، به هر روی

برا نمونه ، مایک گلدبرگ

به نقاشی می پردازه، بهش سر می زنم 

 

"میگه "بفرما بشین و یک نوشیدنی بگیر

من می نوشم، ما می نوشیم. من نگاه می کنم

"   میگم " توش ساردین گذاشته ای    

    "آره، باید یه چیزی اونجا میذاشتم

  آها." من میرم و یه چند روز ی می گذره

و دوباره بهش سر می زنم. نقاشیش

 هنوز ادامه داره، من میرم و روزا

 میگذره.  بازم  بهش سر می زنم نقاشیش

تمام شده.  میپرسم"پس  ساردینش چی شد؟        

تنها چیزی که مونده حرفای الفباست. 

  مایک میگه " زیادی تو چش می خورد

 

اما من؟ یه روز به یه رنگ فکرمی کنم

مث نارنجی ، یه خط می نویسم

در باره ی نارنجی. یه هو

یه صفحه پر میشه از واژه   نه که از خط

بعدش یه صفحه  ی دیگه. بایدکه

واژه ها خیلی بیشتر بشن ،نه  درباره ی نارنجی 

درباره ی اینکه نارنجی و زندگی

چه دهشتزان. روزا می گذره حتی در

جمله ها، من    راستی یه شاعر م. شعرم

تمام میشه و من هنوز  به نارنجی 

    تو این دوازده تا شعر  نپرداخته ام . اسمشا

میذارم نارنج ها و یه روز توی یه نمایشگاه

پرده ی نفاشی مایک را می بینم . اسمش ساردین هاست

 

 

Why I Am Not A Painter

by Frank O’Hara

 

 

I am not a painter, I am a poet.

Why? I think I would rather be

a painter, but I am not. Well,

 

for instance, Mike Goldberg

is starting a painting. I drop in.

“Sit down and have a drink” he

says. I drink; we drink. I look

up. “You have SARDINES in it.”

“Yes, it needed something there.”

“Oh.” I go and the days go by

and I drop in again. The painting

is going on, and I go, and the days

go by. I drop in. The painting is

finished. “Where’s SARDINES?”

All that’s left is just

letters, “It was too much,” Mike says.

 

But me? One day I am thinking of

a color: orange. I write a line

about orange. Pretty soon it is a

whole page of words, not lines.

Then another page. There should be

so much more, not of orange, of

words, of how terrible orange is

and life. Days go by. It is even in

prose, I am a real poet. My poem

is finished and I haven’t mentioned

orange yet. It’s twelve poems, I call

it ORANGES. And one day in a gallery

I see Mike’s painting, called SARDINES.

 

 

  (1926-66)  فراتک اُهارا

فراتک اُهارا در مر یلند به دنیا آمد. نخست یه آموختن موسیقی پرداخت و سپس د ردانشگاه هاروارد  به ادبیات انگلیسی روی آورد. در 1952 نخستین کتاب سروده هایش را به چاپ رساند. او در موزه ی هنرهای نووای نیویورک کار میکرد و ویراستار خبرهای هنری بود . درباره ی  نفاشی  به بسبار می نوشت و و به  تئاتر دلبستگی داشت.  در 1966 از دنیا رفت. بسیاری از سروده هایش به وسیله ی دنالد آلن گردآوری شده و پس از مرگش منتشر شده اند.       

 

او همیشه و همه جا سروده می سرائید. و با انجمنی از هنرمندان و موسیقی دانان  و سروده سرایان  همکاری می نمود و از آنان الهام میگرفت که او دردنیای آفرینندگی  نیویورک غوطه ور بود. برای اُهارا این شهر جای شدنی ها بود چه شدنی هایی   پریشان گر و  چه  شدنی هایی شورانگیز.  در  سروده هایش ناگهانشی دیده می شود که از تپش و گام زندگی در این شهر ، از ریخت های هنری جاز نووا و سینما و نقاشی  شاخه زده.  این گشودگی به آزمودنست که اُهارا را  به آوند سروده سرایی ناگذیر  در حیطه ی آزمودن های پر انگار  در شهری نووا می شناساند چارلز بین بریدج  خرده سنج روزنامه گاردین در بازنگری گزینه ای تازه از سروده های او  چرا  من نقاش نیستم دیگر سروده ها نوشته است " فرانک اُهارا سروده سرایی  شگفت زاست - شادی]ور، انگیزاننده، گفتگو گر، درگیر کننده پرشور ، بیباک، سوگوار  و یه شگرفی  پیراسته ،

 

Primary Works

Love Poems,Odes,Lunch Poems,Meditations in an Emergency,A City in Winter,

Jackson Pollock.

Second Avenue.

New Spanish painting and sculpture: Rafael Canogar and others.

Robert Motherwell; with selections from the artist's writings by Frank O'Hara.

Nakian.

Meditations in an emergency.

Odes.

The collected poems of Frank O'Hara.

Lunch poems.

Art chronicles, 1954-1966.

Poems retrieved.

Early writing.

Selected plays.

The Collected Poems of Frank O'Hara.

Amorous Nightmares of Delay: Selected Plays.


بر سنگفرش : احمد شاملو -- On the cobblestones: By Ahmad Shamloo



On the cobblestones

َAhmad Shamloo

Tr:  Guity Novin



My unknown comrades

  fell  like the burning stars 


so many of them, cold

 on this gloomy earth

that it seemed

from then on, forever, only starless nights would cover the earth


***


 

Then, I who was a night-owl of my dark and painful nest
put aside my broken-chords harp

took with me a lantern, and came into the alleyway

with this song igniting fire on my lips


- "O, look from behind your windows at the alleyway
 see the blood on the cobblestones
this seems the dawn's blood on the cobblestones
  that Sun's heart pulsates
 trough  its droplets


***

A  gust of wind 
 blew over the sleepers of the earth
and blew away an abandoned crow's nest 
from a naked branch of the old fig tree of the garden


    - in this dark night
          in which,  to suck the sweet elixir  of hatred
              the pitch darkness
                 has transformed the whole of it's corpus, from head to toes
                      into a giant mouth
 the sun is alive
and then I heard the marching tune of Sun's pulsating heart    
I heard that tune
     more clear
            more determined,
                 more furious 

Look from behind your windows at the alleyway

 Look      

from behind your windows at the alleyway


Look from behind your windows   

 at the alleyway


from behind windows


***


The new green-shoots of sun

appeared on the ivy  beside the gate of the old garden


the playful lantern  of stars


 hanged  from the heavenly dome over the passageway of the sunshine  

***

I returned from the road
with a spirit full of hope
with a heart pulsating in vigor 

 

On my broken-cord harp

I  mended  the strings
I sat beside my open window 

and brought  sweet smiles of victory


on the lips of those fallen comrades of the alleyway


with a joyful ballad

that I sang


this seems the dawn's blood on the cobblestones 

that Sun's heart     pulsates

trough  its droplets                                             

Look from behind your windows at the alleyway

see the blood on the cobblestones  

see,the blood

on cobblestones

the blood

on cobblestones


 
 






بر سنگفرش


یاران ناشناخته ام
چون اختران سوخته
چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد
که گفتی
دیگر، زمین، همیشه، شبی بی ستاره ماند.
***
آنگاه، من، که بودم
جغد سکوت لانه تاریک درد خویش،
چنگ زهم گسیخته زه را
یک سو نهادم
فانوس بر گرفته به معبر در آمدم
گشتم میان کوچه مردم
این بانگ بالبم شررافشان:
 
(( - آهای !
از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید!
خون را به سنگفرش ببینید! ...
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش 
کاینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن ...))
***
 بادی شتابناک گذر کرد
بر خفتگان خاک،
افکند آشیانه متروک زاغ را
از شاخه برهنه انجیر پیر باغ ...
 
(( - خورشید زنده است !
در این شب سیا [که سیاهی روسیا
تا قندرون کینه بخاید
از پای تا به سر همه جانش شده دهن،]
آهنگ پر صلابت تپش قلب خورشید را
من
روشن تر،
 پر خشم تر،
پر ضربه تر شنیده ام از پیش...
 
از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید!
 
از پشت شیشه ها
به خیابان نظر کنید !
 
از پشت شیشه ها به خیابان
نظر کنید ! ... ))
 
از پشت شیشه ها ...
***
نو برگ های خورشید
بر پیچک کنار در باغ کهنه رست .
فانوس های شوخ ستاره
آویخت بر رواق گذرگاه آفتاب ...
***
من بازگشتم از راه،
جانم همه امید
قلبم همه تپش .
 
چنگ ز هم گسیخته زه را
ره بستم
پای دریچه،
 بنشستم
و زنغمه ئی
که خوانده ای پر شور
جام لبان سرد شهیدان کوچه را
با نوشخند فتح
 شکستم :
 
(( - آهای !
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش
کاینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن ...
 
از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید
 
خون را به سنگفرش ببینید !
 
خون را به سنگفرش
بینید !
 
خون را
به سنگفرش ...)) .


سروده هایی از متا کوشار





Meta Kušar
متا کوشار سروده سراییست از اسلوونیا که نوشته است: من در بیرون در  آوای جگرخراش گریه ی روحی را شنوده ام که می خواست به درون آید: .
 
   
۳۳
ژرفای زبان  احساس  شده ست.
و زیبایی گلسرخ

آرامش  بر آن زن  روا نیست . 
اگر که  می بوئیدم یگانگی را
همه نا بکاری ها را از اینجا می راندم
33
Globino jezik zazna.
Pa temo vrtnice.
Njen mir, ki ne goji zaslug.

Če enost samo zavoham,
odženem nesrečo.
 
۶
نمی خواهم دیگر آن واژه ها را بازگویم!
در اینجا مهربانی جا گیر شده ست
و هیچکس دیگر  به آن  نمی اندیشد.
 در نخست تر از همه ویژگی هایند که  به میراث میرسند
کارهای نشده ی هرروزی  روی صندلی های سنگین مانده اند


و در کراکوو * دانه های برف در آفتاب چکه می کنند.

----------------

 کراکوو  شهریست در بوسنی  Krakovo
 

6.
Nočem ponavljati tistih besed!
Neka nežnost tukaj živi,
ki jo komaj dopuščajo.
Posebnosti se najprej dedujejo.
Opravki čakajo na težkih stolih.
V Krakovem pa skozi sonce sneg kaplja.
۵۴
 سروده نوازش  ست.
نه که پاکیزه.
پایداری ست.
نه که چلیپایی.
 که هم از پیش  بوده ست.
 بسا پیشتر از آنکه ساقه ای
سبزفام شود.
 
54
Pesem je usmiljenje.
Ne čistost.
Vztrajnost je.
Križ ne.
Ker je bila prej.
Dosti prej preden steber
ozeleni.
 

۱۲

من  نسیمی را شنیدم که بر درختسار می وزید.
قوی وفاداری قرصهای نان را می فرستد
و خوشآمدهای شیرین به ماه آویخته ست.
گیاه هایی که جوانه زده اند خطرناکند
و شیفتگی اگر که درست نباشد
 آزارنده ست.
خمیر در دستهایم  بر میخیزد.
 در دلم و در سرم
همه گرد های سپید
در شگفتند.
 
12
Poslušam sapo, ki buta v les.
Zvesti labod pošilja hlebe kruha.
In sladke pozdrave na luni pripisane.
Rastline s poganjki so nevarne
in čutnost boli,
če ni točna.
Testo na rokah vzhaja.
V mojem srcu in v glavi so enake
bele jate.
Plahe

۴۰

 روز موعود فرا رسید

برای پادشاه سیاه و شهبانوی سپید

دروازه های سنگین را بگشایید

آنها در آفتاب  پس از ظهر در دریاچه  شنا خواهند کرد

پاسداران جهان یکتا

نشت شده از  میان کتابها و   دیده ها

تا آغاز اندیشه

که غروب را خواهد زدود

هماهنگی کرکره های ونیزی زندگی سرخوشانه را نمی پوشاند

که در انگار پدیدار میشود.

 برای تو نگرانم، اروپای به گروگان گرفته شده




40
Pride dan, ki je določen
za  črnega kralja in belo kraljico.
Velika vrata se na stežaj odpro.
Po jezeru plavata in v popoldanskem soncu
stražita unum mundum,
ki se med kamni pretaka v knjige in zenice,
v zaèetke misli,
ki stro netukajšnji večer.
Beneška kompozicija ne podre idiličnega življenja,
ki zraste v čutih.
Bojim se zate, ugrabljena Evropa.


.


۲۵

ستاره ها گردهم شدند  با اشکهاشان روی ژاکتهای پشمی شان

چندین ها ستاره!

همه فرو ریختند به باغ رویا  در  زیر بارو


و به صبحگاهان ما  ازروی زمین جمعشان کردیم  توی سطل هامان،


آنها تبدیل شدند به توتهای آبی ،  بوسه ها  و کلوچه های داغ

و به  گََردی شاعرانه که  می پاشد روی  رنجیدگان

برنامه های زندگی و پیانوها

 تنها به جز چندتایی  از سروده ها نفس نمی کشند.


 بعضی روزها  راستتر از روزهای  دیگرند


25

Zvezde se nagnetejo v solze in popacajo jopo.
Koliko zvezd!
Na sanjskem vrtu pod Gradom se utrinjajo,
zjutraj jih naberemo polne pladnje.
Spreminjajo se v borovnice, objeme, buhteljne,
v poetični prah, ki pade po trpljenju,
po načrtih in klavirju.
Samo neke pesmi dihajo.

En dan je bolj resničen od drugega.  






۵۵


من همه شوخی های خنده دارم را فراموش می کنم

هنگامیکه چشمم  به ماه می افتد.

هنگامی  که به یک گل سرخ می نگرم

گستاخی نزدیک شدن را ندارم.

  روز زادروز خدای امروزست

چه واژه های پر هنش

آینده اش در اکنون ست.

و اکنونش  جاودانه ست.





55

Manjkajo mi mogočni komični stavki.
Ko se gledava z luno,
ko opazujem vrtnico,
si ne upajo blizu.
Bog današnjih dni ima rojstni dan.
Ima take stavke.
Ima prihodnost, ki je sedanjost.
Ima sedanjost, ki je veènost.

۱
شرم و هیهات

که چگونه درخت مرد

پرنده ی پردیس*  نازنین  من 

نه جفت دست که مرا به پیش میرانند

گذشته از هم وامیرود و مرا باز می سازد 

ناپبدایی من در ایمن  ست

و روز تعطیل من

بسوی نخستین تابش های آفتاب می لغزد.

در گندم ، در دارچین و میان آن ها

در همه ی خانه  و در چشمهای آسوده ی من

 پرهای پرنده ی پردیس

در سروده هیج  تفاوتی نیست.

 برگها  از نو میشکفند.

  ترنوو** و کاخها 

رودخانه و  عصرها در میان  بیدها

آه، هیاهوی ستارها ، و تیغه های  چاقوی

دریورش   با پنبه های آبی

که  مرگ  را درمان کنند

تا که کودکان  را تباری  بماند.

 نازنین! اینجا باش.


 


 * گونه ای بوته تزیینی استوایی  است بابرگهای بسیار بزرگ و پهن وگلی که به پرنده میماند. به انگلیسی bird of paradise

**  شهرکی در ساریووُ  در بوسنی هرزه گوینا




1


Sramota in nesreča
kako drevo propada.
Mila moja rajska ptica!
Devet parov rok me odriva in drži.
Preteklost me razdira in zgradi.
Moja nevidnost je varna.
In praznik,
ki zdrsne v prvi žarek.
V zrno. V cimet. V med.
V celo hišo in v očeh zastane.
S peresom rajske ptice.
V pesmi ni nič drugače.
Liste obnavlja.
Trnovo in palače.
Reko in večer v vrbju.
O, šumeče zvezde. Oplazite skalpele,
da bo iz konic švistnila modra vata,
ki ozdravi mrtve.
Da bodo otroci imeli prednike.
Ljubezen, prikaži se


 

۵

اگر که من بر خواسته های توده ها سر فرود آرم

دیگر نان سوخاری شکسته نمیشود

و  تازگی از گوشت  رخت بر می بندد

 روح  راستی عطر  ویژه ای  دارد

که همه چیز را در هم خواهد شکست.

  دهه ها  بر لبهایم در تلاشند برای یافتن رویاهایی

که  در آخرین دم  هنگامشان  به سر رسیده بود.

 تا به  سر انجام  پدیدار شدند.



5.


Če se sklonim pred instinkti množic,
hostija nič več ne poči.
Lepota zdrsne iz mesa.
Duh resničnosti diši razločno.
Ta pok razpoči vse navadno.
Desetletja na ustnicah lovijo sanje,
ki so zamudile običajni čas samo zato,
da so lahko prišle.

سروده های کلاغ : تد هیوز


Ted Hughes


 تد هیوز  در نوشته اش به آوند " شکسپیر و الهه ی هستنی کامل" Shakespeare and the Goddess of Complete Being نوشته است :

" چنین می نماید که سروده سرایان  افسانه پرداز باید  گونه ای ویژه از  موجودات در زیست شناسی باشند . در زیر زرق و برق توطئه ی داستان  فلاتی  افسانه ای به ژرفا گسترده ست ، جائیکه  همانند فرقه ی  پلاتو گرایان نو ( نو افلاطونیان) Occult Neoplatonists در زمان شکسپیر  همه ی شخصیت ها و رویداد های باستانی  افسانه ای  مانند فرهنگ واژه های همگن  thesaurus از تصویرها و نمادها فراهمند.  برای این گونه سرایندگان  افسانه بخشی از سرشت  سروده هایشان است و نه انباری که گاه به گاه از آن  توشه بر می گزینند.


شواهد بسیاری در دستست که تد هیوز  به توانمندی  افسانه  باور داشته ست و این  در نوشته هایش که در گرده گلهای زمستانی گردآوری شده اند و به ویژه در نوشته اش در بار ه شکسپیر و همچنین در گفتگویش با اکبرت فاس   Ekbert Faas آشکارست.


هیوز  به باورهای فرقه ی  پلاتو گرایان نو ، به  کابالای Cabbalah یهود و به کیمیاگری Alchemy علاقمند بود و در باره ی این مباحث بسیار میدانست . اگرچه این بدان معنا نیست که  او  به یکی از این فرقه ها و یا  به همه ی آن ها گرویده بود. اما او به بودن  نیرویی پنهان باور داشت  و مانند پلاتونیان نو که  ریشه  در میترا  پرستی داشتند باورداشت که سروده سرایی   نوش داروییست که به مدد آن می توان دنیای آشفته و بیمار را مداوا نمود او می گفت:

 سرودن نیرویی جادوییست ... شیوه ایست که با آن می توان  موجب بر انگیختن  رویدادها  شد تا به آنگونه  رخ دهند که ما مایلیم آنچنان رخ دهند.

و در گفتگویی با امزد حسین  Amzed Hossein گفت:

یکی از دشواری هایی که سروده سرایی با آن سر وکار دارد  نوسازی زندگیست، نو ساختن زندگی خود سروده سرا و در برآیند نوساختن زندگی مردم اگر آنان به  همان شیوه   عمل کنند که او از برای خویش کرده ست.

   

او در سروده ی خداشناسی 'Theology' آشنش خود را  از خدای مسیحیت  آشکاری میدهد.  آین شخصیت ناکامل "پدرانه" را او  قبلا در داستانی  برای کودکان بنام چگونه نهنگ گشته شد و داستانهای دیگر How the Whale Became and other Stories توصیف کرده بود که در یکی از  داستانهای آن  چگونه لاک پشت  گشته شد  'How the Tortoise Became خدای  شخصیتی دوستانه  بود که هستی های زمینی را از خاک رس  ساخته و آن هارا در کوره ی خورشید پخته بود. اما این خدا پاسخگو برای همه ی آفرینش نیست .  برای نمون در داستان چگونه نهنگ گشته شد 'How the Whale became نهنگ  به خودی خود  در باغچه کوچک پشت خانه ی خدا پدیدار شده بود .  و همین طور در داستان چگونه زنبور  گشته شد  How the Bee became این  خدا نمی دانست که در میانه ی زمین دیوی میزید که زنبور میسازد و خدارا فریب میدهد که برآن ساخته با دم خویش نیروی زندگی دهد. و این همان خداست که درسروده های کلاغ که هیوز از 1966  آغاز به سرودنشان نمود  به چشم می خورد. در این سروده ها  کلاغ در نماد انسان  رهسپار سفریست در شناسایی روان.  و در همان حال در تلاش یافتن پاسخی ست برای دشواری زندگی و مرگ . این کلاغ گویی همان  کلاغ ادگار آلن پو ست.



 




کلاغ در  نیایش   مسیحا  


کلاغ پرسید: " خوب، اینک چه در نخست؟"

خداوند  خسته و کوفته از کار آفرینش ، به خرناسه بود.

 کلاغ پرسید: " از کدامین سوی ؟ کدامین  سوی به نخست ؟"

شانه های خداوند کوهی بود که بر آن کلاغ نشسته بود.

کلاغ گفت " بیا تا در این باره گفتگو کنیم."

خداوند چون جسدی بزرگ درازکشیده با دهانی باز ،

کلاغ تکه ای دهان پر کن را از جسد درید و غورت داد

"آیا این  بی همه چیز خویشتن را در گوارشش آشکاری می دهد؟"

در زیر شنفتنی  به ماورای دریافتن


( این نخستین  ادا یش بود)


با این همه ، راستست ، او  به ناگهان خویشتن را بس نیرومندتر حس می کرد.

کلاغ، پیام آور ، گوژ کرده ، رخنه ناپذیر

نیمه روشن .  فرو مانده از سخنگویی

(آزرده بود)


-------------------------

* گرد هم آیی برای نیایش مسیح بر چلیپا یا کامیونز یا یوخاریست آیینی ست که ترسایان برای گرامی داشت آمیخته شدن نان و شراب د رپیکر مسیح پس از به بر فراز شدن بر چلیپا بر پا میدارند. و این یاد آوری شام آخر مسیح ست که او تکه نان و جامی از شراب را به یارانش نشان داد و گفت این پیکر منست.


هیوز در این سروده از کلاغی سخن می گوید که  بر شانه های مسیح نشسته و گوشت او را می درد. اما چون مسیح در باور ترسایان پاره ای از سه گانگی خداست  این معمایی  همه موجب آزردگی است.



Crow Communes

"Well," said Crow, "What first?"
God, exhausted with Creation, snored.
"Which way?" said Crow, "Which way first?"
God's shoulder was the mountain on which Crow sat.
"Come," said Crow, "Let's discuss the situation."
God lay, agape, a great carcass.

Crow tore off a mouthful and swallowed.

"Will this cipher divulge itself to digestion
Under hearing beyond understanding?"

(That was the first jest.)

Yet, it's true, he suddenly felt much stronger.

Crow, the hierophant, humped, impenetrable.

Half-illumined. Speechless.


(Appalled.)
کلاغ به شکار میرود

کلاغ
برآن شد که واژه ها را آزمون کند.
او  واژه هایی را انگارکرد برای پیشه ، جرگه ای نازنین
واقع نگر، صدا برانگیز، کارآزموده
با دندانهایی محکم.
هرگز جرگه ای ازین بهتر تربیت شده نتوانستی یافت.
او به خرگوش اشاره کرد  و واژه ها  منتشر شدند
صدا برانگیز
کلاغ بی برو برگرد کاغ بود ، اما خرگوش چه بود؟
او خود را به پناهگاهی سمنتی مبدل کرد.
واژه ها به اعتراض چرخیدند،  صدا برانگیز
کلاغ  واژه ها را به بمب بدل نمود - آنها پناهگاه را منفجرکردند.
قطعه هایی از پناهگاه به هوا پرتاب و شدند دسته ای از زاغ ها
 کلاغ  واژه ها را به تفنگ  بدل نمود،  وآنها زاغ ها را  به تیر انداختند.
زاغ های در سقوط به رگباری بدل شدند.
کلاغ واژه ها را به آب انباری بدل کرد، و آب را  اندوخت.
 آب به زمین لرزه ای بدل شد ، و آبانبار را در کشید.
 زمین لرزه به خرگوشی بدل شد و به سوی تپه ها جهید
پس از آنکه واژه ها ی کلاغ را نوش جان کرد.
کلاغ به  خرگوش  وقف شده به کار خیره شد.
از سخن فرومانده و سرشار از تحسین


 --------------------------------------------------------
درین سروده هیوز اشارتی دارد به انجیل که: در آغاز کلمه بود و کلمه نزد خدا بود
دگردیسی کلمه و نیروی آفرینش آن در این زبان نمادین پر هنش  می باشد.


Crow Goes Hunting

Crow
Decided to try words.

He imagined some words for the job, a lovely pack-
Clear-eyed, resounding, well-trained,
With strong teeth.
You could not find a better bred lot.

He pointed out the hare and away went the words
Resounding.
Crow was Crow without fail, but what is a hare?

It converted itself to a concrete bunker.
The words circled protesting, resounding.

Crow turned the words into bombs-they blasted the bunker.
The bits of bunker flew up-a flock of starlings.

Crow turned the words into shotguns, they shot down the starlings.
The falling starlings turned to a cloudburst.

Crow turned the words into a reservoir, collecting the water.
The water turned into an earthquake, swallowing the reservoir.

The earthquake turned into a hare and leaped for the hill
Having eaten Crow's words.

Crow gazed after the bounding hare
Speechless with admiration.

کلاغ  سیاه تر از همیشه


هنگامیکه
خداوند از مرد بیزار شد،
به سوی آسمان چرخید،
و مرد بیزار از خدا ،
بسوی حوا چرخید ،
گویی همه چیز داشت که به هم  می ریخت.
اما کلاغ به غارغار آمد
کلاغ آنها را به هم دوخت،
آسمان و زمین  را به هم دوخت -
 و مرد فریاد برآور، اما با آوای خداوند.
و خدای را  خون بریخت ، اما  از خون مرد
آنگاه آسمان و زمین ترک برداشتند در نقطه ی پیوستشان.
و  این به قانقاریا انجامید و بوی تعفن
دهشتی در ماورای رستگاری.
درد عذاب آلود کاستی نگرفت
نه مرد  توانست مرد بماند و نه خدا خدای
 
درد عذاب آلود
 افزاینده.
 کلاغ
لبخند زد
فریاد زنان: که " اینست آفرینش من"
و بر فراز نمود بیرق سیاه خویشتن را.
 

Crow Blacker Than Ever

When God, disgusted with man,
Turned towards heaven,
And man, disgusted with God,
Turned towards Eve,
Things looked like falling apart.

But Crow Crow
Crow nailed them together,
Nailing heaven and earth together-

So man cried, but with God's voice.
And God bled, but with man's blood.

Then heaven and earth creaked at the joint
Which became gangrenous and stank-
A horror beyond redemption.

The agony did not diminish.

Man could not be man nor God God.

The agony

Grew.

Crow

Grinned

Crying: "This is my Creation,"

Flying the black flag of himself



خدا شناسی کلاغ


کلاغ دریافت که خداوند شیفته ی اوست -
و گرنه او فتاده به مرگ  بود.
 پس این اثبات شد.
کلاغ لمید  درشگفت  از  تپش قلبش
و او دریافت که خداوند به زبان کلاغی سخن می گوید.
و به همان اندازه هیجان انگیز بود آشکارگری  او
آما چه چیز سنگها را دوست میداشت و به زیان سنگی سخن میگفت؟
آنها نیز چنین می نمودند که هستند.
 و چه می گفت  آن سکوت غریب
 پس از آنکه بانگ غار غارهایش محو میشد؟
و چه چیز گلوله های تیر را دوست داشت؟
که فرو می چکند از آن کلاغهای پریشان مومیایی شده؟
 سکوت سرب چه می گفت؟
کلاغ دریافت که خدا دوتا بود -
یکی از آندو بس بزرگتر از دیگری
که دشمنانش را دوست میداشت
و همه ی اسلحه ها از آن او بودند. 
 


Crow's Theology

Crow realized God loved him-
Otherwise, he would have dropped dead.
So that was proved.
Crow reclined, marvelling, on his heart-beat.

And he realized that God spoke Crow-
Just exciting was His revelation.

But what Loved the stones and spoke stone?
They seemed to exist too.
And what spoke that strange silence
After his clamour of caws faded?

And what loved the shot-pellets
That dribbled from those strung-up mummifying crows?
What spoke the silence of lead?

Crow realized there were two Gods-

One of them much bigger than the other
Loving his enemies
And having all the weapons.




 افتادن کلاغ


هنگامیکه کلاغ سپید بود برآن شد که خورشید بس سپیدست.
 او برآن شد که آفتابش آن  بس سپیدانه ست.
او بر آن شد که براو آفند کند و شکستش دهد.
او نیروی خود را    افشان یافت در درخششی تمام
او به چنگ کشید و به کرک آورد خشمش را
و میانه ی خورشید را یا نوک خویش نشان نمود در خطی راست.
او خویشتن را بسوی اندرون خویش خندید
و آفند نمود.
ازفریاد رزم او درختان به ناگهان خشک شدند،
 سایه ها  گسترده شدند.
اما خورشید فروزان شد -
او فروزان شد و  کلاغ  بازگشت به سیاهی زغال.
 او دهان خویش  گشود اما آنچه که برون شد به سیاهی زغال بود.
"در آن بالا" او به تلاش گفت:
"جایی که سپیدی سیاهی ست و سیاهی سپید،  پیروزی از آن منست."
 
  



Crow's Fall

When Crow was white he decided the sun was too white.
He decided it glared much too whitely.
He decided to attack it and defeat it.

He got his strength flush and in full glitter.
He clawed and fluffed his rage up.
He aimed his beak direct at the sun's centre.

He laughed himself to the centre of himself

And attacked.

At his battle cry trees grew suddenly old,
Shadows flattened.

But the sun brightened-
It brightened, and Crow returned charred black.

He opened his mouth but what came out was charred black.

"Up there," he managed,
"Where white is black and black is white, I won."

کلاغ بیمار شدبیماریش چیزی بود که نمی توانست او را استفراغ کند
و دنیا را از هم باز نماید همچون کلافی از نخ پشمی
 سر پایان نخ را بسته به انگشت  خویش  یافت.
برآن شد که مرگ را بگیرد ، اما آنچه
که بدرون کمینگاه او شد
همیشه پیکر خودش بود
کجاست این هردیگری که مرا به زیر خویش می دارد؟
 او شیرجه رفت، رهسپار شد، به چالش   ، او بر فراز شد و با درخششی
مو سیخ شده به انجام با دهشت روبرو شد.
 چشمانش  در بیم بسته شد، دیدن را وانهاد.
او با همه ی نیروی خویش  کوبید .   ضربه اش را حس کرد.
 افتاد،
هراسناک.




Crow Sickened

His illness was something could not vomit him up.

Unwinding the world like a ball of wool
Found the last end tied round his own finger.

Decided to get death, but whatever
Walked into his ambush
Was always his own body.

Where is this somebody who has me under?

He dived, he journeyed, challenging, he climbed and with a glare
Of hair on end finally met fear.

His eyes sealed up with shock, refusing to see.

With all his strength he struck. He felt the blow.

Horrified, he fell.
 

کلاغ و مادر
هنگامیکه کلاغ در گوش مادرش شیون کرد
سوزاند تا آخرین تنه ی درخت.

هنگامیکه او خندید مادر گریست
به خون شد پستانهایش ، کف  دستهاش و پیشانیش همه خون گریست

او برداشتن گامی را آزمود ، و سپس گامی دیگر را و  باز گامی دیگر را
و هر کدام  به چهره ی مادر   برای همیشه  دهشت زد

هنگامیکه از خشم به انفجاز آمد
مادر به پشت افتاد به زخمی مهیب و صیحه ای هراسناک

هنگامیکه بازایستاد، مادر بر او  همچون کتابی بسته شد
و با نشانلای کتاب، او می بایست پی می گرفت.

 او به درون ماشین جهید و ریسمان ماشین کش
 به گردن مادر بسته بود و او به بیرون پرید.

او به درون هواپیما جهید اما پیکر مادر  درموتورجت گیر شد
هیاهوب اعتراض بر خاست و پرواز ملغی شد.

او به درون موشک پرید و مسیر آن
درون دل مادر  همه  مته کرد و او ادامه داد.

و درون موشک  خوش و دنج بود و او نمی توانست بسیار ببیند
اما  از درون چاله چوله ها او  آفرینش را خیره به تماشا شد.

و ستارگان را دید که میلیون ها فرسنگ دوربودند
و آینده را دید و گیتی را.

باز نمود و بازنمود
و پی گرفت و خوابید و سر انجام

با ماه  برخورد کرد و بیدار شدو به بیرون خزید

در زیر کپل های مادر..

Crow and Mama 

When Crow cried his mother's ear 

Scorched to a stump. 

When he laughed she wept 

Blood her breasts her palms her brow all wept blood. 

He tried a step, then a step, and again a step - 

Every one scarred her face for ever. 

When he burst out in rage 

She fell back with an awful gash and a fearful cry. 

When he stopped she closed on him like a book 

On a bookmark, he had to get going. 

He jumped into the car the towrope 

Was around her neck he jumped out. 

He jumped into the plane but her body was jammed in the jet - 

There was a great row, the flight was cancelled. 

He jumped into the rocket and its trajectory 

Drilled clean through her heart he kept on 

And it was cosy in the rocket, he could not see much 

But he peered out through the portholes at Creation 

And saw the stars millions of miles away 

And saw the future and the universe 

Opening and opening 

And kept on and slept and at last 

Crashed on the moon awoke and crawled out 


Under his mother's buttocks.
.


کلاغ و دریا


کوشید که دریا را نادیده گیرد

اما آن از مرگ بزرگتر بود،  به همانسان که از زندگی بزرگتر بود

کوشید که با دریا گفتگو کند

اما مفزش بسته شد و همانند شراره ی آتش چشمانش از برق آن سیاهی گرفت.

کوشید که با دریا همدردی کند

اما او واپسش زد - همانند چیزی مرده که واپستان میزند.

کوشید که دریا را در نفرت گیرد

اما بی درنگ خودرا چون پشکل خشک خرگوش پتیاره بر صخره های بادگیر حس نمود.

 کوشید که فقط   در همان  دنیا یی بماند که از آن دریاست

اما ریه هایش  به اندازه کافی ژرف نبود.

و خون شادانش از آن  می جهیدند

مانند قطره های آب روی یک اجاق داغ

به انجام

او روی برگرداند و از دریا دوری گرفت.

مرد مصلوب را توان جنبیدن نیست.

 

Crow and the Sea 

He tried ignoring the sea 

But it was bigger than death, just as it was bigger than life. 

He tried talking to the sea 

But his brain shuttered and his eyes winced from it as from open flame. 

He tried sympathy for the sea 

But it shouldered him off - as a dead thing shoulders you off. 

He tried hating the sea 

But instantly felt like a scrutty dry rabbit-dropping on the windy cliff. 

He tried just being in the same world as the sea 

But his lungs were not deep enough 

And his cheery blood banged off it 

Like a water-drop off a hot stove. 

Finally 


He turned his back and he marched away from the sea 


As a crucified man cannot move. 


درس نخست کلاغ

خدا کوشید تا به کلاغ سخن گفتن بیاموزد .

خداگفت : " شیدایی ، بگو  شیدایی."

کلاغ با دهانی باز درشگفت شد. و کوسه ی سپیدی به درون دریا زد

و در چرخه  بپایین شد تا ژرفای خویشتن را بیافت.

خداگفت نه، نه، بگو شیدایی ، اینک بکوش که بگویی شی . دا. یی."

کلاغ  با دهانی باز درشگفت شد. و یک مگس آبی، یک مگس  سیتسی ، یک پشه

به برون تیر کشیدند و افتادند.

بسوی دیگهای گوشت گوناگون

خداگفت " اینک آخرین تلاش ، شی. دا. یی."

کلاغ به لرزه افتاد، درشگفت شده با دهانی باز بالاآورد

و سر بزرگ و بی پیکر انسان

از زمین بیرون شد با چشمانی به دور خود گردان،

-چون وروره جادو به پرخاش

و پیش از انکه خدا بتواند او را بازدارد کلاغ دوباره بالا آورد.

و رحم زن به دور گردن مرد افتاد و سخت شد.


  بر روی چمن آندو باهم  به تکاپو افتادند.

- خدا کوشید تا ازهم سوایشان کند.نفرین کرد ، گریست.

کلاغ  گنهکارانه پرید ورفت.




Crow's First Lesson

 

"God tried to teach Crow how to talk.
'Love,' said God. 'Say, Love.'
Crow gaped, and the white shark crashed into the sea
And went rolling downwards, discovering its own depth.

'No, no,' said God, 'Say Love. Now try it. L O V E.'
Crow gaped, and a bluefly, a tsetse, a mosquito
Zoomed out and down
To their sundry flesh-pots.

'A final try,' said God. 'Now, L O V E.'
Crow convulsed, gaped, retched and
Man's bodiless prodigious head
Bulbed out onto the earth, with swivelling eyes,
Jabbering protest –

And Crow retched again, before God could stop him.
And woman's vulva dropped over man's neck and tightened.
The two struggled together on the grass.
God struggled to part them, cursed, wept –

Crow flew guiltily off."