گفتارهایی در روشن وایی Guity Novin

این وبلاگ سروده ها، نوشته ها و گفتگوهایی را در باره ی فلسفه ی دوران رو شن وایی دربر دارد

گفتارهایی در روشن وایی Guity Novin

این وبلاگ سروده ها، نوشته ها و گفتگوهایی را در باره ی فلسفه ی دوران رو شن وایی دربر دارد

سروده هایی چند از ویلیام باتلر یتز ۱۹۳۹-۱۸۵۶



ویلیام  باتلر ییتز  William Butler Yeats 


 

ویلیام  باتلر ییتز William Butler Yeats در خانواده ای  پروتستان در دوبلین پایتخت  ایرلند به دنیا آمد. پدرش کشیشی بود که بعدها نقاشی شد در مکتب پیش از  رافائل گرایان  Pre-Raphaelite . مادرش از خانواده ای توانمند و کارخانه دار بود . ویلیام روزگار نوجوانی را در لندن  و اسلنگو روستای زیبایی در کناره ی غربی ایرلند  سپری کرد. او هنگامیکه در هنرستان متروپولیتن  تحصیل میکرد با جرج راسل شاعری  که به عرفان علاقمند بود آشنا شد و این علاقه بر او نیز هنش نهاد و او تا پایان عمر به پرسشهایی مانند تناسخ، و پیوندرسانی با مردگان  و سامانه های ورای هستی و عرفان شرقی دلبستگی نشان میداد. در 1896 او  انجمن هرمتیک دوبلین the Dublin Lodge of the Hermetic Society را بنا نهاد  و خود نام افسونی  دایمون اس دیوس اینورسوس Daemon est Deus Inversus را بر گزید

  

ییتز نخستین سروده  هایش را در  گاهنامه دانشگاه دوبلین The Dublin University Review در 1885 منتشر نمود و  پس از بازگشت خانواده اش به  بد فورک پارک  Bedford Park  با مادام  بلاواتسکی Blavatsky که به افسونگرایی آوازه داشت آشنا شد  و به بخش نهانگرایان  انجمن خدادوستان the Esoteric Section of the Theosophical Society پیوست  اما چندی بعد از آن اخراج شد.  در 1889 با دلدارش ماود گاون  هنرپیشه و انقلابی  ایرلندی آشنا شد که   ازآن  پس منبع الهام او بود.  ییتز او را به اندازه ی پرستش دوست میداشت و برای او سروده های بسیار نوشت .  اما ماود پیشنهاد ازدواج اورا رد نمود و در 1903 با سرگرد جان مکبراید ازدواج کرد و این ماجرا مایه ی الهام سروده ی  نه دیگر تروی دومی شد  که دراینجا برگردان نموده ام.  چندی نگدشت که سرگرد مکبراید به وسیله نیروهای انگلیس اعدام شد.


ماود ییتز را به پیوستن به انقلابیون ایرلند بر انگیخت  و او به سازمان انقلابی برادران جمهوریخواه ایرلند  Irish Republican Brotherhood پیوست. در این هنگام بود که او به پژوهش در میراث ملی ایرلند پرداخت تا که هویت  سلتیک ایرلند را از نو زنده نماید. و کتاب خود  بنام  قصه های پری و مردمی کشاورزان ایرلند Fairy and Folk Tales of the Irish Peasantry  را    با همکاری جرج راسل و  داگلاس هاید  در 1888 انتشار داد. در 1889 سروده های سرگردانی اویسین  و  دیگر سروده ها THE WANDERINGS OF OISIN AND OTHER POEMS را  منتشر کرد که  از افسانه های اندوهناک ایرلند الهام گرفته ست.  او سپس انجمن های ادبی دوبلین را بازسازی نمود  که پشتیبان بنیانگداری کتابخانه ی نو ایرلند بود .در 1897 تماشا خانه ادبی ایرلند را پایه گذاشت که از پسی چند  به تماشاخانه ی ملی ایرلند نامگذاری شد. او مدیریت این  تماشاخانه را به عهده گرفت و خود چندین نمایشنامه را برای اجرای در آنجا نوشت. پر آوازه ترین نمایشنامه ها ی او  یکی کاتلین نی هولیان  CATHLEEN NI HOULIHAN در 1902 بود که ماود گاون در نقش نخست آن مورد تحسین فراوان قرار گرفت  ( ایده نمایشنامه از او بود اما لیدی گریگوری آن را نوشت) ودیگر نمایشنامه مهم او  زمین و آرزوی دل  THE LAND OF HEART'S DESIRE در 1894 بود . 


گزارشی از پلیس در سال  1899 ییتز را "کم و بیش انقلابی" توصیف کرده ست. او در 1916 " عید پاک 1916" -- 'Easter 1916'   را  در باره قیام ملی ایرلند نوشت. در 1917  در پنجاه ودوسالگی با  جرجی هاید-لی Georgie Hyde-Lee که بیست وشش ساله بود  ازدواج نمود  و دارای بک پسر ویک دختر از اوشد.  پس از پیوستن به دنیای سیاست او   سناتوری شد که از منافع پروتستانها دفاع میکرد.  و در این مقام بود که به لایحه ای رای داد که بر مبنای آن پسر ماود گاون و سرگرد مکبراید دستگیر و زندانی شد. افول سیاسی ییتز در دوران کهنسالی تا    1933 که برای زمانی کوتاه  به عضویت پیراهن آبی های فاشیست ایرلند در آمد ادامه داشت  ییتز در 1939 در هتل ایدهآل سژور  Hôtel Idéal Séjour در منتون Menton فرانسه دنیا را بدرود گفت.  


   

ییتز یکی از  سروده سرایان بزرگ ایرلند به شمار می آید. آنگاره های نمادین او، مانندگونه هایش metaphors و  نودش های شاعرانه اش در گسترده ی آزموده های زندگیش چه به آوند یک انسان و چه یه آوند یک شهروند سیاسی و یک انقلابی در یکی از دشوار ترین هنگام های تاریخ ایرلند   بنیان  دارد. او اندیشه ها ، نودش ها ، چشمداشتها ، برآیند ها و رویا هایش را در قالب شعر متبلور می نماید. و در همه حال زیباشناسی هنرمندانه  و انسانی را ارج می نهد. در سروده هایش فرهنگ گسترده ی او نمایانست چه در داستان هایی از افسانه های باستانی ایرلند و یونان و ادبیات انگلیس  و چه در هنش پذیری  او از  هنر بیزانتین و انگارهای ترسایی و یا گرایش هایش به عرفان شرق.


اگرچه من خود شاعر نیستم اما در برگردان سروده های او کوشیده ام که  سامان  گام های شعری و پیراستگی قافیه های اورا پاس دارم و بازسازی کنم. 

  .


 ز شاعری به دلدارش


من بر تو میآرم با دستانی سپاس گذار

دفترهای خویش را ز رویاهای بیشمار ،

زنی سپید کین شور  را  خسته ست

همچون  شنهای خاکستر ی که خسته اند زموج زار  ،

و بادلی که کهنه تر از آفریده ست.

کین آتش بی رنگ زمان  بسوخت:

 زنی سپید و رویاهای بیشمار

من بر تو میارم این شور  را که دل بدوخت.





A Poet To His Beloved

bring you with reverent hands
The books of my numberless dreams,
White woman that passion has worn
As the tide wears the dove-grey sands,
And with heart more old than the horn
That is brimmed from the pale fire of time:
White woman with numberless dreams,
I bring you my passionate rhyme




 

جزیره ی دریاچه ی اینیسفری


 اینک بر می خیزم و میروم، میروم به اینیسفری،

و  با خاک رس و جگن کلبه ی کوچکی میسازم ؛

و  کندوی زنبورعسلی خواهم داشت و نه ردیف لوبیا به وری،

        و به شادی خواهم زیست تنها و بخود می پردازم


و مرا در آنجا آرامشی خواهدبود ، زیراکه آرامش  آهسته می چکد،

می چکد از پرده ی پگاه تا آنجا که  آوای جیر جیرک می آید؛

آنجا که نیمه شب کورسویی بیش نیست ونیمروز درتابشی سرخ می تپد.

       ودیرگاه روز صدای پرزدن بالهای سهره می آرد.


اینک بر می خیزم و میروم،  چراکه همیشه شب  و روز،

میشنوم نجوای  آبهای  دریاچه را  که می پیچند به ساحل؛

 انگاه که ایستاده ام   به  جاده و یا یه خاکستری  رهگذارهای  سوز

       من  می شنوم  آن نجوا که میشود به ژرف دل

----------------------------------------------------------------


این سروده بکی از بهترین و استوار ترین  کارهای ییتز شناخته می شود . که در دومین  کتاب سروده های او بنام   رز  The Rose, در 1893  چاپ شد.  گام این سروده در زبان ا نگلیسی به هکسامیتر  یا شش گامی ست که در هر خط با شش تاکید آوایی در یک  ساختار نرم آیامبیک  iambic (یک گام دو سیلابی با آوای کوتاه و سپس آوایی بلند) نمایان ست. خطهای پایانی هر بند  کوته اندازه ی سه گامی ست  با تنها چهار تاکید آوایی  . این گام هکسامیتری به ندرت  در کارهای  ییتز  به کار برده شده ست. و طراحی قافیه  در هر بند  به گونه یک درمیان پیراست گشته ست. زیبایی این سروده  در اندیشار فلسفی آن ( اینکه  راستی را در ژرفای دل و در پیوند با هستی میتوان یافت) و در آوای موج ها که در وزن بندی این سروده مراعات شده ست  میتوان پدیدار دید.




The Lake Isle of Innisfree


I WILL arise and go now, and go to Innisfree,     
And a small cabin build there, of clay and wattles made;     
Nine bean rows will I have there, a hive for the honey bee,     
      And live alone in the bee-loud glade.     
 
And I shall have some peace there, for peace comes dropping slow,             
Dropping from the veils of the morning to where the cricket sings;     
There midnight's all a glimmer, and noon a purple glow,     
      And evening full of the linnet's wings.     
 
I will arise and go now, for always night and day     
I hear lake water lapping with low sounds by the shore;     
While I stand on the roadway, or on the pavements gray,     
      I hear it in the deep heart's core



 

.

 پرنده های سپید


می خواهم که ما پرنده های سپیدی بودیم ، دلدارمن، بر فراز کف کرده ی موج!

حسته از شراره ی شهاب ، پیش از آنکه بگریزد و پنهان شود ز اوج؛

و تابش ستاره ی آبی به گرگ و میش پگاهان ، آویخته از لبه ی آسمان به زیر،

بیدار کرده در دلهامان، نازنین من، اندوهی که نخواهد مرد به دلپذیر.


  آن به رویا درشدگان افتاده از پا ،   بر زنبق ها و رز ها، ژاله افشانند؛

آه ، به رویا مبین شان ، دلدار من ، که شراره های شهاب نهفته میشوند اگرچه  رخشانند،

و تابش آن ستاره آبی به گرگ ومیش پگاهان، که به درنگ  آویخته ست به فرو افتادن  ژاله :

زیرا که می خواهم تو و من ،در پرسه بر  فراز موج  کف کرده،  پرنده های سپیدی   می شدیم،  واله !


من در شگفتم از بی شمار جزیره ها، و بسیار از کناره های چاودانه ی داننان*،

که حتما زمان ما را فراموش خواهد کرد ، و اندوه دیگر برما نخواهد نشست مانان؛

بزودی از  زنبق و رز  به دور می شویم ، خواهیم سوخت در شراره ها،

مگر آنکه  بودیم پرنده های سپید ، ناز من، شناور بر فراز موج کف کرده    در گداره ها!


-------------------

* کناره ی دانان     Danaan shore ( یا به زبان گیلیک تیر نا نوگ Tir na nOg in Gaelic ) -  دانان ها خدایان ایرلند پیش از مسیحیت بودند و درسرزمین آنها مردمان چون  پری ها بزندگی جاودان میرسیدند.


پرنده های سپید از سروده های نخستین ویلیام  یتز ست. انگاره های این سروده مانند پرنده های سپید، موج های کف کرده دریا، شراره های شهاب ، به رویا در شدگان زنبق و رز و ستاره آبی به گرگ ومیش پگاهان و غیره نشان میدهد که او زبانی نمادین (سیمبلیک) را برای اندیشارهایی  دلوا به کاربرده ست. یتز این سروده را  در 1892  روزی پس از آنکه دلداده اش ماود گان Maude Gonne  پیشنهاد ازدواج او را رد نمود نوشت. او فردای آنروز با  ماود در  کناره  صخره های هاوث Howth در نزدیکی دوبلین قدم  میزد.     ماود به او گفته بود که  از میان همه پرندگان او ترجیح میدهد که مرغ دریای باشد. ییتز در این سروده این آرزوی ماود را بازتاب داده ست و سه روز بعد این سروده را برای او فرستاد.  ییتز دراین سروده پدیده هایی گذران مانند موج های کف کرده دریا، شراره های شهاب ، به رویا در شدگان زنبق و رز و ستاره آبی به گرگ ومیش پگاهان را با پندارهایی دیرپا مانند کناره های داننان   مقایسه میکند که دران   زمان ایستاده ست و دلدادگان را فراموش میکند . قافیه پردازی در ین سروده به مثنوی میماند. 






THE WHITE BIRDS

       I  would that we were, my beloved, white birds on the foam of the sea!
      We tire of the flame of the meteor, before it can fade and flee;
      And the flame of the blue star of twilight, hung low on the rim of the sky,
      Has awakened in our hearts, my beloved, a sadness that may not die.
       
      A weariness comes from those dreamers, dew-dabbled, the lily and rose;
      Ah, dream not of them, my beloved, the flame of the meteor that goes,
      Or the flame of the blue star that lingers hung low in the fall of the dew:
      For I would we were changed to white birds on the wandering foam: I and you!
       
      I am haunted by numberless islands, and many a Danaan shore  ,
      Where Time would surely forget us, and Sorrow come near us no more;
      Soon far from the rose and the lily, and fret of the flames would we be,
      Were we only white birds, my beloved, buoyed out on the foam of the sea!

یک ترانه


این می پنداشتم  که دمبل و شمشیر

  جوانی را می دارد ماندگار

و   نیازی  نیست  هیچ بیش از آن

تا که پیکر تازه دارد   روزگار


آه چه کس از پیش توانستی بگفت

گاه پیری  عشق را  از دل برُفت؟


گرچه  در سینه ام باشد  گفتارها

آن کدامین زن  را باور میشود

که دگر نیستم   پیری نزار

کیست کو   اینجا داور میشود؟


آه چه کس از پیش توانستی بگفت

گاه پیری  عشق را  از دل برُفت؟


پاک ناگشت از دل تمناهای من

  آن  دل که اندر شور بود

 می به انگاشتم تنم را می بسوخت

 لیک مرگ رابستری در گور بود

 

 اما چه کس از پیش توانستی بگفت

گاه پیری  عشق را  از دل برُفت؟








A Song


I thought no more was needed
Youth to prolong
Than dumb-bell and foil
To keep the body young

.

  O who could have foretold

That the heart grows old?


Though I have many words,

What woman's satisfied,
I am no longer faint
Because at her side?


 O who could have foretold

That the heart grows old?


I have not lost desire

But the heart that I had;
I thought 'twould burn my body
Laid on the death-bed,

But who could have foretold

That the heart grows old?


 نه دیگر تروی دومی


چرا می باید  ازو گلایه کنم که روز هایم را سرشارکرد

زبیچارگی،  و یاکه در همین روزهای پیش

به مردان نادان  منش هایی خشن را  آموختار کرد

و یا  برانگیزانید گذر های باریک را در پریش

آیا  به همان اندازه که هوس داشتند بودند شجاع ؟

چه می توانست اورا بسر آشتی آورد به سگال

که  مهتری بسادگی آتش شد در ین ارجاع

 و زیبایی چون کمانی در کشیده به جدال

که نیست دیگر  آنرا روا به این دوران

چنین والا و تنها و چنین سرسخت؟

چرا ، چه  توانست کرد ، کیست  او بدین سامان؟

مگر  آیا هست   تروی دیگر  که او آتشش زند بی لَخت؟

 

NO SECOND TROY

   Why should I blame her that she filled my days
With misery, or that she would of late
Have taught to ignorant men most violent ways,
Or hurled the little streets upon the great,
Had they but courage equal to desire?
What could have made her peaceful with a mind
That nobleness made simple as a fire,
With beauty like a tightened bow, a kind
That is not natural in an age like this,
Being high and solitary and most stern?
Why, what could she have done, being what she is?
Was there another Troy for her to burn?


پدیداری به دیگر بار


چرخش و  چرخش   به گردبادی که به گستردگیست

و شاهینی که نتواند شنود  کآوای شاهیندار ز چیست؛

میریزند زهم چیزها و محوری نیست دیگر استوار؛

بر فراز گشتست آشوبی بدنیا در دوار،

موج خون آلود تیره رها گشته به هر سو که وریست

جشن پاکیزه دلی نک غرقه شد.

بهترینان را دگر باورنماند. نابکاران را

لیک شور شیدگی افزوده شد .

بیگمان این گاه الهامست که در پیش ست؛

بیگمان گاه پدیداری  به دیگر بار نزدیکست.

پدیداری  به دیگر بار! هنوز این زمزمه نشنفته ماندست

به هنگامی که سترگ انگار روان این جهان  آشکار میگردد.

و در جایی میان شنزار کویری خیره میدارد چشمهایم را

و هیولایی با پیکر شیر و سر انسان،

با نگاهی عاری از احساس و دلسوزی ؛چنان خورشید

با کپل هایش آهسته گام بر میدارد و درهر سو از او

درکشید ه سایه های آزرده ی مرغان صحرایی

تاریکی فراگیرد به دیگر بار ؛ لیک میدانم من اینک

که خوابی چنین سنگین سده در بیست

بر آشوبد ز کابوسی  به گهواره که می جنبد.

کدامین دیو غول آسا  را  فرجام پدیداریست،

تا روانه با پیکری خمیده بسوی بیت اللحم  میرود که زاده شود.





The Second Coming



Turning and turning in the widening gyre
The falcon cannot hear the falconer;
Things fall apart; the centre cannot hold;
Mere anarchy is loosed upon the world,
The blood-dimmed tide is loosed, and everywhere
The ceremony of innocence is drowned;
The best lack all conviction, while the worst
Are full of passionate intensity.
Surely some revelation is at hand;
Surely the Second Coming is at hand.
The Second Coming! Hardly are those words out
When a vast image out of Spritus Mundi
Troubles my sight: somewhere in the sands of the desert
A shape with lion body and the head of a man,
A gaze blank and pitiless as the sun,
Is moving its slow thighs, while all about it
Reel shadows of the indignant desert birds.
The darkness drops again; but now I know
That twenty centuries of stony sleep
were vexed to nightmare by a rocking cradle,
And what rough beast, its hour come round at last,
Slouches towards Bethlehem to be born?



حال و هوا ها


زمان در میچکد به پژمردگی

 چو شمعی همه سوخته

و کوه ها و درختزار ها

ز آهنگ روزی در آزردگی، ز آهنگ  روزی در آزردگی

زدردی که آمد به دل دوخته

ز شوریده گشتن به گه گاه بیزارها

فتادست ز پا او ز افسردگی

   

     
THE MOODS   
            TIME drops in decay,
            Like a candle burnt out,
            And the mountains and the woods
            Have their day, have their day;
            What one in the rout
            Of the fire-born moods
            Has fallen away



هنگامیکه پیر شده ایی

هنگامیکه پیرشده ایی با موی سپید و پر از خواب،
و چرت میزنی کنار آتش ، این کتاب را  برگیر به آزرم،
و بخوان به آهستگی و ببین به رویا نگاهت را که نرم
 بود در چشمهایت و سایه هایش ژرف و
چه ناب ؛

چه بسیار که شیفته بودند  به دم های شاد پر سخاوتت،
و   به واله گی  دروغین  یا راست
شیدا   بودند به زیبا ییت،
اما ، تنها یک مرد عاشق بود  بر روح زائر سرشار از فریباییت،
و عاشق بود براندوه چهره ات که پیر میشد باهمه
لطافتت ؛

و خم شده سوی میله های گداخته از آتش پاره ها،
به اندکی اندوه، به نجوا، گفت که چه سان عشق گریخت
 و بر فراز قله های کوه دور  اشک بریخت
و پنهان نمود چهره ی خود را میان  ستاره ها




WHEN YOU ARE OLD
WHEN you are old and gray and full of sleep ,
And nodding by the fire, take down this book,
And slowly read, and dream of the soft look
Your eyes had once, and of their shadows deep;
 
How many loved your moments of glad grace,
And loved your beauty with love false or true,
But one man loved the pilgrim soul in you,
And loved the sorrows of your changing face;
 
And bending down beside the glowing bars,
Murmur, a little sadly, how Love fled
And paced upon the mountains overhead
And hid his face amid a crowd of stars


آواز انگوس آواره


به درختسار فندق رفتم

چراکه در سر م آتشی بود

 شاخه ای برکندم و پوستش برکشیدم

و گیلاسی را بر قلاب سر نخ آویختم

و چون پروانه هایی سپید پرکشیدند

ستاره هایی پروانه آسا چشمک می زدند.

 گیلاس را به درون  رود افکندم

و ماهی قزل آلای  سیمین فام را بر گرفتم.

هنگامیکه آنرا به زمین انداختم

رفتم تا که آتشی را بر فروزم

اما چیزی در روی زمین لغزید

و آوایی مرا به نام خواند

چراکه آن دختری درحشنده گشته بود

با شکوفه های سیب بر گیسویش

او بود که مرا بنام خواند وگریخت

و در هوای رو به روشنی پنهان شد.

اگرچه کنون پیرم و آواره ای سرگردان

در میان سرزمین های تهی و تپه زارها

 خواهمش یافت اورا که بکجا رفته ست

لبانش را  بوسه خواهم زد و دستش بدست خواهم گرفت

و در میان  علفزار های بلند تکه تکه راه خواهیم رفت

و د رهنگامی  پیاپی  خواهیم کند تا تمام شوند

سیبهای سیمین ماه

سیبهای زرین خورشید






THE SONG OF WANDERING AENGUS

 

WENT out to the hazel wood,
Because a fire was in my head,
And cut and peeled a hazel wand,
And hooked a berry to a thread;
 
And when white moths were on the wing,
And moth-like stars were flickering out,
I dropped the berry in a stream
And caught a little silver trout.
 
When I had laid it on the floor
I went to blow the fire a-flame,
But something rustled on the floor,
And some one called me by my name:
It had become a glimmering girl
With apple blossom in her hair
Who called me by my name and ran
And faded through the brightening air.
 
Though I am old with wandering
Through hollow lands and hilly lands,
I will find out where she has gone,
And kiss her lips and take her hands;
And walk among long dappled grass,
And pluck till time and times are done
The silver apples of the moon,
The golden apples of the sun

گورستانی در کناره ی دریا - سروده ای از پل والری




Paul VALÉRY




 سروده ی گورستانی د رکناره ی دریا از پل والری یکی از پر آوازه ترین و دلپذیرترین سروده ها در زبان فرانسه  بشمار میآید.   حتی اگر انگار کنیم که معنای  این سروده را  بخوبی دریافته ایم بازهم  برگردان این سروده با دشواری های بسیار همراهست  . نخست آنکه  برگردان این سروده می باید هم سنگینی و هم   ساختار قافیه ای و هم گام سروده را که ده سیلابیست decasyllabic به گونه ای بکاربرد تا که آن احساسی پر شکوهی را که والری در خواننده ی فرانسوی خود بر می انگیزاند  ( چه در   زبان سروده و چه در احساس و چه در مفهوم آن) را باز سازی نماید. اما چنین باز سازی خود دشواری های تازه  را بر پا میکند. زیرا که والری سروده سرایی نمادینگراست (سیمبولیست) و جهان بینی او در ریخته ی نمادهایش شکل میگیرد. همچنین او در سروده اش با آواهای هر  واژه بازی می کند و ساختارهای آوایی این سروده  به آهنگ تپش آن  موزونی ویزه ای میدهند.  و بنابراین  نه تنها می باید تا آنجا که ممکنست به نمادهای او وفادار ماند تا  بتوان جهان بینی او را بازتاب داد.  که بل می بایدکه د رگزینش نمادها و آواها   باریک بین باشیم .  البته   شاید بتوان وزن و گام و تپش سروده را در هم شکست و سروده را تنها در ساختار واژه ایش برگردان نمود. اما این خود ممکنست خواننده را از دریافت  سروده گمراهتر سازد زیرا که  فهمیدن والری برای خواننده ی فرانسوی زبان هم دشوارست.  برای نمون جان هولکمب John Holcombe می نویسد که " من نمیتوانم تمام مفاهیمی را که بروم  و چستر  Broome and Chester در تفسیر خود از این سروده ارائه میدهند بیابم ." و هنری پیر Henri Peyre   بندهای نخست این سروده را استعاره ای و بسردی بیش-از-اندازه- روشنفکرانه توصیف کرده ست. به هر روی این تلاشی ست که گستاخی بسیار نیاز میداشت و با این امید که تا اندازه ای بهره ور بوده ست.


گورستانی د رکناره ی دریا


بر فراز  بام  پر سکوتی که کبوترها می خرامندش در زیر نورها
 وندر میان کاج ها ی  رقصان، در میان گورها 
در نیمروزی دادوا که روشنی را نقش داده ست
با دریا،  دریایی که هماره   به  آغازی  شادمانه می شود !
 پاداشی کز پی اندیشه جاودانه می شود
وان  نگاه خیره ی دراز  به آرامش کزخداش زاده ست.

چه آشاوان  روشنایی ، چه  استادی شگفت
 و ین   کف کرده ی  الماس گون چه فریباگرفت

 وه چه پر  آشتی  پدبد میشود این انگار
آنگاه که خورشید  به ژرف تار درست
 برخاسته ای ناب از انگیزشی به الست
  که  رویا  دانستن است  در کرشمه ی زمان و این زنگار


گنجینه ای ماندگار ، معبد ساده ای برای مینروا**
آرامش فراخ دریا ، و  بخودداریی چه   بی پروا
آبی همه رازگون ، دیدگان شده بر جام!
چه خواب غریبی ست زیر این پرده ی آتش
    کاخ  سرکشیده ی روان،
ای سکوت! ... در ماتش
با   بام  پوشیده از هزار  کاشی زرفام !

 معبد زمان،   این  گسترده گشته  در آهی کوتاه
تا خوکرده برفرازم به نقطه ی اوجی  در این دم  آه

دریا  به برگرفته  ازهمه سو   نگاهم را

چو پیشکشی گران ز ایزد  شهوار آسمان

 افشانده آرامش  رخشان چو بذر  از دامان

بر پهنه ی بی تفاوت مینو همه پگاهم را


چون شهد  میوه ای کشیده   بدندان وه  چه گوارا 
    باترک جان خویش بخشوده لذتی چه مدارا 
و ندر دهان پیکرش   با مرگ آمیخته میشود
من در میکشم به دم  آینده را که دودمیشود
وین آسمان آواز می خواند به روحی که  سرود میشود
 و هر کرانه  دگرگون   شده   وز نو آهیخته  میشود


هان آسمان زیبا ، آسمان راستین ، بنگر مرا که چگونه می شوم!
از پی همه نخوت ، وز پس  آن همه غرابت دگرگونه می شوم
 تن آسان گرفته ، اما سرشارم از همه توان 
خویشتن را رها می کنم  در این سپهر تابناک
از فراز آستان مرگ  سایه  ام  در میشود
چه بی باک
 و من رام می شوم  در پرسه اش همه  روان

روان منست  آشکارشده در این   یلدا ی روشنی
من می ستایمت  ، ای مهر دادگستر ای ستودنی
 ایستاده با بازوان تابناک کشیده   نه از سر رحم
بر من روا بدار زان مهرناب نخست سبزه زار
بنگر به خویش! ... که پاشیدتت به نورزار
در میکشد مرا به نیمه  از ین سیاهی  وهم

آه ،  از برای خودم تنها ، خودم تنها ، خود خویشتنم
آنچه که  دل می سراید ،  سروده ای ز عمق تنم.
در میانه  ی  نیستی و ماندنی چو ن برف
  تا آنکه بشنوم  پژواک طنین  درون  را دیده براهم بی تاب
 تلخ و  سیاه  در این دخمه ی پر  آوا بی خواب
آوایی کز آتیه   آید  همیشه  به ژرف

  تو میدانی ، گرچه  برگها
کشیده اند  ببند  رندان را
اما این خلیج   درمی شکند باریک  میله ها ی زندان را
با چشمهای بسته ،  این راز پر شگفتست و پریش
این کیست  کو می کشدم  به مقصد  چنین آوازه خوان
این ذهن کیست کآورده ست مرا  برزمین  جسدهای استخوان؟
 به فکر نبودن منست  این شراره ی پر درنگ خویش

بسته ، آشاوان، سرشار از آتشی بی سگال
وین فطعه های خاک که ارزانی شده اند مر روشنایی را به جدال
این قطعه  فتاده زبر روشنایی مشعل نوبت من ست
آستانی  همه از زر و سنگ و درختهای تیره ی دار
کین همه مرمر به لرزه اند برفراز این همه سایه ی تار
 و ینجا  دریای با وفا   خوابیده بر  تربت من ست.

ای تازی نگهبان بازدار این بت پرستان را
 تا که تنهایی اش  لبخند  زند شبان را
من رمه ام را به چراگاه می برم ، با رازهای من
این  گله ی سپید گورهای دست نخورده در این ورا
هین کبوترهای محتاط دور گردید از ین  سرا
رویاهای پوچ،   پری های کنجکاو دمسازهای من

اینک آمدست، آینده ی که پر درنگست

 کین حشره  خراش مبدهد به لایه ی خشکی که بر سنگست؛
که هر چه بود سوخت ، به آخر رسید ، بباد رفت
 نمی دانم چه بودست  زآن  شراب سوزان ...
زندگی گستردست،  مست  از نه هست روزان،
 رو حی چه صاف و تلخی شیرین ، زشتی زیاد رفت.
این  مردگان چه آرام خفته اند در خاک
که گرمند و خشک  رازهایشان چه پاک
نیمروزی چه بالا  ، نیمروزی چه ماسیده
بخویش اندیشیدن و بخود بودن چه وارسته
سری سرشار و دیهیمی  چه آرسته
منم درتو در آن راز دگرگون  پلاسیده
.
  نداری کس را بچز من که دریابد  تورا دهشت
پشیمانی من، گمان ها یم   راهبندی های پر وحشت
 و الماس درخشان تو الوده میگردد ازاین کاستی
و لکن در شب تاریک خود زیر مرمر سنگین
همه  این مردمان موج به زیر ریشه ها رنگین
تورا در  بر بگیرند  با  خرامانی و با این  راستی

وآنان ناپدید گشتند در غلظت هیچی
که خاک سرخ رس نمی نوشد سپیدی را  به سر پیچی
به گلها چو ارزانی  کند این ارمغ  جان را
کجایند مردگان؟  -- و آن گفته هاشان ناگزیده
هنرهاشان تک و بی تا روانی بس برازیده
و کرمی می تند تاری که نه آنجاست دیگر  جا دیدگان را

ریسه ی پر خنده ی دخترکان از قلقلک
چشمها و  دندانها و  خیسی های پلک
سینه ها یی پر هوس کندر بازی با آتش ست
آن لیان خون فام تابنده که طعم از  گس می زند
آخرین از بوسه ها وان دست که واپس می زند
میروند  جمله بزیر خاک و بازین بازی دلکش ست

و توای روح گران ، آرزوت هست  بیندیشی  تافروغ
که نباشد دیگر آنجا  هیچ از رنگ دروغ
یا ببینی زر و موجی  تو یه چشمان نیاز؟
یا که   آواز ی بخوانی چون  ابر گشتی  به هوا؟
برو تو ! که رفتند همه ! هستن من نیز ازهم وا
نیزاین شکیبای قدیس  ست که  میرد  همه باز

انوشگی زرین سست و سیاه سا
ندیم  سرفراز چه دهشت سا
که آغاز مرگ از دم تولد و خفتن کنار مادرست
چه فریبکاری زیبا و چه نیرنگ زاهدانه
کیست که نشناسد  و کیست که نپذیرد بی گمانه
کین لبخندجاودان  کاسه  استخوان  سرتهی ترست

 ای تبار خفته در ژرفا ای پندارهای پاک شده
در زیر بار گران این  تل خاک شده
کیست این خاک که گم راه می کند گامهایمان
این موشهای گرسنه این کرمها ی پر تلاش
ازبهر تو نیستند که خوابیده ای تو به لاش
او میزید این زندگی، اما رها نمیدهد از بندهایمان

عشق،  شایدکه  ،   یاکه بیزاری ازخویش ؟
وبن دندان نهفته اش چه نزدیکست بر من ریش
هرچه خوانیش، همان نام  به برازست  اورا
 چه تفاوت، او لمس می کند  و می اندیشد و می بیند و می خواهد !
پوست من اورا چه خوشایند  و بر بستر من می خوابد
من در او میزیم  و این زیست ترازست اورا

زنون! زنون دلسخت! زنون الیایی***
 با خدنگت خود دوختی  این دل دریایی
 میلرزد و پروازمیکند  و آن دیگری پرواز نمی کند
آوایی مرا به جهان آورد و پیکانی کشت مرا
آه ! آفتاب ...زین سایه ی لاک پشت درآ
 از بهر روح من،  آشیل ایستاده  سترگ و در باز نمی کند.
 

نه، نه! ... بپاشو!  کین روزگار از هم باز میشود
درهم شکن، ای پیکرم، این ریخت پر اندیشه را که ناساز می شود!
 برنوش، ای هستیم ، زین باد که زاده می شود !
 در دم بکش زین تازگی وین دریای پر هوا را
 زعطر نمک زنده بکن ...این روح  بی نوا را!
خیزو  بدو  به سوی موج که زندگی داده  می شود


 آری  دریای بیکران با ارمغان ز خواستهای نهفته
پوستی از پلنگ و   ردایی شکافته
از هزاران هزار بت  ز شید آفتاب
وین اژدهای هفت سر مست ست ز گوشت آبی رنگ
 با دمش رخشان و آسیمه  به گاهی تنگ
در این   هنگامه خاموشی پر از بی تاب

باد می توفد! ... گرچه می باید بزیست
وین کتاب من باد بگشود و  بست کین بازی ست
موچ بی پروا هجوم اورد به سنگها و شکست
پر بگیرید   برگهای این  کتاب ز آشفتگی
 بشکن ای موج!  شاد بشکن زیند خفتگی
 کین بام ساکت بادبان برگیرد چو کفترها زپست



** الهه ی خرد

*** زنون الیایی از فلاسفه پیش از سوکراتیس بود که برآن  بود که همه هستی یکیست













Le Cimetière marin


Ce toit tranquille, où marchent des colombes,

Entre les pins palpite, entre les tombes;
Midi le juste y compose de feux
La mer, la mer, toujours recommencee
O récompense après une pensée
Qu'un long regard sur le calme des dieux!

Quel pur travail de fins éclairs consume
Maint diamant d'imperceptible écume,
Et quelle paix semble se concevoir!
Quand sur l'abîme un soleil se repose,
Ouvrages purs d'une éternelle cause,
Le temps scintille et le songe est savoir.

Stable trésor, temple simple à Minerve,
Masse de calme, et visible réserve,
Eau sourcilleuse, Oeil qui gardes en toi
Tant de sommeil sous une voile de flamme,
O mon silence! . . . Édifice dans l'ame,
Mais comble d'or aux mille tuiles, Toit!

Temple du Temps, qu'un seul soupir résume,
À ce point pur je monte et m'accoutume,
Tout entouré de mon regard marin;
Et comme aux dieux mon offrande suprême,
La scintillation sereine sème
Sur l'altitude un dédain souverain.

Comme le fruit se fond en jouissance,
Comme en délice il change son absence
Dans une bouche où sa forme se meurt,
Je hume ici ma future fumée,
Et le ciel chante à l'âme consumée
Le changement des rives en rumeur.

Beau ciel, vrai ciel, regarde-moi qui change!
Après tant d'orgueil, après tant d'étrange
Oisiveté, mais pleine de pouvoir,
Je m'abandonne à ce brillant espace,
Sur les maisons des morts mon ombre passe
Qui m'apprivoise à son frêle mouvoir.

L'âme exposée aux torches du solstice,
Je te soutiens, admirable justice
De la lumière aux armes sans pitié!
Je te tends pure à ta place première,
Regarde-toi! . . . Mais rendre la lumière
Suppose d'ombre une morne moitié.

O pour moi seul, à moi seul, en moi-même,
Auprès d'un coeur, aux sources du poème,
Entre le vide et l'événement pur,
J'attends l'écho de ma grandeur interne,
Amère, sombre, et sonore citerne,
Sonnant dans l'âme un creux toujours futur!

Sais-tu, fausse captive des feuillages,
Golfe mangeur de ces maigres grillages,
Sur mes yeux clos, secrets éblouissants,
Quel corps me traîne à sa fin paresseuse,
Quel front l'attire à cette terre osseuse?
Une étincelle y pense à mes absents.

Fermé, sacré, plein d'un feu sans matière,
Fragment terrestre offert à la lumière,
Ce lieu me plaît, dominé de flambeaux,
Composé d'or, de pierre et d'arbres sombres,
Où tant de marbre est tremblant sur tant d'ombres;
La mer fidèle y dort sur mes tombeaux!

Chienne splendide, écarte l'idolâtre!
Quand solitaire au sourire de pâtre,
Je pais longtemps, moutons mystérieux,
Le blanc troupeau de mes tranquilles tombes,
Éloignes-en les prudentes colombes,
Les songes vains, les anges curieux!

Ici venu, l'avenir est paresse.
L'insecte net gratte la sécheresse;
Tout est brûlé, défait, reçu dans l'air
A je ne sais quelle sévère essence . . .
La vie est vaste, étant ivre d'absence,
Et l'amertume est douce, et l'esprit clair.

Les morts cachés sont bien dans cette terre
Qui les réchauffe et sèche leur mystère.
Midi là-haut, Midi sans mouvement
En soi se pense et convient à soi-même
Tête complète et parfait diadème,
Je suis en toi le secret changement.

Tu n'as que moi pour contenir tes craintes!
Mes repentirs, mes doutes, mes contraintes
Sont le défaut de ton grand diamant! . . .
Mais dans leur nuit toute lourde de marbres,
Un peuple vague aux racines des arbres
A pris déjà ton parti lentement.

Ils ont fondu dans une absence épaisse,
L'argile rouge a bu la blanche espèce,
Le don de vivre a passé dans les fleurs!
Où sont des morts les phrases familières,
L'art personnel, les âmes singulières?
La larve file où se formaient les pleurs.

Les cris aigus des filles chatouillées,
Les yeux, les dents, les paupières mouillées,
Le sein charmant qui joue avec le feu,
Le sang qui brille aux lèvres qui se rendent,
Les derniers dons, les doigts qui les défendent,
Tout va sous terre et rentre dans le jeu!

Et vous, grande âme, espérez-vous un songe
Qui n'aura plus ces couleurs de mensonge
Qu'aux yeux de chair l'onde et l'or font ici?
Chanterez-vous quand serez vaporeuse?
Allez! Tout fuit! Ma présence est poreuse,
La sainte impatience meurt aussi!

Maigre immortalité noire et dorée,
Consolatrice affreusement laurée,
Qui de la mort fais un sein maternel,
Le beau mensonge et la pieuse ruse!
Qui ne connaît, et qui ne les refuse,
Ce crâne vide et ce rire éternel!

Pères profonds, têtes inhabitées,
Qui sous le poids de tant de pelletées,
Êtes la terre et confondez nos pas,
Le vrai rongeur, le ver irréfutable
N'est point pour vous qui dormez sous la table,
Il vit de vie, il ne me quitte pas!

Amour, peut-être, ou de moi-même haine?
Sa dent secrète est de moi si prochaine
Que tous les noms lui peuvent convenir!
Qu'importe! Il voit, il veut, il songe, il touche!
Ma chair lui plaît, et jusque sur ma couche,
À ce vivant je vis d'appartenir!

Zénon! Cruel Zénon! Zénon d'Êlée!
M'as-tu percé de cette flèche ailée
Qui vibre, vole, et qui ne vole pas!
Le son m'enfante et la flèche me tue!
Ah! le soleil . . . Quelle ombre de tortue
Pour l'âme, Achille immobile à grands pas!

Non, non! . . . Debout! Dans l'ère successive!
Brisez, mon corps, cette forme pensive!
Buvez, mon sein, la naissance du vent!
Une fraîcheur, de la mer exhalée,
Me rend mon âme . . . O puissance salée!
Courons à l'onde en rejaillir vivant.

Oui! grande mer de delires douée,
Peau de panthère et chlamyde trouée,
De mille et mille idoles du soleil,
Hydre absolue, ivre de ta chair bleue,
Qui te remords l'étincelante queue
Dans un tumulte au silence pareil

Le vent se lève! . . . il faut tenter de vivre!
L'air immense ouvre et referme mon livre,
La vague en poudre ose jaillir des rocs!
Envolez-vous, pages tout éblouies!
Rompez, vagues! Rompez d'eaux rejouies
Ce toit tranquille où picoraient des focs!

چهار سروده از اوسیپ امیلوویچ مندلستام -- Osip Mandelstam




اوسیپ مندلستام  Osip Mandelstam در ورشو پایتخت لهستان  بدنیا آمد  و دوران جوانی را در سن پترزبورگ گذراند. پدرش فروشنده ی کالاهای چرمی و مادرش آموزگار پیانو بود. خانواده ی مندلستام خانواده ای  یهودی بود که  به مذهب گرایشی چندانی نداشت.  اوسیپ  پس از پایان  تحصیلاتش در ۱۹۰۷ در تنیشف  Tenishev که  آموزشگاهی شناخته شده  بود  به فرانسه و آلمان سفر نمود و در دانشگاه  هایدلبرگ به تحصیل ادبیات کلاسیک فرانسه  و سپس در دانشگاه سنت پترزبورگ به آموختن فلسفه پرداخت هر چند آنرا به پایان نرساند.  او از ۱۹۱۱ عضو  انجمن شاعران بود  و پیوند نزدیکی با آنا آخماتووا و نیکلای گوملیف داشت . نخستین شعرهای او در  ۱۹۱۰ در روزنامه ی آپولون منتشر شد.


انتشار گردآورده ای از کارهای او  بنام  سنگ Камень در سال ۱۹۱۳  نام او را  پرآوازه نمود.   در این گردآورده  سروده سرا در هوای تبعید  زمینه ای  اندوهناک  را با  وداع   میگسترانید که : « من  دانش  گفتن خدا نگهدار  را در مویه های سر برهنه در شب آموخته ام ».  در ۱۹۲۲  با انتشار  تریستیا Тристии   که از ادبیات کلاسیک مایه می گرفت  شهرت او  به آوند سروده گر  سروده ها СТИХОТВОРЕНИЯ استواری یافت .


مندلستام از هواداران انقلاب فوریه ی ۱۹۱۷ بود اما با انقلاب اکتبر سر آشتی نداشت. در ۱۹۱۸ او در وزارت آموزش به آناتولی لوناچارسکی  پیوست و بخاطر مسافرتهای متعددش به جنوب توانست از سختی های زندگی روزمره که جنگهای داخلی منشاشان بودند اجتناب نماید.  پس از انقلاب دید او در باره ی شعر سختگیرانه شد. سروده های شعرای جوان برای او  به گریه های بی وقفه ی نوزادن ماننده بود. سروده های  مایاکفسکی را کودکانه می خواند و سروده های مارینا تسوتاوا را  ناپسند.  او تنها بوریس پاسترناک را قبول داشت و آنا آخماتورا تحسین میکرد.

 

او در ۱۹۲۲  با مادژدا یوکوولونا خازین ازدواج کرد . مادژدا اورا هر همه سالهای زندان و تبعیدش همراهی نمود.  او خودرا  همچون بیگانه ای  میدید و میان سرنوشت  خویش و پوشکین  شباهتهای زیادی میافت.  برایش پاسداری از سنتهای فرهنگی اهمیتی ویژه داشت. اما سردمداران کمونیست محقانه  به وفاداری او به سامان بلشویکی به سوء ظن می نگریستند.  و او برای گریز از خطر به آوند روزنامه نویس دائما در سفر بود.

  

مندلستام در ۱۹۳۴  به خاطر نوشتن هجو نامه ای در باره ی استالین دستگیر شد. استالین شخصا در باره ی او کنجکاو بود و در یک گفتگوی تلفنی با پاسترناک از او پرسید که آیا  هنگامیکه  مندلستام  هجویه اش را درباره ی استالین می خواند او در آنجا حضور داشته بود. پاسترناک پاسخ داد که این به نظر او امری چندان مهم نمی آید و او می خواهد که با استالین درباره ی موضوعاتی مهمتر گفتگو نماید. به هر روی مندلستام به چردین تبعید شد و پس از آنکه او قصد به خودکشی نمود در مجازاتش او تخفیف داده شد و  تا سال ۱۹۳۷به تبعید در ورونژ فرستاده شد. در  یادداشتهای ورونژ ( ۳۷-۱۹۳۵ )  او می نویسد«  او  با استخوان هایش می اندیشد  و با پیشانی اش  حس می کند و میکوشد تا بیاد بیاورد ریخت انسانی اش را» . و در همین اوان بود  که در سروده ای برای  ناتاشا شتمپل دوستی گستاخ که در شرایطی رنجناک زندگی میکند از زنها  میسراید که می باید به سوگ باشند و پاسداری کنند تاکه:

« به همراه باشند با رستاخیزیان  و در زمره ی نخستین ها،   در پیشه ای که به مردگان خوشامد گویند. و چنین ست که چشم داشت نوازش گرفتن از آنان تبه کاریست.» 

مندلستام در ماه می ۱۹۳۸ به اتهام  ضدانقلابی بودن دستگیر شد و به پنج سال زندان در اردوگاه کار اجباری کیفر گرفت.  در بازپرسی هایی که نیکلاس شیوارف  از او داشت مندلستام اعتراف به نوشتن سرودهی ضد انقلابیی نمود که با این بند آغاز می ش:‌« ما زندگی می کنیم بدون آنکه حس کنیم کشوری در زیر پا داریم ، و در  دورایی ده گام ، آوایمان بی صداست و هنگامیکه اراده می کنیم دهانهای خود را به نیمه باز کنیم ، سرنشین پرتگاه کرملین راهبندان می کند» . در نیمه ی راه بسوی اردوگاه اجباری مندلستام آنچنان بیمار بود که نمی توانست بر روی پا بایستد . اما او توانست این نامه را برای نادژا به پنهان گسیل دارد.


نادژای نازنینم - آیا تو زنده ای  ، دلدار من؟

 دادرسی و یژه مرا به پنج سال زندان برای فعالیت های ضدانقلاب محکوم کرده ست.  ما را در ۹ سپتامبر به باتیرکی منتقل کردند و ۱۲ اکتبر به آنجا رسیدیم . حال من بسیار بدست، به کلی فرسوده و نزار شده ام تقریبا غیر ممکنست که کسی مرا بشناسد. ولی نمیدانم  که اگر  هیچ فایده  فایده ای داشته باشد که برایم لباس، خوراک یا پول بفرستی.  اگرچه می توانی سعی خودت را بکنی. من  بدون لباس کافی خیلی سردم است . اینک در ولادیووستک هستم. این مجل تعویض است اگرچه مرا برای فرستادن به کلیما بر نگزیدند و ممکن است که باید زمستان را اینجا بگذرانم.

مندلستام چند روز بعد در ۲۷ دسامبر ۱۹۳۸ در  گروه جزیره های گولاگ در وتورایا رچکا  در نزدیکی ولادیووستوک  دیده از جهان بربست و پیکرش به گوری همگانی افکنده شد. پس از  انتشار کارهایش در غرب و در روسیه ی شوروی در سالهای ۱۹۷۰  بود که  آوازه ی او جهانگیر شد. نادژا مندلستام بیوه ی او کتابهای خاطرات خود را در ۱۹۷۰ با نام « امید بر واژ با امید» و  در ۱۹۷۴ با نام « امید ول شده»   منتشر نمود که تصویری از زندگی در دوره ی استالین را رقم می زد.« سروده های ورونژ» مندلستام در ۱۹۹۰ منتشر شد. افزون بر سرود هایش  او نوشتارهایی چون « گفتگویی در باره ی دانته» را داشت که شاهکاری در خردهگیری نووا در شمر میاید. زبان رنگین او با جمله هایی چون  دندانهای سپید پوشکین  مرواریدهای مردانه ی شعر روسیه ست» و یا از کاربرد رنگ در کمدی ایزدانه ی دانته می گوید که: «  سفریست در گفتگو»



بیخوابی. هومر. بادبانهای افراشته...

بیخوابی. هومر. بادبانهای افراشته
من نیمی از سیاهه ی نامهای کشتی ها را خوانده ام:
این مرغان شتابنده   ،    لک لکهای به صف کشیده ای
که به  روزگارانی بر فراز هلا  به پرواز بودند.

پیکانه ای از لک لکها بسوی ساحل های بیگانه  در پروازند
   افسرهای  پادشاهانه   پاشیده ست،_
به کجا بادبان کشیده اید؟  اگر که سر رفتن به هلن را ندارید،
مردان آکیایی، تروی را بر شما چه بوده ست؟

چه هومر و چه دریا - عشق همه چیز را می راند.
به کجا می باید روی آرم ؟ که اینک 
هومر خاموش ست
به همان هنگام که دریای سیاه پرهیاهو از سخنوریست
و با غرشی خروشنده  بر بستر من فرا می آید.
۱۹۱۵




Бессоница, Гомер, тугие паруса...


Бессоница, Гомер, тугие паруса.
Я список кораблей прочел до середины...
Сей длинный выводок, сей поезд журавлиный,
Что над Элладою когда-то поднялся.

Как журавлиный клин в чужие рубежи
На головаx царей божественная пена...
Куда плывете вы? Когда бы не Элена,
Что Троя вам одна, аxейские мужи??

И море и Гомер все движимо любовью..
Куда же деться мне? И вот, Гомер молчит..
И море Черное витийствуя шумит
И с страшным гроxотом подxодит к изголовью...

1915






 شوبرت بر روی آب . موتزارت در همهمه ی پرنده ها
شوبرت بر روی آب ، موتزارت د ر همهمه ی پرنده ها
و گوته در زهگذار باد سوت می زند.،
و هاملت در اندیشه ست با گامهایی نگران
همه تپش قلب تماشاگران را دریافتند و به تماشاگران باور کردند.
شاید که نجوا پیشتر از آفرینش لبها بود.

و برگها شاید در بی درختی رقص کنان می افتادند
و آنان که ما امتحان هامان را اهداشان می کنیم
شاید که پیش ار امتحان ما نتیجه را میدانند.
 
نوامبر
۱۹۳۳ - ژانویه ۱۹۳۴



 




И Шуберт на воде, и Моцарт в птичьем гаме...

И Шуберт на воде, и Моцарт в птичьем гаме,
И Гете, свищущий на вьющейся тропе,
И Гамлет, мысливший пугливыми шагами,
Считал пульс толпы и верили толпе.
Быть может, прежде губ уже родился шепот

И в бездревесности кружилися листы,
И те, кому мы посвящаем опыт,
До опыта приобрели черты.

Январь 1934, Москва



 درانگاشت گاری 

(امپرسیونیزم)


نگاره گر برای ما  در اینجا کشیده ستبوته ی پژمرده ی یاسی را
و  پخش نموده لایه های شلوغ رنگ را
همچون  پوسته های زخم   بر پرده اش 

او در یافته ست غلظت روغن را

تابستان   سوزاننده اش

تفته در انگاره ای  بنفش ،

 میگستراند خفقان گرما را.

ببین که چگونه سایه های بنفش ژرف می شوند

چه همتراز صفیرتازیانه و  سوت محو می شوند

تو خواهی گفت: که آشپزها در آشپزخانه 

دارند کبوترهای چرب را می پزند.


پیشنهادی برای چرخیدن

پرده هایی نیمه-رنگ شده

و دراین غروب آشفته

زنبورتپل میزبانست









Импрессионизм

Художник нам изобразил 
Глубокий обморок сирени
И красок звучные ступени
На холст как струпья положил.

Он понял масла густоту, -
Его запекшееся лето
Лиловым мозгом разогрето,
Расширенное в духоту.
А тень-то, тень все лиловей,
Свисток иль хлыст как спичка тухнет.
Ты скажешь: повара на кухне
Готовят жирных голубей.

Угадывается качель,
Недомалеваны вуали,
И в этом сумрачном развале
Уже хозяйничает шмель.











لنین گراد 


به شهر خویش بازگشتم که همچون اشکهایم آشنایم بود

همچون رگهایمُ، همچون تاول های ورم کرده ی کودکی


تو به اینجا باز گشته ای ، پس بیدرنگ  به جرعه در کش

روغن ماهی چراغهای رودخانه ی لنین گراد را


روز  کوتاه دی ماه را   بتندی درک کن

زرده ی تخم مرغ به هم  آمیخته با لزجی بدشگون


پترزبورگ! من هنوز  آماده مرگ نیستم

تو  باید هنوز شماره تلفن مرا داشته باشی.


پترز بورگ! من هنوز نشانیها  را دارم

آنجا که می توانم  آوای مرده ها را بی یابم


من در پشت یک پلکان  زندگی می کنم ،  و چکش زنگ

  با ضربه ی ناگهانیش برشقیقه ام فرود آمد،


و در سراسر شب  چشم براه میهمانانی گران ارج یودم

که   زنجیرهای در را  چون جرنگ جرنگ  دستبندها  می تکانند.



دسامبر ۱۹۳۰




.



Ленинград

Я вернулся в мой город, знакомый до слез, 
До прожилок, до детских припухлых желез.

Ты вернулся сюда, так глотай же скорей
Рыбий жир ленинградских речных фонарей,

Узнавай же скорее декабрьский денек,
Где к зловещему дегтю подмешан желток.

Петербург! я еще не хочу умирать!
У тебя телефонов моих номера.

Петербург! У меня еще есть адреса,
По которым найду мертвецов голоса.

Я на лестнице черной живу, и в висок
Ударяет мне вырванный с мясом звонок,

И всю ночь напролет жду гостей дорогих,
Шевеля кандалами цепочек дверных.

Декабрь 1930
غروب آزادی
برادران ، بگذارید تا غروب آزادی را بستائیم
سالهای با شکوه غروبی را
درون آبهای جوشان نیمه شب
گستره ای از دامها ی چوبین پایین آورده شد.
تو بر سالهای محو بر فراز خواهی شد، -
آی آفتاب، آی داور ؛ مردمان من
 
بگذارید تا این بارشوم را  ستوده داریم
که رهبر مردمان را بگریستن واداشته ست. -
بگذارید تا بار افسرده ی قدرت را بستائیم
 که این یوغ را تاب کشیدنمان نیست.
آنانرا که در سینه دلی ست می باید که شنوده دارند زمان را
که کشتی تو در غرقه ست.
ما پرستوهارا به بند کشیدیم
در گروه های نبرد -وینک
نمی توانبم که آفتاب ؛ و همه هستی را ببینیم
چهچهه ها را ،پرزدن ها را ، زندگی هارا
درمیان تور های غروبی زخیم
خورشید گم شده ست و زمین بادبان بر کشیده میرود
چه خوب، اینک بگذار تا که گردش بزرگ
و ناشیانه و زوزه کشان چرخ را آزمون کنیم
زمین بادبان بر کشیده می رود، پردل باشید مردان من
که اقیانوس را همچون خیشی  شکافته میرود
 ما حتی در درختزارهای لتیسکوی بیاد خواهیم آورد
که برایمان زمین ارزشی برابر ده آسمان را داشت.

مسکو، ماه می 1913
  






Сумерки свободы


Прославим, братья, сумерки свободы -
Великий сумеречный год.
В кипящие ночные воды
Опущен грузный лес тенет.
Восходишь ты в глухие годы,
О солнце, судия, народ!

Прославим роковое бремя,
Которое в слезах народный вождь берет.
Прославим власти сумрачное бремя,
Ее невыносимый гнет.
B ком сердце есть, тот должен слышать, время,
Как твой корабль ко дну идет.

Мы в легионы боевые
Связали ласточек, - и вот
Не видно солнца, вся стихия
Щебечет, движется, живет;
Сквозь сети - сумерки густые -
Не видно солнца и земля плывет.

Ну что ж, попробуем: огромный, неуклюжий,
Скрипучий поворот руля.
Земля плывет. Мужайтесь, мужи,
Как плугом, океан деля.
Мы будем помнить и в летейской стуже,
Что десяти небес нам стоила земля.

Москва, май 1918
. .

دو سروده از نیکلای گامیلف Two poems by Nikolay Gumilev


 

 دو سروده از نیکلای گامیلف


Nikolay Gumilev


برای بنفشه فریس آبادی




با صدای یوگنی یوتوشنکو Yevgeny Yevtushenko در اینجا

ّ

 

http://web.mmlc.northwestern.edu/~mdenner/Demo/audiofiles/New%20Audio/giraffe.mp3

 


 زرافه

امروز، نگاهت را به ویژه پراندوه می بینم

    بازوان بس باریکت زانوانت  را به برگرفته

بشنو از آن دورهای دور، از کنار دریای چاد

زرافه ای  خموش و سرگردان را

 

با همه ی شکوه آشاوان  و فرخندگیش

   در زیبنده  نگاره ای شگفت بر پوستش

که ماهتاب را به چالش کشیده ست

در جهش و ستیزه اش با آبهای  پر تلاطم دریا

 

از دورها    به بادبانهای رنگین زورقی مانندست

و گامهای هموارش بسان پرواز شادمانه ی پرنده ایست

میدانم که زمین گواه چشم اندازهایی شگرف خواهد بود

    آنگاه که  او   به غروب پنهان خواهدشد  در غاری از مرمر 

 

 از سرزمینهای رازآمیز  بسی داستانها  شنیده ام

از دوشیزه ای سیاه ، و شیدایی امیری جوان

  اما تو بس دراز به دم کشیده ای این  هوای مه گرفته ی سنگین را

   که دیگر نمی خواهی باورکرد به هیچ چیز مگر باران 

 

     و برایت از باغی گرمسیری خواهم گفت

  .. از نخل های  باریک و عطر باور نکردنی  گیاهان چاشنی

  آیا گریه می کنی؟ گوش کن... به دورها ؛ به کناره ی دریای چاد

  زرافه  ای خموش سرگردانست

 


Giraffe

Today, I see, your gaze is especially forlorn

And your strikingly delicate arms, hugging your knees,

hearken: far, far away on the Lake of Chad

 Wanders an untroubled giraffe.

 

He is blessed with harmonious grace and serenity,

And his hide adorned with an enigmatic design

Which the moonlight alone, walloping and heaving

 On the wide wet of the lake, dares to rival.

    

From afar he resembles the colored sails of a ship,

And his gait is smooth as the joyful flight of a bird.

I know that the earth will witness many wonders,

 When, at sunset, he hides in a marble grotto.

 

I could tell merry tales of mysterious lands

Of a black maiden, a young chief's passion,

But you have too long inhaled the heavy mist,

 You will believe in nothing but the rain.

    

And how can I tell you about a tropical garden,

lithesome palms, the scent of inconceivable herbs...

Are you crying?  Listen...Far off on the Lake of Chad

 Wanders an untroubled giraffe.



Жираф

Сегодня, я вижу, особенно грустен твой взгляд,

И руки особенно тонки, колени обняв.

Послушай: далёко, далёко на озере Чад

 Изысканный бродит жираф.

 

Ему грациозная стройность и нега дана,

И шкуру его украшает волшебный узор,

С которым равняться осмелиться только Луна,

 Дробясь и качаясь на влаге широких озёр.

    

Вдали он подобен цветным парусам корабля,

И бег его плавен, как радостный птичий полёт.

Я знаю, что много чудесного видит земля,

 Когда на закате он прячется в мраморный грот.

 

Я знаю весёлые сказки таинственных стран

Про чёрную деву, про страсть молодого вождя,

Но ты слишком долго вдыхала тяжёлый туман,

 Ты верить не хочешь во что-нибудь, кроме дождя.

    

И как я тебе расскажу про тропический сад,

Про стройный пальмы, про запах немыслимых трав...

Ты плачешь? Послушай... далёко, на озере Чад

 Изысканный бродит жираф.

 

------------------------------------------------------------------------------------------

http://web.mmlc.northwestern.edu/~mdenner/Demo/audiofiles/New%20Audio/tramvai.mp3

 

 

قطار خیابانی گمشده

 

در خیابانی ناشناس گام بر میداشتم 

که ناگهان شنیدم کلاغی خاکستری شیون کرد

و آوای لوتی را و غرش تندری را  از دورادور

و در برابرم قطاری خیابانی به پروازبود

 

هنوز برمن چون رازی  ناگشوده ست

 که چگونه بر  پارکاب اش  جهیدم 

و چگونه در روشنایی روز

 آن رد پای  آتشین را بجا  گذاشت. 

 

گریخت همچون کولاکی سیاه و بالدار

گم گشت در سیاه چال زمان...

 راننده! نگهدار

نگهدار قطار را ! درهم اینک  

 

بس دیر بود  که قطار در هم آنک  به خمی در راه  پیچیده بود 

ما میانه ی نخلزاران را شکافتیم

و   بر پهنه ی رودهای  نوا و نیل و سن 

از سه پل چون توفانی در گذشتیم

 

و چون از سوی  پنجره ی پروملکنوف ردشدیم

او  نگاهی پرسشگر به ما افکند

و البته، او همان گدای پیری نیز بود

که پارسال در بیروت در گذشته بود.

 

کجاهستم ؟ چنین خسته و چنین آشفته 

و   دلم   تپید به پاسخ که

"آیا ایستگاهی را می بینی  که بتوانی از آنجا

بلیتی برای هندوستان روح خریداری کنی؟"

 

 

نبشته ای ... با واژه های آغشته به خون

می خواند: "زلنایا" می دانم که دراینجا

به جای کلمها و شلغم ها

 سرهای بریده را می فروشند.

 

در پیراهنی سرخ و چهره ای  پوشیده مانند پستان گاو

جلاد سر مرا نیز می برد

  تا که می افتد در میان دیگر سرها

در  ته ته جعبه ای لیز

 

     و در پس کوچه ای با نرده های چوبین

و خانه ای با سه پنجره و چمنزاری خاکستری

   نگهدار! راننده

قطار را نگهدار در هم اینک

 

ماشای کوچک من تو اینجا  می زیستی و آواز می خواندی

تو برای من قالی  نامزدیمان را بافتی 

اینک کجا شدند آوای تو و پیکرت

آیا می شود که تو مرده باشی؟

 

چگونه تو گریستی در تالار پذیرایی

هنگامیکه من  در کلاه گیس سپید خویش

داشتم خود را به امپراتریس می شناساندم

 و از ان پس هرگز دیگر ندیدمت

 

  اینک درمی یابم : آزادی ما 

 تنها بازتابی از روشنایی ست

مردمان و سایه ها در ایوان سرا می ایستند

در باغ  زیست شناسی ستارگان

 

 و همین که آن نسیم شیرین آشنا وزید

 دست سواری پوشیده در دستکشی آهنین 

و   سم های  اسبهای او

 بسوی من پر خواهند کشید بر فراز پل

 

آن انگاره ی راستین استوار ارتدکسی

نقش اسحق که بر اسمان کنده شده ست

در آنجا من برای تندرستی میشای کوچکم نیایش می کنم 

و از برای خود به سوگواری خواهم نشست

 

و در دل من برای همیشه تیرگی می گسترد

  چه دشوارست دم زدن و چه دردناکست زیستن 

میشای کوچکم هرگز به رویاهم نمی دیدم 

که چنین عشق و حسرت ممکن باشد

 

 

The Lost Tram

 I was walking down a quaint street

And unwittingly heard a  gray raven's cry,

And the sound of a lute, and distant thunder,-

In front of me a tram was flying.

 

How I jumped onto its deck,

Was a mystery to me,

How in daylight it left behind

In the air,  a fiery trace.

 

It dashed out like a dark, winged storm,

And was lost in the abyss of time...

Tram-driver, stop,

Stop the tram now.

 

Too late. We had already turned the corner,

We glided through a grove of palm trees,

Over the Neva, the Nile, the Seine

We thundered across three bridges.

 

And slipping by the window frame,

 Promelknuv threw an inquisitive glance after us

The very same old beggar, of course,

Who had died in Beirut a year ago.

 

Where am I? So languid and  anguished

My heart beats in response:

"Do you see the station where you can buy

A ticket to the India of the soul?"

 

A sign ...  in letters suffused with blood

Reads: "Zelennaya,"-I know that here

Instead of cabbages and rutabagas

the severed heads are for sale.

 

In a red shirt, with a face like an udder,

The executioner cuts my head off, too,

It lies together with the others

Here, in a slippery box, at the very bottom.

 

And in an  alleyway, a wooden fence,

A house with three windows and a gray lawn ...

Stop, driver,

Stop the car now!

 

My little Masha, you lived here and sang,

You wove me, your betrothed, a carpet,

Where are your voice and body now,

Could it be that you are dead?

 

How you lamented in your front parlor,

While I, in a powdered wig,

Went to introduce myself to the Empress

Never to see you again.

 

Now I understand: our freedom

Is but a reflection of light

People and shadows stand at the entrance

To a zoological park of planets.

 

And  once a  familiar, sweet wind blows,

A horseman's hand in an iron glove

And two hooves of his horse

Fly at me over the bridge.

 

That faithful stronghold of Orthodoxy,

Isaac's, is etched upon the sky,

There I will hold a service for my little Masha's health

And a memorial service for myself.

 

And my heart goes on forever in gloom,

It is hard to breathe and painful to live...

My little Masha, I never would have dreamed

That such love and longing were possible.

 

Заблудившийся трамвай

Шёл я по улице незнакомой

И вдруг услышал вороний грай,

И звоны лютни, и дальние громы,

Передо мною летел трамвай.

 

Как я вскочил на его подножку,

Было загадкою для меня,

В воздухе огненную дорожку

Он оставлял и при свете дня.

 

Мчался он бурей тёмной, крылатой,

Он заблудился в бездне времён...

Остановите, вагоновожатый,

Остановите сейчас вагон!

 

Поздно. Уж мы обогнули стену,

Мы проскочили сквозь рощу пальм,

Через Неву, через Нил и Сену

Мы прогремели по трём мостам.

 

И, промелькнув у оконной рамы,

Бросил нам вслед пытливый взгляд

Нищий старик,- конечно, тот самый,

Что умер в Бейруте год назад.

 

Где я? Так томно и так тревожно

Сердце моё стучит в ответ:

"Видишь вокзал, на котором можно

В Индию Духа купить билет?"

 

Вывеска... кровью налитые буквы

Гласят: "Зеленная",- знаю, тут

Вместо капусты и вместо брюквы

Мёртвые головы продают.

 

В красной рубашке с лицом, как вымя,

Голову срезал палач и мне,

Она лежала вместе с другими

Здесь в ящике скользком, на самом дне.

 

А в переулке забор дощатый,

Дом в три окна и серый газон...

Остановите, вагоновожатый,

Остановите сейчас вагон!

 

Машенька, ты здесь жила и пела,

Мне, жениху, ковёр ткала,

Где же теперь твой голос и тело,

Может ли быть, что ты умерла?

 

Как ты стонала в своей светлице,

Я же с напудренною косой

Шёл представляться Императрице

И не увиделся вновь с тобой.

 

Понял теперь я: наша свобода

Только оттуда бьющий свет,

Люди и тени стоят у входа

В зоологический сад планет.

 

И сразу ветер знакомый и сладкий

И за мостом летит на меня,

Всадника длань в железной перчатке

И два копыта его коня.

 

Верной твердынею православья

Врезан Исакий в вышине,

Там отслужу молебен о здравьи

Машеньки и панихиду по мне.

 

И всё ж навеки сердце угрюмо,

И трудно дышать, и больно жить...

Машенька, я никогда не думал,

Что можно так любить и грустить!

 

چند سروده از کنستانتین کاوافی



کنستانتین پترو فوتیادس کاوافی  Constantine Petrou Photiades Cavafy در ۲۹ آوریل ۱۸۶۳ در الکساندریا (اسکندریه) دیده به جهان گشود. پدرو مادر او هردو از اهالی کنستانتینوپول (‌استامبول) بودند. تبار پدری او از روحانیون مسیحی و کارمندان دولت عثمانی بودندو او جوانترین در میان هفت برادر بود. تنها خواهرش به همراه دوبرادر دیگر در کودکی جان سپرده بودند. پدرش بازرگانی موفق در الکساندریا بود که شهروندی دوگانه ی بریتانیا و یونان را داشت. پس  از مر گ پدر همه ی خانواده در ۱۸۷۲ به انگلستان مهاجرت نمود. کنستانتین در این زمان نه سال داشت.  با افت دارائی شان مادرش چاریکلیا نخست برای چند سالی در لیورپول ولندن زندگی نمود و سپس پس از ورشکستگی بنگاه بازرگانیشان  به همراه جوانترین فرزندانش به الکساندریا بازگشت. اما  در زمانی اندکتر  از پنج سال ، و فقط  دوهفته پیش ازبمباران الکساندریا ازسوی نیروی دریایی بریتانیا، او وفرزندانش به نزد پدرکه جواهر فروشی دراستامبول بود گریختند. همه ی سروده های کاوافی در این دوره در بمباران و آتشسوزی خانه اشان از میان رفت و تنها سروده ی به جا مانده از این دوره  «ترک تراپیا» نام دارد که  در ۱۶ ژوئیه ۱۸۸۲ به انگلیسی نوشته شده ست.


کنستانتین نوزده ساله بود که با  شهر استامبول که در فرهنگ یونانی «شهبانوی شهرهای یونان» خوانده میشود و بستگان بیشمار خود در آنجا آشنا شد. و چنین بود که او برای یافتن هویت یونانی و فرهنگ هلنی خود به جستجو پرداخت. و در آنجا بود که  به نخستین بار به  همجنس گرایی روی آورد و همانگونه که خود می نویسد « چشم انداز   سروده های من و   هوای هنری  من  در روزهای هرزگی جوانیم شکل گرفت». مدتی بعد بیشتر برادران او به الکساندریا باز گشتند  و چندی از آن پس او ومادرش نیز در ۱۸۸۵ به آنها پیوستند. در این هنگام بود که  فرمانروایی مشترک دولت عثمانی و بریتانیا   بر الکساندریا  تحمیل شد و او به اعتراض از شهروندی بریتانیایی خویش چشم پوشید.  برای گذران زندگی  او به شماری از کارها از جمله دادوستد در بورس پرداخت و همچنین آغاز به انتشار نوشته ها و  سروده هایش به یونانی پرداخت.پس از مرگ مادرش در ۱۸۹۹ کنستانتین  و دو تن از برادرانش برای چندی باهم در آپارتمانی میزیستند اما اندکی بعد دوبرادر اورا ترک گفتند و او برای نخستین بار در ۴۵ سالگی به زندگی مستقل پرداخت. و در این هنگام بود که زندگی اجتماعی خویش را محدود نمود و به جدیت به سروده سرایی تمرکز کرد .  در ۱۹۲۶ دولت یونان  به او  نشان سیمین پیراست فونیکس the Silver medal of the Order of Phoenix  را  به خاطر گسترانیدن فرهنگ یونان عطا نمود. در ۱۹۳۲کاوافی که سیگار کش قهاری بود به سرطان خرخره دچار گردید و  صدای خویش را  به خاطر عمل جراحی از دست داد و اندک  زمانی از آن پس دیده از جهان بر بست.


 کاوافی درزمان زندگی   همیشه از انتشار سروده هایش به صورت کتاب سر باز میزد. و کارهایش را تنها در  روزنامه ها ،گاه نامه ها و سالنامه ها  به چاپ میرسانید. نخستین دیوان او با ۱۵۴ سروده پس از مرگش در الکساندریا به چاپ رسید.  او خود  ۲۷ سروده یپیشینش را مر دود شناخته بود.  در ۱۹۱۹ ای. ام . فاستر  E.M Forster نسخه ای از کارهای اورا به برگردانی جرج والساپولو  به زبان انگلیسی منتشر نمود.   سروده های کاوافی اینک در جهان بس  پر آوازه اند.  شیوه ی کوته آوایی iambic  و پر آرامش سروده هایش بگوش آشناست. اما  این تنها راز موفقیت سروده های اونیست. نابترین سیمای سروده های او آمیزه ایست از زبانهای گفتگویی demotic   و بونانی سره Katharevusa چه در واژه هایش و چه در ساختار زبانش. در   زبان پارسی این هماوردی میان زبان گفتگویی که برای نمون در پریای  شاملو به چشم می خورد با پارسی پیراسته  درگلستان و یا تاریخ بیهقی چندان ممکن نیست و ازینروست که برگردان کارهای کاوافی به پارسی دشوارست. همچنین باید توجه داشت که کاوافی ابدا به انگارگرایی نمی پردازد و در کارهایش  چه   هنگامیکه از یک چشم انداز می سراید و چه در باره ی یک رویداد و یا از یک احساس  هیچ یک از ابزارهای سراییدن   مانند   نمون وایی simile  و   فرابری metaphor  را بکار  نمی گیرد.  شیوه ی او شیوه ی سر راست و گشتگانه ست و بدون هیچگونه آرایش و پردازش. پس باید پرسید که  در کارهای کاوافی چه چیزست که این همه دلنشین است  و در برگردان سروده هایش به ماندگار می ماند؟ شاید بتوان آن را آهنگ صدای او خواند که به خواننده این پیام را میرساند   که:« این سروده سرا  در جهان چشم انداز  ویژه ی خود را دارد». و این آهنگ صدای کاوافی ست که در همه برگردانها ی کار هایش چه به فرانسه و چه به آلمانی و حتی در انگلیسی باقی میماند. و امید من آنست که در این برگردان ها توانسته باشم که این صدا را  به  خواننده برسانم.


داریوش  


"فرنازوس" شاعر به کارست

در آفریینش بارزترین بخش از حماسه ی خویش

که چگونه  داریوش، پور هیستاسپ

پادشاهی پارس را بازپس گرفت.

(زیرا کز تبار اوست، داریوش، که پادشاهان با شکوه ما ،

میتراداتوس، دیونیسوس و اوپاتور** آمده اند).

اما این را نیاز به اندیشیدنی ست نازک بینانه  ، که فرنازوس می باید به پژوهد

 احساسی را که داریوش می بایستی داشته بود:

نخوت، شاید که، و سرمستی؟ نه - و  شاید که بیشتر

دریافتی بود فرزانه  از  سبکسری های بزرگی

 سروده سرا به ژرفایی درباره ی این پرسش می اندیشد.

 

اما رشته ی اندیشه ی او ازهم  میگسلد ، که خدمتکارش  شتابزده وارد می شود،

تا آگهی دهد خبری بس مهم را:

نبرد با رم آغاز شده ست؛

بسی از سپاهیان ما  مرزها را در نوردیده اند.


سروده سرا   در شگفت شدست، وا مصیبتا!

چگونه اینک پادشاه پر شکوه ما،

میتراداتوس، دیونیسوس و اوپاتور،

 می توانند  به سروده های یونانی بیندیشند؟

در  کشاکش نبرد - کمی بیندیش، سروده های یونانی!


فرنازوس پرپشان خاطر می شود. چه اختری سیاه!

درست به همان هنگام که مطمئن بود خویشتن را

 در دیده ی داریوش سرآمد  سروده سرایان ساخته ست،  مطمئن از آنکه خاموش کرده ست

خرده گیران پر رشکش را برای همیشه

چه دشواری ناگوار برای جاه طلبی های او


و گرکه این تنها دشواریست،  چندان ناگوار نمیتواند باشد

ولی آیا می توانیم  خودرا در آمیسوس* ایمن بگیریم ؟

شهر ی که به نیکی  باروبندی  نشده است

و رمی ها دشمنانی بس هراس انگیزند


 آیا ما کاپادوچی ها را توان همآوردی با آنان هست؟

آیا  چنین  انگار  شدنیست؟

آیا که اینک می بایست خود را در برایر گروهان های رم به سنگر اندازیم؟

ایزدان بزرگ، پاسداران آسیا ، یاریمان دهید.


اما در میان همه این پریشانی، همه آسیمگی،

اندیشار سرودین  به آنی میاید ومیرود :

نخوت و سر مستی - که البته،  این بیشترین امکانست:

  داریوش می باید نخوت و سرمستی را حس کرده باشد.



--------------------------------------------------------

* شهر یونانی در شما ل ترکیه کنونی که اینک سم سان Samsun  خوانده می شود

 **  پادشاهان کاپودچیا از نسل داریوش

   .



Ο Δαρείος

Ο ποιητής Φερνάζης το σπουδαίον μέρος

του επικού ποιήματός του κάμνει.
Το πώς την βασιλεία των Περσών
παρέλαβε ο Δαρείος Υστάσπου. (Aπό αυτόν
κατάγεται ο ένδοξός μας βασιλεύς,
ο Μιθριδάτης, Διόνυσος κ’ Ευπάτωρ). Aλλ’ εδώ
χρειάζεται φιλοσοφία· πρέπει ν’ αναλύσει
τα αισθήματα που θα είχεν ο Δαρείος:
ίσως υπεροψίαν και μέθην· όχι όμως — μάλλον
σαν κατανόησι της ματαιότητος των μεγαλείων.
Βαθέως σκέπτεται το πράγμα ο ποιητής.

Aλλά τον διακόπτει ο υπηρέτης του που μπαίνει
τρέχοντας, και την βαρυσήμαντην είδησι αγγέλλει.
Άρχισε ο πόλεμος με τους Pωμαίους.
Το πλείστον του στρατού μας πέρασε τα σύνορα.

Ο ποιητής μένει ενεός. Τι συμφορά!
Πού τώρα ο ένδοξός μας βασιλεύς,
ο Μιθριδάτης, Διόνυσος κ’ Ευπάτωρ,
μ’ ελληνικά ποιήματα ν’ ασχοληθεί.
Μέσα σε πόλεμο — φαντάσου, ελληνικά ποιήματα.

Aδημονεί ο Φερνάζης. Aτυχία!
Εκεί που το είχε θετικό με τον «Δαρείο»
ν’ αναδειχθεί, και τους επικριτάς του,
τους φθονερούς, τελειωτικά ν’ αποστομώσει.
Τι αναβολή, τι αναβολή στα σχέδιά του.

Και νάταν μόνο αναβολή, πάλι καλά.
Aλλά να δούμε αν έχουμε κι ασφάλεια
στην Aμισό. Δεν είναι πολιτεία εκτάκτως οχυρή.
Είναι φρικτότατοι εχθροί οι Pωμαίοι.
Μπορούμε να τα βγάλουμε μ’ αυτούς,
οι Καππαδόκες; Γένεται ποτέ;
Είναι να μετρηθούμε τώρα με τες λεγεώνες;
Θεοί μεγάλοι, της Aσίας προστάται, βοηθήστε μας.—

Όμως μες σ’ όλη του την ταραχή και το κακό,
επίμονα κ’ η ποιητική ιδέα πάει κι έρχεται —
το πιθανότερο είναι, βέβαια, υπεροψίαν και μέθην·
υπεροψίαν και μέθην θα είχεν ο Δαρείος.






اندیشه های بیمناک


میرتیاس  (دانشجویی سیرایی*

در الکساندریا به هنگام فرمانروایی

امپراطور کنستانس  و امپراطور کنستانتیوس ؛

تا اندازه ای گرویده به ترسایی، تا اندازه ای بی دین) گفت:

" نیرومند شده از دانش و نگرش.

من چون ترسوها  از  وسوسه های پرشور بیمی ندارم؛

من تن خویش را به کامگیری های پر احساس می دهم،

 به  گوارایی های که در رویا دیده ام،

 به  بیشرمانه ترین خواسته های شهوی،

به انگیزه های هرزه یی که در خون دارم،

 بدون هیچگونه هراس، زیرا به  هنگامیکه آرزو می کنم -

 نیروی اراده  را خواهم داشت، نیرومندی گرفته

همانند من  از نیروی دانش و نگرش -

هنگامیکه آرزو  کنم ، در لحظه ها ی بحرانی  باز می یابم

 روح خود را،    پرهیزگار مانده  همچون گذشته.



--------------------------

* سیریا : سوریه کنونیست




Τα Επικίνδυνα


Είπε ο Μυρτίας (Σύρος σπουδαστής

στην Aλεξάνδρεια· επί βασιλείας
αυγούστου Κώνσταντος και αυγούστου Κωνσταντίου·
εν μέρει εθνικός, κ’ εν μέρει χριστιανίζων)·
«Δυναμωμένος με θεωρία και μελέτη,
εγώ τα πάθη μου δεν θα φοβούμαι σα δειλός.
Το σώμα μου στες ηδονές θα δώσω,
στες απολαύσεις τες ονειρεμένες,
στες τολμηρότερες ερωτικές επιθυμίες,
στες λάγνες του αίματός μου ορμές, χωρίς
κανέναν φόβο, γιατί όταν θέλω —
και θάχω θέλησι, δυναμωμένος
ως θάμαι με θεωρία και μελέτη —
στες κρίσιμες στιγμές θα ξαναβρίσκω
το πνεύμα μου, σαν πριν, ασκητικό.»





آپولینوس تیانا در ردز*(Apolló̱nios o Tyanéf̱s en Ródos̱̱)


آپولینوس  داشت  با جوانی که خانه ای مجلل در ردز  میساخت

سخن می گفت در باره ی

آموزش برازنده و پرورش

"  در برآیندگیریش  خردمند تیانایی گفت:

هنگامیکه من به معبدی در میشوم،

 ترجیح به آن  می دهم که حتی اگر که 

کوچک هم باشد،   با این همه ببینم

تندیسی از زر و عاج در آنجا

که تا معبدی بزرگ را با تندیسی از خاک رس"



" از خاک  رس : چه افتضاح!

  اگرچه برخی (که  ندیدبدید هستند)

از آنچه که قلابیست به تحسین می شوند. آن خاکهای رس


--------------------

Ródos : جزیره ردز از جزایریونان در  دریای اژه ذر جنوب شرقی ترکیه








 

 
 

Απολλώνιος ο Tυανεύς εν Pόδω


Για την αρμόζουσα παίδευσι κι αγωγή

ο Aπολλώνιος ομιλούσε μ’ έναν
νέον που έκτιζε πολυτελή
οικίαν εν Pόδω. «Εγώ δε ες ιερόν»
είπεν ο Τυανεύς στο τέλος «παρελθών
πολλώ αν ήδιον εν αυτώ μικρώ
όντι άγαλμα ελέφαντός τε και χρυσού
ίδοιμι ή εν μεγάλω κεραμεούν τε και φαύλον.» —


Το «κεραμεούν» και «φαύλον»· το σιχαμερό:
που κιόλας μερικούς (χωρίς προπόνησι αρκετή)
αγυρτικώς εξαπατά. Το κεραμεούν και φαύλον.




امپراطور تاکیتوس در بستر مرگ

 

(این سروده  در میان ۲۷ سروده ایست که کاوافی آنرا مردود شناخته ست)


در بستر بیماری امپراطور تاکیتوس*

از  چالش رزمهایی  که  بپاکرده بود

 بس فرسوده درکهن سالگی

 به  بستر گرفتار در میانه اردوگاهی منفور

 و تیانای** ملعون - در فرادور


کامپانیای***  نازنینش را اینک به انگار می آورد

گلزارش را، ویلایش را، و گردش صبحگاهی خویش، -

و از  درد زجر خویش ، می فرستد لعنت

بر سنا،  سنای بدنهاد روز


-----

* مارکوس کلادیوس تاکیتوس Marcus Claudius Tacitus امپراطور رم در ۲۰۰ تا ۲۷۶ میلادی

** تیانا Tyana نام جایی ست در کاپادوچیا که تاکیتوس در آنجا تب کرد ومرد.

*** کامپانیا Campania نام جایی ست که در آن به تاکیتوس آگهی داده شد که سنا پس از کشته شدن اورلین Aurelian اورا به امپراطوری بر گزیده ست. اورلین در لشگرکشی اش به ایران در  در هنگام پادشاهی بهرام نخست که پس از درگذشت پیاپی شاپور نخست ساسانی و  پس از او هرمز نخست روی داده بود در اردوگاهش بدست گروهی از افسران خویش کشته شد





Ο Θάνατος του Aυτοκράτορος Tακίτου


Είν’ ασθενής ο αυτοκράτωρ Τάκιτος.

Το γήρας του δεν ηδυνήθη το βαθύ
τους κόπους του πολέμου να αντισταθή.
Εις μισητόν στρατόπεδον κατάκοιτος,
εις τ’ άθλια τα Τύανα — τόσω μακράν! —

την φίλην ενθυμείται Καμπανίαν του,
τον κήπον του, την έπαυλιν, τον πρωινόν
περίπατον — τον βίον του προ εξ μηνών. —
Και καταράται εις την αγωνίαν του
την Σύγκλητον, την Σύγκλητον την μοχθηράν.