دلخواسته ها
ماکس اهرمان
درمیان همه هیاهو و شتاب بر زمین به آرامی گام بر دار
و بیاددار آرامشی را که شاید در سکوت پنهان است
تا آنجا که شدنی ست
با همه کسان به پیوندی نیکو باش
بدون آنکه سرفرود آری
به آرامی و روشنی راستی خویشتن را بازگوی
و صدای دیگران را بشنو ،
باهمه انکه اگر سبک اندیش و نادانند
که آنان نیز داستانی از خویش دارند که می باید بازگویند.
از عربده جویان و ستیزه گران بپرهیز
که روان را آزرده می دارند.
اگر خود را با دیگران به همترازی سنجی
شاید که یا به خودبالی گرفتار گردی و یا که افسرده گردی
چراکه همیشه از تو برتر و کهتر بسیار باشند
از دستاوردهایت شادان باش و به همانسان از برنامه هایت
و به پیشه ی خود دلبسته باش هر چند که نا چیز باشد
چرا که در فراز ونشیب روزگار این دارایی راستین تو ست
در دادوستد هشیار باش
چراکه جهان سرشار از نیرنگ ست
اما پروا مده که این تو را از دریافتن آنکه رادینگی چیست باز دارد.
بسیارند از کسان که در تلاش رسیدن به آرمانهای سترگند
و در همه جا زندگی سرشار از قهرمانی ست.
خودت باش و به ویژه به شیدایی وانمود مکن
اما بدگمان شیفتگی نیز مباش
چراکه در ستیز با سترونی و ناخشنودی
شیدایی چون سبزه ها همیشه رویان ست
اندرز سال های زندگی را بخشنودی بپذیر
و به فروتنی از جوانی در گذر
نیرو ی روان را بپرور تا تو را بر آسیبهای ناگهانی زمان سپر باشد
اما خویشتن را با انگار های تیره پریشان مدار
که بس از دهشتها زاده از خستگی و تنهاییند.
در ماورای همه سامان پیراستگی
با خویشتن ملایم باش
که تو نیز فرزند این گیتی هستی
و هیچ کمتر از درختها و ستاره ها نیستی
تو را دادش هستی ست که در اینجا باشی
و چه این بر تو روشن باشد یا که نه
بیگمان گیتی از پیچ و تاب خویش بدانسان گشوده خواهدشد که می بایست.
ازابن روی با خدایت .
به هر گونه که انگارش میداری
در آشتی باش
و هرآنچه هست آرزو ها و تلاش هایت
دراین هیاهوی سردرگم زندگی
روان خویش را آسوده نگاه دار
با همه ریا و رنج ، و رویاهای درهم شکسته
هنوز این جهان زیباست.
لب به خنده بگشا و برای شادی تلاش کن.
Desiderata
Max Ehrmann
Go placidly amid the noise and the haste,
and remember what peace there may be in silence.
As far as possible, without surrender,
be on good terms with all persons.
Speak your truth quietly and clearly;
and listen to others,
even to the dull and the ignorant;
they too have their story.
Avoid loud and aggressive persons;
they are vexatious to the spirit.
If you compare yourself with others,
you may become vain or bitter,
for always there will be greater and lesser persons than yourself.
Enjoy your achievements as well as your plans.
Keep interested in your own career, however humble;
it is a real possession in the changing fortunes of time.
Exercise caution in your business affairs,
for the world is full of trickery.
But let this not blind you to what virtue there is;
many persons strive for high ideals,
and everywhere life is full of heroism.
Be yourself. Especially do not feign affection.
Neither be cynical about love,
for in the face of all aridity and disenchantment,
it is as perennial as the grass.
Take kindly the counsel of the years,
gracefully surrendering the things of youth.
Nurture strength of spirit to shield you in sudden misfortune.
But do not distress yourself with dark imaginings.
Many fears are born of fatigue and loneliness.
Beyond a wholesome discipline,
be gentle with yourself.
You are a child of the universe
no less than the trees and the stars;
you have a right to be here.
And whether or not it is clear to you,
no doubt the universe is unfolding as it should.
Therefore be at peace with God,
whatever you conceive Him to be.
And whatever your labors and aspirations,
in the noisy confusion of life,
keep peace in your soul.
With all its sham, drudgery, and broken dreams,
it is still a beautiful world.
Be cheerful. Strive to be happy.
چرا من نقاش نیستم
سروده ای از فرانک اُهارا
من نقاش نیستم، من یک شاعرم
چرا؟ فکرمیکنم بیشتر دلم میخواست که
نقاش بودم ،ولی نیستم، به هر روی
برا نمونه ، مایک گلدبرگ
به نقاشی می پردازه، بهش سر می زنم
"میگه "بفرما بشین و یک نوشیدنی بگیر
من می نوشم، ما می نوشیم. من نگاه می کنم
" میگم " توش ساردین گذاشته ای
"آره، باید یه چیزی اونجا میذاشتم
آها." من میرم و یه چند روز ی می گذره
و دوباره بهش سر می زنم. نقاشیش
هنوز ادامه داره، من میرم و روزا
میگذره. بازم بهش سر می زنم نقاشیش
تمام شده. میپرسم"پس ساردینش چی شد؟
تنها چیزی که مونده حرفای الفباست.
مایک میگه " زیادی تو چش می خورد
اما من؟ یه روز به یه رنگ فکرمی کنم
مث نارنجی ، یه خط می نویسم
در باره ی نارنجی. یه هو
یه صفحه پر میشه از واژه نه که از خط
بعدش یه صفحه ی دیگه. بایدکه
واژه ها خیلی بیشتر بشن ،نه درباره ی نارنجی
درباره ی اینکه نارنجی و زندگی
چه دهشتزان. روزا می گذره حتی در
جمله ها، من راستی یه شاعر م. شعرم
تمام میشه و من هنوز به نارنجی
تو این دوازده تا شعر نپرداخته ام . اسمشا
میذارم نارنج ها و یه روز توی یه نمایشگاه
پرده ی نفاشی مایک را می بینم . اسمش ساردین هاست
Why I Am Not A Painter
by Frank O’Hara
I am not a painter, I am a poet.
Why? I think I would rather be
a painter, but I am not. Well,
for instance, Mike Goldberg
is starting a painting. I drop in.
“Sit down and have a drink” he
says. I drink; we drink. I look
up. “You have SARDINES in it.”
“Yes, it needed something there.”
“Oh.” I go and the days go by
and I drop in again. The painting
is going on, and I go, and the days
go by. I drop in. The painting is
finished. “Where’s SARDINES?”
All that’s left is just
letters, “It was too much,” Mike says.
But me? One day I am thinking of
a color: orange. I write a line
about orange. Pretty soon it is a
whole page of words, not lines.
Then another page. There should be
so much more, not of orange, of
words, of how terrible orange is
and life. Days go by. It is even in
prose, I am a real poet. My poem
is finished and I haven’t mentioned
orange yet. It’s twelve poems, I call
it ORANGES. And one day in a gallery
I see Mike’s painting, called SARDINES.
(1926-66) فراتک اُهارا
فراتک اُهارا در مر یلند به دنیا آمد. نخست یه آموختن موسیقی پرداخت و سپس د ردانشگاه هاروارد به ادبیات انگلیسی روی آورد. در 1952 نخستین کتاب سروده هایش را به چاپ رساند. او در موزه ی هنرهای نووای نیویورک کار میکرد و ویراستار خبرهای هنری بود . درباره ی نفاشی به بسبار می نوشت و و به تئاتر دلبستگی داشت. در 1966 از دنیا رفت. بسیاری از سروده هایش به وسیله ی دنالد آلن گردآوری شده و پس از مرگش منتشر شده اند.
او همیشه و همه جا سروده می سرائید. و با انجمنی از هنرمندان و موسیقی دانان و سروده سرایان همکاری می نمود و از آنان الهام میگرفت که او دردنیای آفرینندگی نیویورک غوطه ور بود. برای اُهارا این شهر جای شدنی ها بود چه شدنی هایی پریشان گر و چه شدنی هایی شورانگیز. در سروده هایش ناگهانشی دیده می شود که از تپش و گام زندگی در این شهر ، از ریخت های هنری جاز نووا و سینما و نقاشی شاخه زده. این گشودگی به آزمودنست که اُهارا را به آوند سروده سرایی ناگذیر در حیطه ی آزمودن های پر انگار در شهری نووا می شناساند چارلز بین بریدج خرده سنج روزنامه گاردین در بازنگری گزینه ای تازه از سروده های او چرا من نقاش نیستم دیگر سروده ها نوشته است " فرانک اُهارا سروده سرایی شگفت زاست - شادی]ور، انگیزاننده، گفتگو گر، درگیر کننده پرشور ، بیباک، سوگوار و یه شگرفی پیراسته ،
Primary Works
Love Poems,Odes,Lunch Poems,Meditations in an Emergency,A City in Winter,Jackson Pollock.
Second Avenue.
New Spanish painting and sculpture: Rafael Canogar and others.
Robert Motherwell; with selections from the artist's writings by Frank O'Hara.
Nakian.
Meditations in an emergency.
Odes.
The collected poems of Frank O'Hara.
Lunch poems.
Art chronicles, 1954-1966.
Poems retrieved.
Early writing.
Selected plays.
The Collected Poems of Frank O'Hara.
Amorous Nightmares of Delay: Selected Plays.
On the cobblestones
َAhmad Shamloo
Tr: Guity Novin
My unknown comrades
fell like the burning stars
so many of them, cold
on this gloomy earth
that it seemed
from then on, forever, only starless nights would cover the earth
***
put aside my broken-chords harp
took with me a lantern, and came into the alleyway
with this song igniting fire on my lips
- "O, look from behind your windows at the alleyway
see the blood on the cobblestones
this seems the dawn's blood on the cobblestones
that Sun's heart pulsates
trough its droplets
blew over the sleepers of the earth
and blew away an abandoned crow's nest
from a naked branch of the old fig tree of the garden
and then I heard the marching tune of Sun's pulsating heartthe sun is alive
I heard that tune
more clearmore determined,
Look from behind your windows at the alleyway
Look
from behind your windows at the alleyway
Look from behind your windows
at the alleyway
from behind windows
***
The new green-shoots of sun
appeared on the ivy beside the gate of the old garden
the playful lantern of stars
hanged from the heavenly dome over the passageway of the sunshine
***
with a spirit full of hope
with a heart pulsating in vigor
On my broken-cord harp
I mended the strings
I sat beside my open window
and brought sweet smiles of victory
on the lips of those fallen comrades of the alleyway
with a joyful ballad
that I sang
this seems the dawn's blood on the cobblestones
that Sun's heart pulsates
trough its droplets
Look from behind your windows at the alleyway
see the blood on the cobblestones
see,the blood
on cobblestones
the blood
on cobblestones
بر سنگفرش
یاران ناشناخته ام
چون اختران سوخته
چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد
که گفتی
دیگر، زمین، همیشه، شبی بی ستاره ماند.
***
آنگاه، من، که بودم
جغد سکوت لانه تاریک درد خویش،
چنگ زهم گسیخته زه را
یک سو نهادم
فانوس بر گرفته به معبر در آمدم
گشتم میان کوچه مردم
این بانگ بالبم شررافشان:
(( - آهای !
از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید!
خون را به سنگفرش ببینید! ...
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش
کاینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن ...))
***
بادی شتابناک گذر کرد
بر خفتگان خاک،
افکند آشیانه متروک زاغ را
از شاخه برهنه انجیر پیر باغ ...
(( - خورشید زنده است !
در این شب سیا [که سیاهی روسیا
تا قندرون کینه بخاید
از پای تا به سر همه جانش شده دهن،]
آهنگ پر صلابت تپش قلب خورشید را
من
روشن تر،
پر خشم تر،
پر ضربه تر شنیده ام از پیش...
از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید!
از پشت شیشه ها
به خیابان نظر کنید !
از پشت شیشه ها به خیابان
نظر کنید ! ... ))
از پشت شیشه ها ...
***
نو برگ های خورشید
بر پیچک کنار در باغ کهنه رست .
فانوس های شوخ ستاره
آویخت بر رواق گذرگاه آفتاب ...
***
من بازگشتم از راه،
جانم همه امید
قلبم همه تپش .
چنگ ز هم گسیخته زه را
ره بستم
پای دریچه،
بنشستم
و زنغمه ئی
که خوانده ای پر شور
جام لبان سرد شهیدان کوچه را
با نوشخند فتح
شکستم :
(( - آهای !
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش
کاینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن ...
از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید
خون را به سنگفرش ببینید !
خون را به سنگفرش
بینید !
خون را
به سنگفرش ...)) .
۴۰
روز موعود فرا رسید
۲۵
ستاره ها گردهم شدند با اشکهاشان روی ژاکتهای پشمی شان
چندین ها ستاره!
همه فرو ریختند به باغ رویا در زیر بارو
و به صبحگاهان ما ازروی زمین جمعشان کردیم توی سطل هامان،
و به گََردی شاعرانه که می پاشد روی رنجیدگان
برنامه های زندگی و پیانوها
تنها به جز چندتایی از سروده ها نفس نمی کشند.
بعضی روزها راستتر از روزهای دیگرند
25
Zvezde se nagnetejo v solze in popacajo jopo.
Koliko zvezd!
Na sanjskem vrtu pod Gradom se utrinjajo,
zjutraj jih naberemo polne pladnje.
Spreminjajo se v borovnice, objeme, buhteljne,
v poetični prah, ki pade po trpljenju,
po načrtih in klavirju.
Samo neke pesmi dihajo.
En dan je bolj resničen od drugega.
۵۵
من همه شوخی های خنده دارم را فراموش می کنم
هنگامیکه چشمم به ماه می افتد.
هنگامی که به یک گل سرخ می نگرم
گستاخی نزدیک شدن را ندارم.
روز زادروز خدای امروزست
چه واژه های پر هنش
آینده اش در اکنون ست.
و اکنونش جاودانه ست.
55
که چگونه درخت مرد
پرنده ی پردیس* نازنین من
نه جفت دست که مرا به پیش میرانند
گذشته از هم وامیرود و مرا باز می سازد
ناپبدایی من در ایمن ست
و روز تعطیل من
بسوی نخستین تابش های آفتاب می لغزد.
در گندم ، در دارچین و میان آن ها
در همه ی خانه و در چشمهای آسوده ی من
پرهای پرنده ی پردیس
در سروده هیج تفاوتی نیست.
برگها از نو میشکفند.
ترنوو** و کاخها
رودخانه و عصرها در میان بیدها
آه، هیاهوی ستارها ، و تیغه های چاقوی
دریورش با پنبه های آبی
که مرگ را درمان کنند
تا که کودکان را تباری بماند.
نازنین! اینجا باش.
* گونه ای بوته تزیینی استوایی است بابرگهای بسیار بزرگ و پهن وگلی که به پرنده میماند. به انگلیسی bird of paradise
** شهرکی در ساریووُ در بوسنی هرزه گوینا
1
Sramota in nesreča
kako drevo propada.
Mila moja rajska ptica!
Devet parov rok me odriva in drži.
Preteklost me razdira in zgradi.
Moja nevidnost je varna.
In praznik,
ki zdrsne v prvi žarek.
V zrno. V cimet. V med.
V celo hišo in v očeh zastane.
S peresom rajske ptice.
V pesmi ni nič drugače.
Liste obnavlja.
Trnovo in palače.
Reko in večer v vrbju.
O, šumeče zvezde. Oplazite skalpele,
da bo iz konic švistnila modra vata,
ki ozdravi mrtve.
Da bodo otroci imeli prednike.
Ljubezen, prikaži se
۵
اگر که من بر خواسته های توده ها سر فرود آرم
دیگر نان سوخاری شکسته نمیشود
و تازگی از گوشت رخت بر می بندد
روح راستی عطر ویژه ای دارد
که همه چیز را در هم خواهد شکست.
دهه ها بر لبهایم در تلاشند برای یافتن رویاهایی
که در آخرین دم هنگامشان به سر رسیده بود.
تا به سر انجام پدیدار شدند.
5.
Če se sklonim pred instinkti množic,
hostija nič več ne poči.
Lepota zdrsne iz mesa.
Duh resničnosti diši razločno.
Ta pok razpoči vse navadno.
Desetletja na ustnicah lovijo sanje,
ki so zamudile običajni čas samo zato,
da so lahko prišle.
Ted Hughes
" چنین می نماید که سروده سرایان افسانه پرداز باید گونه ای ویژه از موجودات در زیست شناسی باشند . در زیر زرق و برق توطئه ی داستان فلاتی افسانه ای به ژرفا گسترده ست ، جائیکه همانند فرقه ی پلاتو گرایان نو ( نو افلاطونیان) Occult Neoplatonists در زمان شکسپیر همه ی شخصیت ها و رویداد های باستانی افسانه ای مانند فرهنگ واژه های همگن thesaurus از تصویرها و نمادها فراهمند. برای این گونه سرایندگان افسانه بخشی از سرشت سروده هایشان است و نه انباری که گاه به گاه از آن توشه بر می گزینند.
شواهد بسیاری در دستست که تد هیوز به توانمندی افسانه باور داشته ست و این در نوشته هایش که در گرده گلهای زمستانی گردآوری شده اند و به ویژه در نوشته اش در بار ه شکسپیر و همچنین در گفتگویش با اکبرت فاس Ekbert Faas آشکارست.
هیوز به باورهای فرقه ی پلاتو گرایان نو ، به کابالای Cabbalah یهود و به کیمیاگری Alchemy علاقمند بود و در باره ی این مباحث بسیار میدانست . اگرچه این بدان معنا نیست که او به یکی از این فرقه ها و یا به همه ی آن ها گرویده بود. اما او به بودن نیرویی پنهان باور داشت و مانند پلاتونیان نو که ریشه در میترا پرستی داشتند باورداشت که سروده سرایی نوش داروییست که به مدد آن می توان دنیای آشفته و بیمار را مداوا نمود او می گفت:
سرودن نیرویی جادوییست ... شیوه ایست که با آن می توان موجب بر انگیختن رویدادها شد تا به آنگونه رخ دهند که ما مایلیم آنچنان رخ دهند.
و در گفتگویی با امزد حسین Amzed Hossein گفت:
یکی از دشواری هایی که سروده سرایی با آن سر وکار دارد نوسازی زندگیست، نو ساختن زندگی خود سروده سرا و در برآیند نوساختن زندگی مردم اگر آنان به همان شیوه عمل کنند که او از برای خویش کرده ست.
او در سروده ی خداشناسی 'Theology' آشنش خود را از خدای مسیحیت آشکاری میدهد. آین شخصیت ناکامل "پدرانه" را او قبلا در داستانی برای کودکان بنام چگونه نهنگ گشته شد و داستانهای دیگر How the Whale Became and other Stories توصیف کرده بود که در یکی از داستانهای آن چگونه لاک پشت گشته شد 'How the Tortoise Became خدای شخصیتی دوستانه بود که هستی های زمینی را از خاک رس ساخته و آن هارا در کوره ی خورشید پخته بود. اما این خدا پاسخگو برای همه ی آفرینش نیست . برای نمون در داستان چگونه نهنگ گشته شد 'How the Whale became نهنگ به خودی خود در باغچه کوچک پشت خانه ی خدا پدیدار شده بود . و همین طور در داستان چگونه زنبور گشته شد How the Bee became این خدا نمی دانست که در میانه ی زمین دیوی میزید که زنبور میسازد و خدارا فریب میدهد که برآن ساخته با دم خویش نیروی زندگی دهد. و این همان خداست که درسروده های کلاغ که هیوز از 1966 آغاز به سرودنشان نمود به چشم می خورد. در این سروده ها کلاغ در نماد انسان رهسپار سفریست در شناسایی روان. و در همان حال در تلاش یافتن پاسخی ست برای دشواری زندگی و مرگ . این کلاغ گویی همان کلاغ ادگار آلن پو ست.
کلاغ در نیایش مسیحا
کلاغ پرسید: " خوب، اینک چه در نخست؟"
خداوند خسته و کوفته از کار آفرینش ، به خرناسه بود.
کلاغ پرسید: " از کدامین سوی ؟ کدامین سوی به نخست ؟"
شانه های خداوند کوهی بود که بر آن کلاغ نشسته بود.
کلاغ گفت " بیا تا در این باره گفتگو کنیم."
خداوند چون جسدی بزرگ درازکشیده با دهانی باز ،
کلاغ تکه ای دهان پر کن را از جسد درید و غورت داد
"آیا این بی همه چیز خویشتن را در گوارشش آشکاری می دهد؟"
در زیر شنفتنی به ماورای دریافتن
( این نخستین ادا یش بود)
با این همه ، راستست ، او به ناگهان خویشتن را بس نیرومندتر حس می کرد.
کلاغ، پیام آور ، گوژ کرده ، رخنه ناپذیر
نیمه روشن . فرو مانده از سخنگویی
(آزرده بود)
-------------------------
* گرد هم آیی برای نیایش مسیح بر چلیپا یا کامیونز یا یوخاریست آیینی ست که ترسایان برای گرامی داشت آمیخته شدن نان و شراب د رپیکر مسیح پس از به بر فراز شدن بر چلیپا بر پا میدارند. و این یاد آوری شام آخر مسیح ست که او تکه نان و جامی از شراب را به یارانش نشان داد و گفت این پیکر منست.
هیوز در این سروده از کلاغی سخن می گوید که بر شانه های مسیح نشسته و گوشت او را می درد. اما چون مسیح در باور ترسایان پاره ای از سه گانگی خداست این معمایی همه موجب آزردگی است.
Crow Communes
"Well," said Crow, "What first?"
God, exhausted with Creation, snored.
"Which way?" said Crow, "Which way first?"
God's shoulder was the mountain on which Crow sat.
"Come," said Crow, "Let's discuss the situation."
God lay, agape, a great carcass.
Crow tore off a mouthful and swallowed.
"Will this cipher divulge itself to digestion
Under hearing beyond understanding?"
(That was the first jest.)
Yet, it's true, he suddenly felt much stronger.
Crow, the hierophant, humped, impenetrable.
Half-illumined. Speechless.
Crow
Decided to try words.
He imagined some words for the job, a lovely pack-
Clear-eyed, resounding, well-trained,
With strong teeth.
You could not find a better bred lot.
He pointed out the hare and away went the words
Resounding.
Crow was Crow without fail, but what is a hare?
It converted itself to a concrete bunker.
The words circled protesting, resounding.
Crow turned the words into bombs-they blasted the bunker.
The bits of bunker flew up-a flock of starlings.
Crow turned the words into shotguns, they shot down the starlings.
The falling starlings turned to a cloudburst.
Crow turned the words into a reservoir, collecting the water.
The water turned into an earthquake, swallowing the reservoir.
The earthquake turned into a hare and leaped for the hill
Having eaten Crow's words.
When God, disgusted with man,
Turned towards heaven,
And man, disgusted with God,
Turned towards Eve,
Things looked like falling apart.
But Crow Crow
Crow nailed them together,
Nailing heaven and earth together-
So man cried, but with God's voice.
And God bled, but with man's blood.
Then heaven and earth creaked at the joint
Which became gangrenous and stank-
A horror beyond redemption.
The agony did not diminish.
Man could not be man nor God God.
The agony
Grew.
Crow
Grinned
Crying: "This is my Creation,"
Flying the black flag of himself
Crow realized God loved him-
Otherwise, he would have dropped dead.
So that was proved.
Crow reclined, marvelling, on his heart-beat.
And he realized that God spoke Crow-
Just exciting was His revelation.
But what Loved the stones and spoke stone?
They seemed to exist too.
And what spoke that strange silence
After his clamour of caws faded?
And what loved the shot-pellets
That dribbled from those strung-up mummifying crows?
What spoke the silence of lead?
Crow realized there were two Gods-
One of them much bigger than the other
When Crow was white he decided the sun was too white.
He decided it glared much too whitely.
He decided to attack it and defeat it.
He got his strength flush and in full glitter.
He clawed and fluffed his rage up.
He aimed his beak direct at the sun's centre.
He laughed himself to the centre of himself
And attacked.
At his battle cry trees grew suddenly old,
Shadows flattened.
But the sun brightened-
It brightened, and Crow returned charred black.
He opened his mouth but what came out was charred black.
"Up there," he managed,His illness was something could not vomit him up.
Unwinding the world like a ball of wool
Found the last end tied round his own finger.
Decided to get death, but whatever
Walked into his ambush
Was always his own body.
Where is this somebody who has me under?
He dived, he journeyed, challenging, he climbed and with a glare
Of hair on end finally met fear.
His eyes sealed up with shock, refusing to see.
With all his strength he struck. He felt the blow.
Horrified, he fell.
کلاغ و دریا
کوشید که دریا را نادیده گیرد
اما آن از مرگ بزرگتر بود، به همانسان که از زندگی بزرگتر بود
کوشید که با دریا گفتگو کند
اما مفزش بسته شد و همانند شراره ی آتش چشمانش از برق آن سیاهی گرفت.
کوشید که با دریا همدردی کند
اما او واپسش زد - همانند چیزی مرده که واپستان میزند.
کوشید که دریا را در نفرت گیرد
اما بی درنگ خودرا چون پشکل خشک خرگوش پتیاره بر صخره های بادگیر حس نمود.
کوشید که فقط در همان دنیا یی بماند که از آن دریاست
اما ریه هایش به اندازه کافی ژرف نبود.
و خون شادانش از آن می جهیدند
مانند قطره های آب روی یک اجاق داغ
به انجام
او روی برگرداند و از دریا دوری گرفت.
مرد مصلوب را توان جنبیدن نیست.
Crow and the Sea
He tried ignoring the sea
But it was bigger than death, just as it was bigger than life.
He tried talking to the sea
But his brain shuttered and his eyes winced from it as from open flame.
He tried sympathy for the sea
But it shouldered him off - as a dead thing shoulders you off.
He tried hating the sea
But instantly felt like a scrutty dry rabbit-dropping on the windy cliff.
He tried just being in the same world as the sea
But his lungs were not deep enough
And his cheery blood banged off it
Like a water-drop off a hot stove.
Finally
He turned his back and he marched away from the sea
As a crucified man cannot move.
درس نخست کلاغ
خدا کوشید تا به کلاغ سخن گفتن بیاموزد .
خداگفت : " شیدایی ، بگو شیدایی."
کلاغ با دهانی باز درشگفت شد. و کوسه ی سپیدی به درون دریا زد
و در چرخه بپایین شد تا ژرفای خویشتن را بیافت.
خداگفت نه، نه، بگو شیدایی ، اینک بکوش که بگویی شی . دا. یی."
کلاغ با دهانی باز درشگفت شد. و یک مگس آبی، یک مگس سیتسی ، یک پشه
به برون تیر کشیدند و افتادند.
بسوی دیگهای گوشت گوناگون
خداگفت " اینک آخرین تلاش ، شی. دا. یی."
کلاغ به لرزه افتاد، درشگفت شده با دهانی باز بالاآورد
و سر بزرگ و بی پیکر انسان
از زمین بیرون شد با چشمانی به دور خود گردان،
-چون وروره جادو به پرخاش
و پیش از انکه خدا بتواند او را بازدارد کلاغ دوباره بالا آورد.
و رحم زن به دور گردن مرد افتاد و سخت شد.
بر روی چمن آندو باهم به تکاپو افتادند.
- خدا کوشید تا ازهم سوایشان کند.نفرین کرد ، گریست.
کلاغ گنهکارانه پرید ورفت.
"God tried to teach Crow how to talk.
'Love,' said God. 'Say, Love.'
Crow gaped, and the white shark crashed into the sea
And went rolling downwards, discovering its own depth.
'No, no,' said God, 'Say Love. Now try it. L O V E.'
Crow gaped, and a bluefly, a tsetse, a mosquito
Zoomed out and down
To their sundry flesh-pots.
'A final try,' said God. 'Now, L O V E.'
Crow convulsed, gaped, retched and
Man's bodiless prodigious head
Bulbed out onto the earth, with swivelling eyes,
Jabbering protest –
And Crow retched again, before God could stop him.
And woman's vulva dropped over man's neck and tightened.
The two struggled together on the grass.
God struggled to part them, cursed, wept –
Crow flew guiltily off."