ویلیام باتلر ییتز William Butler Yeats در خانواده ای پروتستان در دوبلین پایتخت ایرلند به دنیا آمد. پدرش کشیشی بود که بعدها نقاشی شد در مکتب پیش از رافائل گرایان Pre-Raphaelite . مادرش از خانواده ای توانمند و کارخانه دار بود . ویلیام روزگار نوجوانی را در لندن و اسلنگو روستای زیبایی در کناره ی غربی ایرلند سپری کرد. او هنگامیکه در هنرستان متروپولیتن تحصیل میکرد با جرج راسل شاعری که به عرفان علاقمند بود آشنا شد و این علاقه بر او نیز هنش نهاد و او تا پایان عمر به پرسشهایی مانند تناسخ، و پیوندرسانی با مردگان و سامانه های ورای هستی و عرفان شرقی دلبستگی نشان میداد. در 1896 او انجمن هرمتیک دوبلین the Dublin Lodge of the Hermetic Society را بنا نهاد و خود نام افسونی دایمون اس دیوس اینورسوس Daemon est Deus Inversus را بر گزید
ییتز نخستین سروده هایش را در گاهنامه دانشگاه دوبلین The Dublin University Review در 1885 منتشر نمود و پس از بازگشت خانواده اش به بد فورک پارک Bedford Park با مادام بلاواتسکی Blavatsky که به افسونگرایی آوازه داشت آشنا شد و به بخش نهانگرایان انجمن خدادوستان the Esoteric Section of the Theosophical Society پیوست اما چندی بعد از آن اخراج شد. در 1889 با دلدارش ماود گاون هنرپیشه و انقلابی ایرلندی آشنا شد که ازآن پس منبع الهام او بود. ییتز او را به اندازه ی پرستش دوست میداشت و برای او سروده های بسیار نوشت . اما ماود پیشنهاد ازدواج اورا رد نمود و در 1903 با سرگرد جان مکبراید ازدواج کرد و این ماجرا مایه ی الهام سروده ی نه دیگر تروی دومی شد که دراینجا برگردان نموده ام. چندی نگدشت که سرگرد مکبراید به وسیله نیروهای انگلیس اعدام شد.
ماود ییتز را به پیوستن به انقلابیون ایرلند بر انگیخت و او به سازمان انقلابی برادران جمهوریخواه ایرلند Irish Republican Brotherhood پیوست. در این هنگام بود که او به پژوهش در میراث ملی ایرلند پرداخت تا که هویت سلتیک ایرلند را از نو زنده نماید. و کتاب خود بنام قصه های پری و مردمی کشاورزان ایرلند Fairy and Folk Tales of the Irish Peasantry را با همکاری جرج راسل و داگلاس هاید در 1888 انتشار داد. در 1889 سروده های سرگردانی اویسین و دیگر سروده ها THE WANDERINGS OF OISIN AND OTHER POEMS را منتشر کرد که از افسانه های اندوهناک ایرلند الهام گرفته ست. او سپس انجمن های ادبی دوبلین را بازسازی نمود که پشتیبان بنیانگداری کتابخانه ی نو ایرلند بود .در 1897 تماشا خانه ادبی ایرلند را پایه گذاشت که از پسی چند به تماشاخانه ی ملی ایرلند نامگذاری شد. او مدیریت این تماشاخانه را به عهده گرفت و خود چندین نمایشنامه را برای اجرای در آنجا نوشت. پر آوازه ترین نمایشنامه ها ی او یکی کاتلین نی هولیان CATHLEEN NI HOULIHAN در 1902 بود که ماود گاون در نقش نخست آن مورد تحسین فراوان قرار گرفت ( ایده نمایشنامه از او بود اما لیدی گریگوری آن را نوشت) ودیگر نمایشنامه مهم او زمین و آرزوی دل THE LAND OF HEART'S DESIRE در 1894 بود .
گزارشی از پلیس در سال 1899 ییتز را "کم و بیش انقلابی" توصیف کرده ست. او در 1916 " عید پاک 1916" -- 'Easter 1916' را در باره قیام ملی ایرلند نوشت. در 1917 در پنجاه ودوسالگی با جرجی هاید-لی Georgie Hyde-Lee که بیست وشش ساله بود ازدواج نمود و دارای بک پسر ویک دختر از اوشد. پس از پیوستن به دنیای سیاست او سناتوری شد که از منافع پروتستانها دفاع میکرد. و در این مقام بود که به لایحه ای رای داد که بر مبنای آن پسر ماود گاون و سرگرد مکبراید دستگیر و زندانی شد. افول سیاسی ییتز در دوران کهنسالی تا 1933 که برای زمانی کوتاه به عضویت پیراهن آبی های فاشیست ایرلند در آمد ادامه داشت ییتز در 1939 در هتل ایدهآل سژور Hôtel Idéal Séjour در منتون Menton فرانسه دنیا را بدرود گفت.
ییتز یکی از سروده سرایان بزرگ ایرلند به شمار می آید. آنگاره های نمادین او، مانندگونه هایش metaphors و نودش های شاعرانه اش در گسترده ی آزموده های زندگیش چه به آوند یک انسان و چه یه آوند یک شهروند سیاسی و یک انقلابی در یکی از دشوار ترین هنگام های تاریخ ایرلند بنیان دارد. او اندیشه ها ، نودش ها ، چشمداشتها ، برآیند ها و رویا هایش را در قالب شعر متبلور می نماید. و در همه حال زیباشناسی هنرمندانه و انسانی را ارج می نهد. در سروده هایش فرهنگ گسترده ی او نمایانست چه در داستان هایی از افسانه های باستانی ایرلند و یونان و ادبیات انگلیس و چه در هنش پذیری او از هنر بیزانتین و انگارهای ترسایی و یا گرایش هایش به عرفان شرق.
اگرچه من خود شاعر نیستم اما در برگردان سروده های او کوشیده ام که سامان گام های شعری و پیراستگی قافیه های اورا پاس دارم و بازسازی کنم.
.
من بر تو میآرم با دستانی سپاس گذار
دفترهای خویش را ز رویاهای بیشمار ،
زنی سپید کین شور را خسته ست
همچون شنهای خاکستر ی که خسته اند زموج زار ،
و بادلی که کهنه تر از آفریده ست.
کین آتش بی رنگ زمان بسوخت:
زنی سپید و رویاهای بیشمار
من بر تو میارم این شور را که دل بدوخت.
A Poet To His Beloved
I bring you with reverent hands
The books of my numberless dreams,
White woman that passion has worn
As the tide wears the dove-grey sands,
And with heart more old than the horn
That is brimmed from the pale fire of time:
White woman with numberless dreams,
I bring you my passionate rhyme
جزیره ی دریاچه ی اینیسفری
----------------------------------------------------------------
این سروده بکی از بهترین و استوار ترین کارهای ییتز شناخته می شود . که در دومین کتاب سروده های او بنام رز The Rose, در 1893 چاپ شد. گام این سروده در زبان ا نگلیسی به هکسامیتر یا شش گامی ست که در هر خط با شش تاکید آوایی در یک ساختار نرم آیامبیک iambic (یک گام دو سیلابی با آوای کوتاه و سپس آوایی بلند) نمایان ست. خطهای پایانی هر بند کوته اندازه ی سه گامی ست با تنها چهار تاکید آوایی . این گام هکسامیتری به ندرت در کارهای ییتز به کار برده شده ست. و طراحی قافیه در هر بند به گونه یک درمیان پیراست گشته ست. زیبایی این سروده در اندیشار فلسفی آن ( اینکه راستی را در ژرفای دل و در پیوند با هستی میتوان یافت) و در آوای موج ها که در وزن بندی این سروده مراعات شده ست میتوان پدیدار دید.
The Lake Isle of Innisfree
I WILL arise and go now, and go to Innisfree,
And a small cabin build there, of clay and wattles made;
Nine bean rows will I have there, a hive for the honey bee,
And live alone in the bee-loud glade.
And I shall have some peace there, for peace comes dropping slow,
Dropping from the veils of the morning to where the cricket sings;
There midnight's all a glimmer, and noon a purple glow,
And evening full of the linnet's wings.
I will arise and go now, for always night and day
I hear lake water lapping with low sounds by the shore;
While I stand on the roadway, or on the pavements gray,
I hear it in the deep heart's core
.
پرنده های سپید
می خواهم که ما پرنده های سپیدی بودیم ، دلدارمن، بر فراز کف کرده ی موج!
حسته از شراره ی شهاب ، پیش از آنکه بگریزد و پنهان شود ز اوج؛
و تابش ستاره ی آبی به گرگ و میش پگاهان ، آویخته از لبه ی آسمان به زیر،
بیدار کرده در دلهامان، نازنین من، اندوهی که نخواهد مرد به دلپذیر.
آن به رویا درشدگان افتاده از پا ، بر زنبق ها و رز ها، ژاله افشانند؛
آه ، به رویا مبین شان ، دلدار من ، که شراره های شهاب نهفته میشوند اگرچه رخشانند،
و تابش آن ستاره آبی به گرگ ومیش پگاهان، که به درنگ آویخته ست به فرو افتادن ژاله :
زیرا که می خواهم تو و من ،در پرسه بر فراز موج کف کرده، پرنده های سپیدی می شدیم، واله !
من در شگفتم از بی شمار جزیره ها، و بسیار از کناره های چاودانه ی داننان*،
که حتما زمان ما را فراموش خواهد کرد ، و اندوه دیگر برما نخواهد نشست مانان؛
بزودی از زنبق و رز به دور می شویم ، خواهیم سوخت در شراره ها،
مگر آنکه بودیم پرنده های سپید ، ناز من، شناور بر فراز موج کف کرده در گداره ها!
-------------------
* کناره ی دانان Danaan shore ( یا به زبان گیلیک تیر نا نوگ Tir na nOg in Gaelic ) - دانان ها خدایان ایرلند پیش از مسیحیت بودند و درسرزمین آنها مردمان چون پری ها بزندگی جاودان میرسیدند.
پرنده های سپید از سروده های نخستین ویلیام یتز ست. انگاره های این سروده مانند پرنده های سپید، موج های کف کرده دریا، شراره های شهاب ، به رویا در شدگان زنبق و رز و ستاره آبی به گرگ ومیش پگاهان و غیره نشان میدهد که او زبانی نمادین (سیمبلیک) را برای اندیشارهایی دلوا به کاربرده ست. یتز این سروده را در 1892 روزی پس از آنکه دلداده اش ماود گان Maude Gonne پیشنهاد ازدواج او را رد نمود نوشت. او فردای آنروز با ماود در کناره صخره های هاوث Howth در نزدیکی دوبلین قدم میزد. ماود به او گفته بود که از میان همه پرندگان او ترجیح میدهد که مرغ دریای باشد. ییتز در این سروده این آرزوی ماود را بازتاب داده ست و سه روز بعد این سروده را برای او فرستاد. ییتز دراین سروده پدیده هایی گذران مانند موج های کف کرده دریا، شراره های شهاب ، به رویا در شدگان زنبق و رز و ستاره آبی به گرگ ومیش پگاهان را با پندارهایی دیرپا مانند کناره های داننان مقایسه میکند که دران زمان ایستاده ست و دلدادگان را فراموش میکند . قافیه پردازی در ین سروده به مثنوی میماند.
THE WHITE BIRDS
یک ترانه
این می پنداشتم که دمبل و شمشیر
جوانی را می دارد ماندگار
و نیازی نیست هیچ بیش از آن
تا که پیکر تازه دارد روزگار
آه چه کس از پیش توانستی بگفت
گاه پیری عشق را از دل برُفت؟
گرچه در سینه ام باشد گفتارها
آن کدامین زن را باور میشود
که دگر نیستم پیری نزار
کیست کو اینجا داور میشود؟
آه چه کس از پیش توانستی بگفت
گاه پیری عشق را از دل برُفت؟
پاک ناگشت از دل تمناهای من
آن دل که اندر شور بود
می به انگاشتم تنم را می بسوخت
لیک مرگ رابستری در گور بود
اما چه کس از پیش توانستی بگفت
گاه پیری عشق را از دل برُفت؟
I thought no more was
needed
Youth to prolong
Than dumb-bell and foil
To keep the body young
.
O who could have foretold
That the heart grows old?
Though I have many words,
What woman's satisfied,
I am no longer faint
Because at her side?
O who could have foretold
That the heart grows old?
نه دیگر تروی دومی
چرا می باید ازو گلایه کنم که روز هایم را سرشارکرد
زبیچارگی، و یاکه در همین روزهای پیش
به مردان نادان منش هایی خشن را آموختار کرد
و یا برانگیزانید گذر های باریک را در پریش
آیا به همان اندازه که هوس داشتند بودند شجاع ؟
چه می توانست اورا بسر آشتی آورد به سگال
که مهتری بسادگی آتش شد در ین ارجاع
و زیبایی چون کمانی در کشیده به جدال
که نیست دیگر آنرا روا به این دوران
چنین والا و تنها و چنین سرسخت؟
چرا ، چه توانست کرد ، کیست او بدین سامان؟
مگر آیا هست تروی دیگر که او آتشش زند بی لَخت؟
NO SECOND TROY
پدیداری به دیگر بار
چرخش و چرخش به گردبادی که به گستردگیست
و شاهینی که نتواند شنود کآوای شاهیندار ز چیست؛
میریزند زهم چیزها و محوری نیست دیگر استوار؛
بر فراز گشتست آشوبی بدنیا در دوار،
موج خون آلود تیره رها گشته به هر سو که وریست
جشن پاکیزه دلی نک غرقه شد.
بهترینان را دگر باورنماند. نابکاران را
لیک شور شیدگی افزوده شد .
بیگمان این گاه الهامست که در پیش ست؛
بیگمان گاه پدیداری به دیگر بار نزدیکست.
پدیداری به دیگر بار! هنوز این زمزمه نشنفته ماندست
به هنگامی که سترگ انگار روان این جهان آشکار میگردد.
و در جایی میان شنزار کویری خیره میدارد چشمهایم را
و هیولایی با پیکر شیر و سر انسان،
با نگاهی عاری از احساس و دلسوزی ؛چنان خورشید
با کپل هایش آهسته گام بر میدارد و درهر سو از او
درکشید ه سایه های آزرده ی مرغان صحرایی
تاریکی فراگیرد به دیگر بار ؛ لیک میدانم من اینک
که خوابی چنین سنگین سده در بیست
بر آشوبد ز کابوسی به گهواره که می جنبد.
کدامین دیو غول آسا را فرجام پدیداریست،
تا روانه با پیکری خمیده بسوی بیت اللحم میرود که زاده شود.
The Second Coming
Turning and turning in the widening gyre
The falcon cannot hear the falconer;
Things fall apart; the centre cannot hold;
Mere anarchy is loosed upon the world,
The blood-dimmed tide is loosed, and everywhere
The ceremony of innocence is drowned;
The best lack all conviction, while the worst
Are full of passionate intensity.
Surely some revelation is at hand;
Surely the Second Coming is at hand.
The Second Coming! Hardly are those words out
When a vast image out of Spritus Mundi
Troubles my sight: somewhere in the sands of the desert
A shape with lion body and the head of a man,
A gaze blank and pitiless as the sun,
Is moving its slow thighs, while all about it
Reel shadows of the indignant desert birds.
The darkness drops again; but now I know
That twenty centuries of stony sleep
were vexed to nightmare by a rocking cradle,
And what rough beast, its hour come round at last,
Slouches towards Bethlehem to be born?
حال و هوا ها
زمان در میچکد به پژمردگی
چو شمعی همه سوخته
و کوه ها و درختزار ها
ز آهنگ روزی در آزردگی، ز آهنگ روزی در آزردگی
زدردی که آمد به دل دوخته
ز شوریده گشتن به گه گاه بیزارها
فتادست ز پا او ز افسردگی
آواز انگوس آواره
به درختسار فندق رفتم
چراکه در سر م آتشی بود
شاخه ای برکندم و پوستش برکشیدم
و گیلاسی را بر قلاب سر نخ آویختم
و چون پروانه هایی سپید پرکشیدند
ستاره هایی پروانه آسا چشمک می زدند.
گیلاس را به درون رود افکندم
و ماهی قزل آلای سیمین فام را بر گرفتم.
هنگامیکه آنرا به زمین انداختم
رفتم تا که آتشی را بر فروزم
اما چیزی در روی زمین لغزید
و آوایی مرا به نام خواند
چراکه آن دختری درحشنده گشته بود
با شکوفه های سیب بر گیسویش
او بود که مرا بنام خواند وگریخت
و در هوای رو به روشنی پنهان شد.
اگرچه کنون پیرم و آواره ای سرگردان
در میان سرزمین های تهی و تپه زارها
خواهمش یافت اورا که بکجا رفته ست
لبانش را بوسه خواهم زد و دستش بدست خواهم گرفت
و در میان علفزار های بلند تکه تکه راه خواهیم رفت
و د رهنگامی پیاپی خواهیم کند تا تمام شوند
سیبهای سیمین ماه
سیبهای زرین خورشید
THE SONG OF WANDERING AENGUS
سروده ی گورستانی د رکناره ی دریا از پل والری یکی از پر آوازه ترین و دلپذیرترین سروده ها در زبان فرانسه بشمار میآید. حتی اگر انگار کنیم که معنای این سروده را بخوبی دریافته ایم بازهم برگردان این سروده با دشواری های بسیار همراهست . نخست آنکه برگردان این سروده می باید هم سنگینی و هم ساختار قافیه ای و هم گام سروده را که ده سیلابیست decasyllabic به گونه ای بکاربرد تا که آن احساسی پر شکوهی را که والری در خواننده ی فرانسوی خود بر می انگیزاند ( چه در زبان سروده و چه در احساس و چه در مفهوم آن) را باز سازی نماید. اما چنین باز سازی خود دشواری های تازه را بر پا میکند. زیرا که والری سروده سرایی نمادینگراست (سیمبولیست) و جهان بینی او در ریخته ی نمادهایش شکل میگیرد. همچنین او در سروده اش با آواهای هر واژه بازی می کند و ساختارهای آوایی این سروده به آهنگ تپش آن موزونی ویزه ای میدهند. و بنابراین نه تنها می باید تا آنجا که ممکنست به نمادهای او وفادار ماند تا بتوان جهان بینی او را بازتاب داد. که بل می بایدکه د رگزینش نمادها و آواها باریک بین باشیم . البته شاید بتوان وزن و گام و تپش سروده را در هم شکست و سروده را تنها در ساختار واژه ایش برگردان نمود. اما این خود ممکنست خواننده را از دریافت سروده گمراهتر سازد زیرا که فهمیدن والری برای خواننده ی فرانسوی زبان هم دشوارست. برای نمون جان هولکمب John Holcombe می نویسد که " من نمیتوانم تمام مفاهیمی را که بروم و چستر Broome and Chester در تفسیر خود از این سروده ارائه میدهند بیابم ." و هنری پیر Henri Peyre بندهای نخست این سروده را استعاره ای و بسردی بیش-از-اندازه- روشنفکرانه توصیف کرده ست. به هر روی این تلاشی ست که گستاخی بسیار نیاز میداشت و با این امید که تا اندازه ای بهره ور بوده ست.
گورستانی د رکناره ی دریا
با دریا، دریایی که هماره به آغازی شادمانه می شود !در نیمروزی دادوا که روشنی را نقش داده ست
وان نگاه خیره ی دراز به آرامش کزخداش زاده ست.
آنگاه که خورشید به ژرف تار درستوه چه پر آشتی پدبد میشود این انگار
که رویا دانستن است در کرشمه ی زمان و این زنگار
چه خواب غریبی ست زیر این پرده ی آتشآبی همه رازگون ، دیدگان شده بر جام!
با بام پوشیده از هزار کاشی زرفام !
دریا به برگرفته ازهمه سو نگاهم را
چو پیشکشی گران ز ایزد شهوار آسمان
افشانده آرامش رخشان چو بذر از دامانچون شهد میوه ای کشیده بدندان وه چه گوارابر پهنه ی بی تفاوت مینو همه پگاهم را
من در میکشم به دم آینده را که دودمیشودو ندر دهان پیکرش با مرگ آمیخته میشود
و هر کرانه دگرگون شده وز نو آهیخته میشود
خویشتن را رها می کنم در این سپهر تابناکتن آسان گرفته ، اما سرشارم از همه توان
و من رام می شوم در پرسه اش همه روان
بر من روا بدار زان مهرناب نخست سبزه زارایستاده با بازوان تابناک کشیده نه از سر رحم
در میکشد مرا به نیمه از ین سیاهی وهم
تا آنکه بشنوم پژواک طنین درون را دیده براهم بی تابدر میانه ی نیستی و ماندنی چو ن برف
آوایی کز آتیه آید همیشه به ژرف
این کیست کو می کشدم به مقصد چنین آوازه خوانبا چشمهای بسته ، این راز پر شگفتست و پریش
به فکر نبودن منست این شراره ی پر درنگ خویش
آستانی همه از زر و سنگ و درختهای تیره ی داراین قطعه فتاده زبر روشنایی مشعل نوبت من ست
و ینجا دریای با وفا خوابیده بر تربت من ست.
این گله ی سپید گورهای دست نخورده در این ورامن رمه ام را به چراگاه می برم ، با رازهای من
رویاهای پوچ، پری های کنجکاو دمسازهای من
نمی دانم چه بودست زآن شراب سوزان ...که هر چه بود سوخت ، به آخر رسید ، بباد رفت
این مردگان چه آرام خفته اند در خاکرو حی چه صاف و تلخی شیرین ، زشتی زیاد رفت.
بخویش اندیشیدن و بخود بودن چه وارستهنیمروزی چه بالا ، نیمروزی چه ماسیده
.منم درتو در آن راز دگرگون پلاسیده
و لکن در شب تاریک خود زیر مرمر سنگینو الماس درخشان تو الوده میگردد ازاین کاستی
تورا در بر بگیرند با خرامانی و با این راستی
کجایند مردگان؟ -- و آن گفته هاشان ناگزیدهبه گلها چو ارزانی کند این ارمغ جان را
و کرمی می تند تاری که نه آنجاست دیگر جا دیدگان را
آن لیان خون فام تابنده که طعم از گس می زندسینه ها یی پر هوس کندر بازی با آتش ست
میروند جمله بزیر خاک و بازین بازی دلکش ست
یا که آواز ی بخوانی چون ابر گشتی به هوا؟یا ببینی زر و موجی تو یه چشمان نیاز؟
نیزاین شکیبای قدیس ست که میرد همه باز
چه فریبکاری زیبا و چه نیرنگ زاهدانهکه آغاز مرگ از دم تولد و خفتن کنار مادرست
کین لبخندجاودان کاسه استخوان سرتهی ترست
این موشهای گرسنه این کرمها ی پر تلاشکیست این خاک که گم راه می کند گامهایمان
او میزید این زندگی، اما رها نمیدهد از بندهایمان
چه تفاوت، او لمس می کند و می اندیشد و می بیند و می خواهد !هرچه خوانیش، همان نام به برازست اورا
من در او میزیم و این زیست ترازست اورا
آوایی مرا به جهان آورد و پیکانی کشت مرامیلرزد و پروازمیکند و آن دیگری پرواز نمی کند
از بهر روح من، آشیل ایستاده سترگ و در باز نمی کند.
در دم بکش زین تازگی وین دریای پر هوا رابرنوش، ای هستیم ، زین باد که زاده می شود !
خیزو بدو به سوی موج که زندگی داده می شود
وین اژدهای هفت سر مست ست ز گوشت آبی رنگاز هزاران هزار بت ز شید آفتاب
در این هنگامه خاموشی پر از بی تاب
پر بگیرید برگهای این کتاب ز آشفتگیموچ بی پروا هجوم اورد به سنگها و شکست
کین بام ساکت بادبان برگیرد چو کفترها زپست
** الهه ی خرد
*** زنون الیایی از فلاسفه پیش از سوکراتیس بود که برآن بود که همه هستی یکیست
Le Cimetière marin
Ce toit tranquille, où marchent des colombes,
Entre les pins palpite, entre les tombes;
Midi le juste y compose de feux
La mer, la mer, toujours recommencee
O récompense après une pensée
Qu'un long regard sur le calme des dieux!
Quel pur travail de fins éclairs consume
Maint diamant d'imperceptible écume,
Et quelle paix semble se concevoir!
Quand sur l'abîme un soleil se repose,
Ouvrages purs d'une éternelle cause,
Le temps scintille et le songe est savoir.
Stable trésor, temple simple à Minerve,
Masse de calme, et visible réserve,
Eau sourcilleuse, Oeil qui gardes en toi
Tant de sommeil sous une voile de flamme,
O mon silence! . . . Édifice dans l'ame,
Mais comble d'or aux mille tuiles, Toit!
Temple du Temps, qu'un seul soupir résume,
À ce point pur je monte et m'accoutume,
Tout entouré de mon regard marin;
Et comme aux dieux mon offrande suprême,
La scintillation sereine sème
Sur l'altitude un dédain souverain.
Comme le fruit se fond en jouissance,
Comme en délice il change son absence
Dans une bouche où sa forme se meurt,
Je hume ici ma future fumée,
Et le ciel chante à l'âme consumée
Le changement des rives en rumeur.
Beau ciel, vrai ciel, regarde-moi qui change!
Après tant d'orgueil, après tant d'étrange
Oisiveté, mais pleine de pouvoir,
Je m'abandonne à ce brillant espace,
Sur les maisons des morts mon ombre passe
Qui m'apprivoise à son frêle mouvoir.
L'âme exposée aux torches du solstice,
Je te soutiens, admirable justice
De la lumière aux armes sans pitié!
Je te tends pure à ta place première,
Regarde-toi! . . . Mais rendre la lumière
Suppose d'ombre une morne moitié.
O pour moi seul, à moi seul, en moi-même,
Auprès d'un coeur, aux sources du poème,
Entre le vide et l'événement pur,
J'attends l'écho de ma grandeur interne,
Amère, sombre, et sonore citerne,
Sonnant dans l'âme un creux toujours futur!
Sais-tu, fausse captive des feuillages,
Golfe mangeur de ces maigres grillages,
Sur mes yeux clos, secrets éblouissants,
Quel corps me traîne à sa fin paresseuse,
Quel front l'attire à cette terre osseuse?
Une étincelle y pense à mes absents.
Fermé, sacré, plein d'un feu sans matière,
Fragment terrestre offert à la lumière,
Ce lieu me plaît, dominé de flambeaux,
Composé d'or, de pierre et d'arbres sombres,
Où tant de marbre est tremblant sur tant d'ombres;
La mer fidèle y dort sur mes tombeaux!
Chienne splendide, écarte l'idolâtre!
Quand solitaire au sourire de pâtre,
Je pais longtemps, moutons mystérieux,
Le blanc troupeau de mes tranquilles tombes,
Éloignes-en les prudentes colombes,
Les songes vains, les anges curieux!
Ici venu, l'avenir est paresse.
L'insecte net gratte la sécheresse;
Tout est brûlé, défait, reçu dans l'air
A je ne sais quelle sévère essence . . .
La vie est vaste, étant ivre d'absence,
Et l'amertume est douce, et l'esprit clair.
Les morts cachés sont bien dans cette terre
Qui les réchauffe et sèche leur mystère.
Midi là-haut, Midi sans mouvement
En soi se pense et convient à soi-même
Tête complète et parfait diadème,
Je suis en toi le secret changement.
Tu n'as que moi pour contenir tes craintes!
Mes repentirs, mes doutes, mes contraintes
Sont le défaut de ton grand diamant! . . .
Mais dans leur nuit toute lourde de marbres,
Un peuple vague aux racines des arbres
A pris déjà ton parti lentement.
Ils ont fondu dans une absence épaisse,
L'argile rouge a bu la blanche espèce,
Le don de vivre a passé dans les fleurs!
Où sont des morts les phrases familières,
L'art personnel, les âmes singulières?
La larve file où se formaient les pleurs.
Les cris aigus des filles chatouillées,
Les yeux, les dents, les paupières mouillées,
Le sein charmant qui joue avec le feu,
Le sang qui brille aux lèvres qui se rendent,
Les derniers dons, les doigts qui les défendent,
Tout va sous terre et rentre dans le jeu!
Et vous, grande âme, espérez-vous un songe
Qui n'aura plus ces couleurs de mensonge
Qu'aux yeux de chair l'onde et l'or font ici?
Chanterez-vous quand serez vaporeuse?
Allez! Tout fuit! Ma présence est poreuse,
La sainte impatience meurt aussi!
Maigre immortalité noire et dorée,
Consolatrice affreusement laurée,
Qui de la mort fais un sein maternel,
Le beau mensonge et la pieuse ruse!
Qui ne connaît, et qui ne les refuse,
Ce crâne vide et ce rire éternel!
Pères profonds, têtes inhabitées,
Qui sous le poids de tant de pelletées,
Êtes la terre et confondez nos pas,
Le vrai rongeur, le ver irréfutable
N'est point pour vous qui dormez sous la table,
Il vit de vie, il ne me quitte pas!
Amour, peut-être, ou de moi-même haine?
Sa dent secrète est de moi si prochaine
Que tous les noms lui peuvent convenir!
Qu'importe! Il voit, il veut, il songe, il touche!
Ma chair lui plaît, et jusque sur ma couche,
À ce vivant je vis d'appartenir!
Zénon! Cruel Zénon! Zénon d'Êlée!
M'as-tu percé de cette flèche ailée
Qui vibre, vole, et qui ne vole pas!
Le son m'enfante et la flèche me tue!
Ah! le soleil . . . Quelle ombre de tortue
Pour l'âme, Achille immobile à grands pas!
Non, non! . . . Debout! Dans l'ère successive!
Brisez, mon corps, cette forme pensive!
Buvez, mon sein, la naissance du vent!
Une fraîcheur, de la mer exhalée,
Me rend mon âme . . . O puissance salée!
Courons à l'onde en rejaillir vivant.
Oui! grande mer de delires douée,
Peau de panthère et chlamyde trouée,
De mille et mille idoles du soleil,
Hydre absolue, ivre de ta chair bleue,
Qui te remords l'étincelante queue
Dans un tumulte au silence pareil
Le vent se lève! . . . il faut tenter de vivre!
L'air immense ouvre et referme mon livre,
La vague en poudre ose jaillir des rocs!
Envolez-vous, pages tout éblouies!
Rompez, vagues! Rompez d'eaux rejouies
Ce toit tranquille où picoraient des focs!
اوسیپ مندلستام Osip Mandelstam در ورشو پایتخت لهستان بدنیا آمد و دوران جوانی را در سن پترزبورگ گذراند. پدرش فروشنده ی کالاهای چرمی و مادرش آموزگار پیانو بود. خانواده ی مندلستام خانواده ای یهودی بود که به مذهب گرایشی چندانی نداشت. اوسیپ پس از پایان تحصیلاتش در ۱۹۰۷ در تنیشف Tenishev که آموزشگاهی شناخته شده بود به فرانسه و آلمان سفر نمود و در دانشگاه هایدلبرگ به تحصیل ادبیات کلاسیک فرانسه و سپس در دانشگاه سنت پترزبورگ به آموختن فلسفه پرداخت هر چند آنرا به پایان نرساند. او از ۱۹۱۱ عضو انجمن شاعران بود و پیوند نزدیکی با آنا آخماتووا و نیکلای گوملیف داشت . نخستین شعرهای او در ۱۹۱۰ در روزنامه ی آپولون منتشر شد.
انتشار گردآورده ای از کارهای او بنام سنگ Камень در سال ۱۹۱۳ نام او را پرآوازه نمود. در این گردآورده سروده سرا در هوای تبعید زمینه ای اندوهناک را با وداع میگسترانید که : « من دانش گفتن خدا نگهدار را در مویه های سر برهنه در شب آموخته ام ». در ۱۹۲۲ با انتشار تریستیا Тристии که از ادبیات کلاسیک مایه می گرفت شهرت او به آوند سروده گر سروده ها СТИХОТВОРЕНИЯ استواری یافت .
مندلستام از هواداران انقلاب فوریه ی ۱۹۱۷ بود اما با انقلاب اکتبر سر آشتی نداشت. در ۱۹۱۸ او در وزارت آموزش به آناتولی لوناچارسکی پیوست و بخاطر مسافرتهای متعددش به جنوب توانست از سختی های زندگی روزمره که جنگهای داخلی منشاشان بودند اجتناب نماید. پس از انقلاب دید او در باره ی شعر سختگیرانه شد. سروده های شعرای جوان برای او به گریه های بی وقفه ی نوزادن ماننده بود. سروده های مایاکفسکی را کودکانه می خواند و سروده های مارینا تسوتاوا را ناپسند. او تنها بوریس پاسترناک را قبول داشت و آنا آخماتورا تحسین میکرد.
او در ۱۹۲۲ با مادژدا یوکوولونا خازین ازدواج کرد . مادژدا اورا هر همه سالهای زندان و تبعیدش همراهی نمود. او خودرا همچون بیگانه ای میدید و میان سرنوشت خویش و پوشکین شباهتهای زیادی میافت. برایش پاسداری از سنتهای فرهنگی اهمیتی ویژه داشت. اما سردمداران کمونیست محقانه به وفاداری او به سامان بلشویکی به سوء ظن می نگریستند. و او برای گریز از خطر به آوند روزنامه نویس دائما در سفر بود.
مندلستام در ۱۹۳۴ به خاطر نوشتن هجو نامه ای در باره ی استالین دستگیر شد. استالین شخصا در باره ی او کنجکاو بود و در یک گفتگوی تلفنی با پاسترناک از او پرسید که آیا هنگامیکه مندلستام هجویه اش را درباره ی استالین می خواند او در آنجا حضور داشته بود. پاسترناک پاسخ داد که این به نظر او امری چندان مهم نمی آید و او می خواهد که با استالین درباره ی موضوعاتی مهمتر گفتگو نماید. به هر روی مندلستام به چردین تبعید شد و پس از آنکه او قصد به خودکشی نمود در مجازاتش او تخفیف داده شد و تا سال ۱۹۳۷به تبعید در ورونژ فرستاده شد. در یادداشتهای ورونژ ( ۳۷-۱۹۳۵ ) او می نویسد« او با استخوان هایش می اندیشد و با پیشانی اش حس می کند و میکوشد تا بیاد بیاورد ریخت انسانی اش را» . و در همین اوان بود که در سروده ای برای ناتاشا شتمپل دوستی گستاخ که در شرایطی رنجناک زندگی میکند از زنها میسراید که می باید به سوگ باشند و پاسداری کنند تاکه:
« به همراه باشند با رستاخیزیان و در زمره ی نخستین ها، در پیشه ای که به مردگان خوشامد گویند. و چنین ست که چشم داشت نوازش گرفتن از آنان تبه کاریست.»
مندلستام در ماه می ۱۹۳۸ به اتهام ضدانقلابی بودن دستگیر شد و به پنج سال زندان در اردوگاه کار اجباری کیفر گرفت. در بازپرسی هایی که نیکلاس شیوارف از او داشت مندلستام اعتراف به نوشتن سرودهی ضد انقلابیی نمود که با این بند آغاز می ش:« ما زندگی می کنیم بدون آنکه حس کنیم کشوری در زیر پا داریم ، و در دورایی ده گام ، آوایمان بی صداست و هنگامیکه اراده می کنیم دهانهای خود را به نیمه باز کنیم ، سرنشین پرتگاه کرملین راهبندان می کند» . در نیمه ی راه بسوی اردوگاه اجباری مندلستام آنچنان بیمار بود که نمی توانست بر روی پا بایستد . اما او توانست این نامه را برای نادژا به پنهان گسیل دارد.
نادژای نازنینم - آیا تو زنده ای ، دلدار من؟
دادرسی و یژه مرا به پنج سال زندان برای فعالیت های ضدانقلاب محکوم کرده ست. ما را در ۹ سپتامبر به باتیرکی منتقل کردند و ۱۲ اکتبر به آنجا رسیدیم . حال من بسیار بدست، به کلی فرسوده و نزار شده ام تقریبا غیر ممکنست که کسی مرا بشناسد. ولی نمیدانم که اگر هیچ فایده فایده ای داشته باشد که برایم لباس، خوراک یا پول بفرستی. اگرچه می توانی سعی خودت را بکنی. من بدون لباس کافی خیلی سردم است . اینک در ولادیووستک هستم. این مجل تعویض است اگرچه مرا برای فرستادن به کلیما بر نگزیدند و ممکن است که باید زمستان را اینجا بگذرانم.
مندلستام چند روز بعد در ۲۷ دسامبر ۱۹۳۸ در گروه جزیره های گولاگ در وتورایا رچکا در نزدیکی ولادیووستوک دیده از جهان بربست و پیکرش به گوری همگانی افکنده شد. پس از انتشار کارهایش در غرب و در روسیه ی شوروی در سالهای ۱۹۷۰ بود که آوازه ی او جهانگیر شد. نادژا مندلستام بیوه ی او کتابهای خاطرات خود را در ۱۹۷۰ با نام « امید بر واژ با امید» و در ۱۹۷۴ با نام « امید ول شده» منتشر نمود که تصویری از زندگی در دوره ی استالین را رقم می زد.« سروده های ورونژ» مندلستام در ۱۹۹۰ منتشر شد. افزون بر سرود هایش او نوشتارهایی چون « گفتگویی در باره ی دانته» را داشت که شاهکاری در خردهگیری نووا در شمر میاید. زبان رنگین او با جمله هایی چون دندانهای سپید پوشکین مرواریدهای مردانه ی شعر روسیه ست» و یا از کاربرد رنگ در کمدی ایزدانه ی دانته می گوید که: « سفریست در گفتگو»
شوبرت بر روی آب . موتزارت در همهمه ی پرنده ها
شوبرت بر روی آب ، موتزارت د ر همهمه ی پرنده ها
و گوته در زهگذار باد سوت می زند.،
و هاملت در اندیشه ست با گامهایی نگران
همه تپش قلب تماشاگران را دریافتند و به تماشاگران باور کردند.
شاید که نجوا پیشتر از آفرینش لبها بود.
و برگها شاید در بی درختی رقص کنان می افتادند
و آنان که ما امتحان هامان را اهداشان می کنیم
شاید که پیش ار امتحان ما نتیجه را میدانند.
نوامبر۱۹۳۳ - ژانویه ۱۹۳۴
И Шуберт на воде, и Моцарт в птичьем гаме,
И Гете, свищущий на вьющейся тропе,
И Гамлет, мысливший пугливыми шагами,
Считал пульс толпы и верили толпе.
Быть может, прежде губ уже родился шепот
И в бездревесности кружилися листы,
И те, кому мы посвящаем опыт,
До опыта приобрели черты.
Январь 1934, Москва
تابستان سوزاننده اش
تفته در انگاره ای بنفش ،
میگستراند خفقان گرما را.
ببین که چگونه سایه های بنفش ژرف می شوند
چه همتراز صفیرتازیانه و سوت محو می شوند
تو خواهی گفت: که آشپزها در آشپزخانه
دارند کبوترهای چرب را می پزند.
پیشنهادی برای چرخیدن
پرده هایی نیمه-رنگ شده
و دراین غروب آشفته
زنبورتپل میزبانست
Художник нам изобразил
Глубокий обморок сирени
И красок звучные ступени
На холст как струпья положил.
Он понял масла густоту, -
Его запекшееся лето
Лиловым мозгом разогрето,
Расширенное в духоту.
А тень-то, тень все лиловей,
Свисток иль хлыст как спичка тухнет.
Ты скажешь: повара на кухне
Готовят жирных голубей.
Угадывается качель,
Недомалеваны вуали,
И в этом сумрачном развале
Уже хозяйничает шмель.
به شهر خویش بازگشتم که همچون اشکهایم آشنایم بود
همچون رگهایمُ، همچون تاول های ورم کرده ی کودکی
تو به اینجا باز گشته ای ، پس بیدرنگ به جرعه در کش
روغن ماهی چراغهای رودخانه ی لنین گراد را
روز کوتاه دی ماه را بتندی درک کن
زرده ی تخم مرغ به هم آمیخته با لزجی بدشگون
پترزبورگ! من هنوز آماده مرگ نیستم
تو باید هنوز شماره تلفن مرا داشته باشی.
پترز بورگ! من هنوز نشانیها را دارم
آنجا که می توانم آوای مرده ها را بی یابم
من در پشت یک پلکان زندگی می کنم ، و چکش زنگ
با ضربه ی ناگهانیش برشقیقه ام فرود آمد،
و در سراسر شب چشم براه میهمانانی گران ارج یودم
که زنجیرهای در را چون جرنگ جرنگ دستبندها می تکانند.
دسامبر ۱۹۳۰
.
Я вернулся в мой город, знакомый до слез,
До прожилок, до детских припухлых желез.
Ты вернулся сюда, так глотай же скорей
Рыбий жир ленинградских речных фонарей,
Узнавай же скорее декабрьский денек,
Где к зловещему дегтю подмешан желток.
Петербург! я еще не хочу умирать!
У тебя телефонов моих номера.
Петербург! У меня еще есть адреса,
По которым найду мертвецов голоса.
Я на лестнице черной живу, и в висок
Ударяет мне вырванный с мясом звонок,
И всю ночь напролет жду гостей дорогих,
Шевеля кандалами цепочек дверных.
Декабрь 1930
Nikolay Gumilev
برای بنفشه فریس آبادی
با صدای یوگنی یوتوشنکو Yevgeny Yevtushenko در اینجا
ّ
http://web.mmlc.northwestern.edu/~mdenner/Demo/audiofiles/New%20Audio/giraffe.mp3
زرافه
امروز، نگاهت را به ویژه پراندوه می بینم
بازوان بس باریکت زانوانت را به برگرفته
بشنو از آن دورهای دور، از کنار دریای چاد
زرافه ای خموش و سرگردان را
با همه ی شکوه آشاوان و فرخندگیش
در زیبنده نگاره ای شگفت بر پوستش
که ماهتاب را به چالش کشیده ست
در جهش و ستیزه اش با آبهای پر تلاطم دریا
از دورها به بادبانهای رنگین زورقی مانندست
و گامهای هموارش بسان پرواز شادمانه ی پرنده ایست
میدانم که زمین گواه چشم اندازهایی شگرف خواهد بود
آنگاه که او به غروب پنهان خواهدشد در غاری از مرمر
از سرزمینهای رازآمیز بسی داستانها شنیده ام
از دوشیزه ای سیاه ، و شیدایی امیری جوان
اما تو بس دراز به دم کشیده ای این هوای مه گرفته ی سنگین را
که دیگر نمی خواهی باورکرد به هیچ چیز مگر باران
و برایت از باغی گرمسیری خواهم گفت
.. از نخل های باریک و عطر باور نکردنی گیاهان چاشنی
آیا گریه می کنی؟ گوش کن... به دورها ؛ به کناره ی دریای چاد
زرافه ای خموش سرگردانست
Giraffe
Today, I see, your gaze is especially forlorn
And your strikingly delicate arms, hugging your knees,
hearken: far, far away on the Lake of Chad
Wanders an untroubled giraffe.
He is blessed with harmonious grace and serenity,
And his hide adorned with an enigmatic design
Which the moonlight alone, walloping and heaving
On the wide wet of the lake, dares to rival.
From afar he resembles the colored sails of a ship,
And his gait is smooth as the joyful flight of a bird.
I know that the earth will witness many wonders,
When, at sunset, he hides in a marble grotto.
I could tell merry tales of mysterious lands
Of a black maiden, a young chief's passion,
But you have too long inhaled the heavy mist,
You will believe in nothing but the rain.
And how can I tell you about a tropical garden,
lithesome palms, the scent of inconceivable herbs...
Are you crying? Listen...Far off on the Lake of Chad
Wanders an untroubled giraffe.
Жираф
Сегодня, я вижу, особенно грустен твой взгляд,
И руки особенно тонки, колени обняв.
Послушай: далёко, далёко на озере Чад
Изысканный бродит жираф.
Ему грациозная стройность и нега дана,
И шкуру его украшает волшебный узор,
С которым равняться осмелиться только Луна,
Дробясь и качаясь на влаге широких озёр.
Вдали он подобен цветным парусам корабля,
И бег его плавен, как радостный птичий полёт.
Я знаю, что много чудесного видит земля,
Когда на закате он прячется в мраморный грот.
Я знаю весёлые сказки таинственных стран
Про чёрную деву, про страсть молодого вождя,
Но ты слишком долго вдыхала тяжёлый туман,
Ты верить не хочешь во что-нибудь, кроме дождя.
И как я тебе расскажу про тропический сад,
Про стройный пальмы, про запах немыслимых трав...
Ты плачешь? Послушай... далёко, на озере Чад
Изысканный бродит жираф.
------------------------------------------------------------------------------------------
http://web.mmlc.northwestern.edu/~mdenner/Demo/audiofiles/New%20Audio/tramvai.mp3
قطار خیابانی گمشده
در خیابانی ناشناس گام بر میداشتم
که ناگهان شنیدم کلاغی خاکستری شیون کرد
و آوای لوتی را و غرش تندری را از دورادور
و در برابرم قطاری خیابانی به پروازبود
هنوز برمن چون رازی ناگشوده ست
که چگونه بر پارکاب اش جهیدم
و چگونه در روشنایی روز
آن رد پای آتشین را بجا گذاشت.
گریخت همچون کولاکی سیاه و بالدار
گم گشت در سیاه چال زمان...
راننده! نگهدار
نگهدار قطار را ! درهم اینک
بس دیر بود که قطار در هم آنک به خمی در راه پیچیده بود
ما میانه ی نخلزاران را شکافتیم
و بر پهنه ی رودهای نوا و نیل و سن
از سه پل چون توفانی در گذشتیم
و چون از سوی پنجره ی پروملکنوف ردشدیم
او نگاهی پرسشگر به ما افکند
و البته، او همان گدای پیری نیز بود
که پارسال در بیروت در گذشته بود.
کجاهستم ؟ چنین خسته و چنین آشفته
و دلم تپید به پاسخ که
"آیا ایستگاهی را می بینی که بتوانی از آنجا
بلیتی برای هندوستان روح خریداری کنی؟"
نبشته ای ... با واژه های آغشته به خون
می خواند: "زلنایا" می دانم که دراینجا
به جای کلمها و شلغم ها
سرهای بریده را می فروشند.
در پیراهنی سرخ و چهره ای پوشیده مانند پستان گاو
جلاد سر مرا نیز می برد
تا که می افتد در میان دیگر سرها
در ته ته جعبه ای لیز
و در پس کوچه ای با نرده های چوبین
و خانه ای با سه پنجره و چمنزاری خاکستری
نگهدار! راننده
قطار را نگهدار در هم اینک
ماشای کوچک من تو اینجا می زیستی و آواز می خواندی
تو برای من قالی نامزدیمان را بافتی
اینک کجا شدند آوای تو و پیکرت
آیا می شود که تو مرده باشی؟
چگونه تو گریستی در تالار پذیرایی
هنگامیکه من در کلاه گیس سپید خویش
داشتم خود را به امپراتریس می شناساندم
و از ان پس هرگز دیگر ندیدمت
اینک درمی یابم : آزادی ما
تنها بازتابی از روشنایی ست
مردمان و سایه ها در ایوان سرا می ایستند
در باغ زیست شناسی ستارگان
و همین که آن نسیم شیرین آشنا وزید
دست سواری پوشیده در دستکشی آهنین
و سم های اسبهای او
بسوی من پر خواهند کشید بر فراز پل
آن انگاره ی راستین استوار ارتدکسی
نقش اسحق که بر اسمان کنده شده ست
در آنجا من برای تندرستی میشای کوچکم نیایش می کنم
و از برای خود به سوگواری خواهم نشست
و در دل من برای همیشه تیرگی می گسترد
چه دشوارست دم زدن و چه دردناکست زیستن
میشای کوچکم هرگز به رویاهم نمی دیدم
که چنین عشق و حسرت ممکن باشد
The Lost Tram
I was walking down a quaint street
And unwittingly heard a gray raven's cry,
And the sound of a lute, and distant thunder,-
In front of me a tram was flying.
How I jumped onto its deck,
Was a mystery to me,
How in daylight it left behind
In the air, a fiery trace.
It dashed out like a dark, winged storm,
And was lost in the abyss of time...
Tram-driver, stop,
Stop the tram now.
Too late. We had already turned the corner,
We glided through a grove of palm trees,
Over the Neva, the Nile, the Seine
We thundered across three bridges.
And slipping by the window frame,
Promelknuv threw an inquisitive glance after us
The very same old beggar, of course,
Who had died in Beirut a year ago.
Where am I? So languid and anguished
My heart beats in response:
"Do you see the station where you can buy
A ticket to the India of the soul?"
A sign ... in letters suffused with blood
Reads: "Zelennaya,"-I know that here
Instead of cabbages and rutabagas
the severed heads are for sale.
In a red shirt, with a face like an udder,
The executioner cuts my head off, too,
It lies together with the others
Here, in a slippery box, at the very bottom.
And in an alleyway, a wooden fence,
A house with three windows and a gray lawn ...
Stop, driver,
Stop the car now!
My little Masha, you lived here and sang,
You wove me, your betrothed, a carpet,
Where are your voice and body now,
Could it be that you are dead?
How you lamented in your front parlor,
While I, in a powdered wig,
Went to introduce myself to the Empress
Never to see you again.
Now I understand: our freedom
Is but a reflection of light
People and shadows stand at the entrance
To a zoological park of planets.
And once a familiar, sweet wind blows,
A horseman's hand in an iron glove
And two hooves of his horse
Fly at me over the bridge.
That faithful stronghold of Orthodoxy,
Isaac's, is etched upon the sky,
There I will hold a service for my little Masha's health
And a memorial service for myself.
And my heart goes on forever in gloom,
It is hard to breathe and painful to live...
My little Masha, I never would have dreamed
That such love and longing were possible.
Заблудившийся трамвай
Шёл я по улице незнакомой
И вдруг услышал вороний грай,
И звоны лютни, и дальние громы,
Передо мною летел трамвай.
Как я вскочил на его подножку,
Было загадкою для меня,
В воздухе огненную дорожку
Он оставлял и при свете дня.
Мчался он бурей тёмной, крылатой,
Он заблудился в бездне времён...
Остановите, вагоновожатый,
Остановите сейчас вагон!
Поздно. Уж мы обогнули стену,
Мы проскочили сквозь рощу пальм,
Через Неву, через Нил и Сену
Мы прогремели по трём мостам.
И, промелькнув у оконной рамы,
Бросил нам вслед пытливый взгляд
Нищий старик,- конечно, тот самый,
Что умер в Бейруте год назад.
Где я? Так томно и так тревожно
Сердце моё стучит в ответ:
"Видишь вокзал, на котором можно
В Индию Духа купить билет?"
Вывеска... кровью налитые буквы
Гласят: "Зеленная",- знаю, тут
Вместо капусты и вместо брюквы
Мёртвые головы продают.
В красной рубашке с лицом, как вымя,
Голову срезал палач и мне,
Она лежала вместе с другими
Здесь в ящике скользком, на самом дне.
А в переулке забор дощатый,
Дом в три окна и серый газон...
Остановите, вагоновожатый,
Остановите сейчас вагон!
Машенька, ты здесь жила и пела,
Мне, жениху, ковёр ткала,
Где же теперь твой голос и тело,
Может ли быть, что ты умерла?
Как ты стонала в своей светлице,
Я же с напудренною косой
Шёл представляться Императрице
И не увиделся вновь с тобой.
Понял теперь я: наша свобода
Только оттуда бьющий свет,
Люди и тени стоят у входа
В зоологический сад планет.
И сразу ветер знакомый и сладкий
И за мостом летит на меня,
Всадника длань в железной перчатке
И два копыта его коня.
Верной твердынею православья
Врезан Исакий в вышине,
Там отслужу молебен о здравьи
Машеньки и панихиду по мне.
И всё ж навеки сердце угрюмо,
И трудно дышать, и больно жить...
Машенька, я никогда не думал,
Что можно так любить и грустить!
کنستانتین پترو فوتیادس کاوافی Constantine Petrou Photiades Cavafy در ۲۹ آوریل ۱۸۶۳ در الکساندریا (اسکندریه) دیده به جهان گشود. پدرو مادر او هردو از اهالی کنستانتینوپول (استامبول) بودند. تبار پدری او از روحانیون مسیحی و کارمندان دولت عثمانی بودندو او جوانترین در میان هفت برادر بود. تنها خواهرش به همراه دوبرادر دیگر در کودکی جان سپرده بودند. پدرش بازرگانی موفق در الکساندریا بود که شهروندی دوگانه ی بریتانیا و یونان را داشت. پس از مر گ پدر همه ی خانواده در ۱۸۷۲ به انگلستان مهاجرت نمود. کنستانتین در این زمان نه سال داشت. با افت دارائی شان مادرش چاریکلیا نخست برای چند سالی در لیورپول ولندن زندگی نمود و سپس پس از ورشکستگی بنگاه بازرگانیشان به همراه جوانترین فرزندانش به الکساندریا بازگشت. اما در زمانی اندکتر از پنج سال ، و فقط دوهفته پیش ازبمباران الکساندریا ازسوی نیروی دریایی بریتانیا، او وفرزندانش به نزد پدرکه جواهر فروشی دراستامبول بود گریختند. همه ی سروده های کاوافی در این دوره در بمباران و آتشسوزی خانه اشان از میان رفت و تنها سروده ی به جا مانده از این دوره «ترک تراپیا» نام دارد که در ۱۶ ژوئیه ۱۸۸۲ به انگلیسی نوشته شده ست.
کنستانتین نوزده ساله بود که با شهر استامبول که در فرهنگ یونانی «شهبانوی شهرهای یونان» خوانده میشود و بستگان بیشمار خود در آنجا آشنا شد. و چنین بود که او برای یافتن هویت یونانی و فرهنگ هلنی خود به جستجو پرداخت. و در آنجا بود که به نخستین بار به همجنس گرایی روی آورد و همانگونه که خود می نویسد « چشم انداز سروده های من و هوای هنری من در روزهای هرزگی جوانیم شکل گرفت». مدتی بعد بیشتر برادران او به الکساندریا باز گشتند و چندی از آن پس او ومادرش نیز در ۱۸۸۵ به آنها پیوستند. در این هنگام بود که فرمانروایی مشترک دولت عثمانی و بریتانیا بر الکساندریا تحمیل شد و او به اعتراض از شهروندی بریتانیایی خویش چشم پوشید. برای گذران زندگی او به شماری از کارها از جمله دادوستد در بورس پرداخت و همچنین آغاز به انتشار نوشته ها و سروده هایش به یونانی پرداخت.پس از مرگ مادرش در ۱۸۹۹ کنستانتین و دو تن از برادرانش برای چندی باهم در آپارتمانی میزیستند اما اندکی بعد دوبرادر اورا ترک گفتند و او برای نخستین بار در ۴۵ سالگی به زندگی مستقل پرداخت. و در این هنگام بود که زندگی اجتماعی خویش را محدود نمود و به جدیت به سروده سرایی تمرکز کرد . در ۱۹۲۶ دولت یونان به او نشان سیمین پیراست فونیکس the Silver medal of the Order of Phoenix را به خاطر گسترانیدن فرهنگ یونان عطا نمود. در ۱۹۳۲کاوافی که سیگار کش قهاری بود به سرطان خرخره دچار گردید و صدای خویش را به خاطر عمل جراحی از دست داد و اندک زمانی از آن پس دیده از جهان بر بست.
کاوافی درزمان زندگی همیشه از انتشار سروده هایش
به صورت کتاب سر باز میزد. و کارهایش را تنها در روزنامه ها ،گاه نامه ها
و سالنامه ها به چاپ میرسانید. نخستین دیوان او با ۱۵۴ سروده پس از مرگش
در الکساندریا به چاپ رسید. او خود ۲۷ سروده یپیشینش را مر دود شناخته
بود. در ۱۹۱۹ ای. ام . فاستر E.M Forster نسخه ای از کارهای اورا به برگردانی جرج والساپولو به زبان انگلیسی منتشر
نمود. سروده های کاوافی اینک در جهان بس پر آوازه اند. شیوه ی کوته
آوایی iambic و پر آرامش سروده هایش بگوش
آشناست. اما این تنها راز موفقیت سروده های اونیست. نابترین سیمای سروده
های او آمیزه ایست از زبانهای گفتگویی demotic و بونانی سره Katharevusa
چه در واژه هایش و چه در ساختار زبانش. در زبان پارسی این هماوردی میان
زبان گفتگویی که برای نمون در پریای شاملو به چشم می خورد با پارسی
پیراسته درگلستان و یا تاریخ بیهقی چندان ممکن نیست و ازینروست که برگردان
کارهای کاوافی به پارسی دشوارست. همچنین باید توجه داشت که کاوافی ابدا به
انگارگرایی نمی پردازد و در کارهایش چه هنگامیکه از یک چشم انداز می
سراید و چه در باره ی یک رویداد و یا از یک احساس هیچ یک از ابزارهای
سراییدن مانند نمون وایی simile و فرابری metaphor
را بکار نمی گیرد. شیوه ی او شیوه ی سر راست و گشتگانه ست و بدون
هیچگونه آرایش و پردازش. پس باید پرسید که در کارهای کاوافی چه چیزست که
این همه دلنشین است و در برگردان سروده هایش به ماندگار می ماند؟ شاید بتوان
آن را آهنگ صدای او خواند که به خواننده این پیام را میرساند که:« این
سروده سرا در جهان چشم انداز ویژه ی خود را دارد». و این آهنگ صدای
کاوافی ست که در همه برگردانها ی کار هایش چه به فرانسه و چه به آلمانی و حتی
در انگلیسی باقی میماند. و امید من آنست که در این برگردان ها توانسته
باشم که این صدا را به خواننده برسانم.
داریوش
"فرنازوس" شاعر به کارست
در آفریینش بارزترین بخش از حماسه ی خویش
که چگونه داریوش، پور هیستاسپ
پادشاهی پارس را بازپس گرفت.
(زیرا کز تبار اوست، داریوش، که پادشاهان با شکوه ما ،
میتراداتوس، دیونیسوس و اوپاتور** آمده اند).
اما این را نیاز به اندیشیدنی ست نازک بینانه ، که فرنازوس می باید به پژوهد
احساسی را که داریوش می بایستی داشته بود:
نخوت، شاید که، و سرمستی؟ نه - و شاید که بیشتر
دریافتی بود فرزانه از سبکسری های بزرگی
سروده سرا به ژرفایی درباره ی این پرسش می اندیشد.
اما رشته ی اندیشه ی او ازهم میگسلد ، که خدمتکارش شتابزده وارد می شود،
تا آگهی دهد خبری بس مهم را:
نبرد با رم آغاز شده ست؛
بسی از سپاهیان ما مرزها را در نوردیده اند.
سروده سرا در شگفت شدست، وا مصیبتا!
چگونه اینک پادشاه پر شکوه ما،
میتراداتوس، دیونیسوس و اوپاتور،
می توانند به سروده های یونانی بیندیشند؟
در کشاکش نبرد - کمی بیندیش، سروده های یونانی!
فرنازوس پرپشان خاطر می شود. چه اختری سیاه!
درست به همان هنگام که مطمئن بود خویشتن را
در دیده ی داریوش سرآمد سروده سرایان ساخته ست، مطمئن از آنکه خاموش کرده ست
خرده گیران پر رشکش را برای همیشه
چه دشواری ناگوار برای جاه طلبی های او
و گرکه این تنها دشواریست، چندان ناگوار نمیتواند باشد
ولی آیا می توانیم خودرا در آمیسوس* ایمن بگیریم ؟
شهر ی که به نیکی باروبندی نشده است
و رمی ها دشمنانی بس هراس انگیزند
آیا ما کاپادوچی ها را توان همآوردی با آنان هست؟
آیا چنین انگار شدنیست؟
آیا که اینک می بایست خود را در برایر گروهان های رم به سنگر اندازیم؟
ایزدان بزرگ، پاسداران آسیا ، یاریمان دهید.
اما در میان همه این پریشانی، همه آسیمگی،
اندیشار سرودین به آنی میاید ومیرود :
نخوت و سر مستی - که البته، این بیشترین امکانست:
داریوش می باید نخوت و سرمستی را حس کرده باشد.
--------------------------------------------------------
* شهر یونانی در شما ل ترکیه کنونی که اینک سم سان Samsun خوانده می شود
** پادشاهان کاپودچیا از نسل داریوش
.
Ο Δαρείος
Ο ποιητής Φερνάζης το σπουδαίον μέρος
του επικού ποιήματός του κάμνει.
Το πώς την βασιλεία των Περσών
παρέλαβε ο Δαρείος Υστάσπου. (Aπό αυτόν
κατάγεται ο ένδοξός μας βασιλεύς,
ο Μιθριδάτης, Διόνυσος κ’ Ευπάτωρ). Aλλ’ εδώ
χρειάζεται φιλοσοφία· πρέπει ν’ αναλύσει
τα αισθήματα που θα είχεν ο Δαρείος:
ίσως υπεροψίαν και μέθην· όχι όμως — μάλλον
σαν κατανόησι της ματαιότητος των μεγαλείων.
Βαθέως σκέπτεται το πράγμα ο ποιητής.
Aλλά τον διακόπτει ο υπηρέτης του που μπαίνει
τρέχοντας, και την βαρυσήμαντην είδησι αγγέλλει.
Άρχισε ο πόλεμος με τους Pωμαίους.
Το πλείστον του στρατού μας πέρασε τα σύνορα.
Ο ποιητής μένει ενεός. Τι συμφορά!
Πού τώρα ο ένδοξός μας βασιλεύς,
ο Μιθριδάτης, Διόνυσος κ’ Ευπάτωρ,
μ’ ελληνικά ποιήματα ν’ ασχοληθεί.
Μέσα σε πόλεμο — φαντάσου, ελληνικά ποιήματα.
Aδημονεί ο Φερνάζης. Aτυχία!
Εκεί που το είχε θετικό με τον «Δαρείο»
ν’ αναδειχθεί, και τους επικριτάς του,
τους φθονερούς, τελειωτικά ν’ αποστομώσει.
Τι αναβολή, τι αναβολή στα σχέδιά του.
Και νάταν μόνο αναβολή, πάλι καλά.
Aλλά να δούμε αν έχουμε κι ασφάλεια
στην Aμισό. Δεν είναι πολιτεία εκτάκτως οχυρή.
Είναι φρικτότατοι εχθροί οι Pωμαίοι.
Μπορούμε να τα βγάλουμε μ’ αυτούς,
οι Καππαδόκες; Γένεται ποτέ;
Είναι να μετρηθούμε τώρα με τες λεγεώνες;
Θεοί μεγάλοι, της Aσίας προστάται, βοηθήστε μας.—
Όμως μες σ’ όλη του την ταραχή και το κακό,
επίμονα κ’ η ποιητική ιδέα πάει κι έρχεται —
το πιθανότερο είναι, βέβαια, υπεροψίαν και μέθην·
υπεροψίαν και μέθην θα είχεν ο Δαρείος.
اندیشه های بیمناک
میرتیاس (دانشجویی سیرایی*
در الکساندریا به هنگام فرمانروایی
امپراطور کنستانس و امپراطور کنستانتیوس ؛
تا اندازه ای گرویده به ترسایی، تا اندازه ای بی دین) گفت:
" نیرومند شده از دانش و نگرش.
من چون ترسوها از وسوسه های پرشور بیمی ندارم؛
من تن خویش را به کامگیری های پر احساس می دهم،
به گوارایی های که در رویا دیده ام،
به بیشرمانه ترین خواسته های شهوی،
به انگیزه های هرزه یی که در خون دارم،
بدون هیچگونه هراس، زیرا به هنگامیکه آرزو می کنم -
نیروی اراده را خواهم داشت، نیرومندی گرفته
همانند من از نیروی دانش و نگرش -
هنگامیکه آرزو کنم ، در لحظه ها ی بحرانی باز می یابم
روح خود را، پرهیزگار مانده همچون گذشته.
--------------------------
* سیریا : سوریه کنونیست
Τα Επικίνδυνα
Είπε ο Μυρτίας (Σύρος σπουδαστής
στην Aλεξάνδρεια· επί βασιλείας
αυγούστου Κώνσταντος και αυγούστου Κωνσταντίου·
εν μέρει εθνικός, κ’ εν μέρει χριστιανίζων)·
«Δυναμωμένος με θεωρία και μελέτη,
εγώ τα πάθη μου δεν θα φοβούμαι σα δειλός.
Το σώμα μου στες ηδονές θα δώσω,
στες απολαύσεις τες ονειρεμένες,
στες τολμηρότερες ερωτικές επιθυμίες,
στες λάγνες του αίματός μου ορμές, χωρίς
κανέναν φόβο, γιατί όταν θέλω —
και θάχω θέλησι, δυναμωμένος
ως θάμαι με θεωρία και μελέτη —
στες κρίσιμες στιγμές θα ξαναβρίσκω
το πνεύμα μου, σαν πριν, ασκητικό.»
آپولینوس تیانا در ردز*(Apolló̱nios o Tyanéf̱s en Ródos̱̱)
آپولینوس داشت با جوانی که خانه ای مجلل در ردز میساخت
سخن می گفت در باره ی
آموزش برازنده و پرورش
" در برآیندگیریش خردمند تیانایی گفت:
هنگامیکه من به معبدی در میشوم،
ترجیح به آن می دهم که حتی اگر که
کوچک هم باشد، با این همه ببینم
تندیسی از زر و عاج در آنجا
که تا معبدی بزرگ را با تندیسی از خاک رس"
" از خاک رس : چه افتضاح!
اگرچه برخی (که ندیدبدید هستند)
از آنچه که قلابیست به تحسین می شوند. آن خاکهای رس
--------------------
Ródos : جزیره ردز از جزایریونان در دریای اژه ذر جنوب شرقی ترکیه
Απολλώνιος ο Tυανεύς εν Pόδω
Για την αρμόζουσα παίδευσι κι αγωγή
ο Aπολλώνιος ομιλούσε μ’ έναν
νέον που έκτιζε πολυτελή
οικίαν εν Pόδω. «Εγώ δε ες ιερόν»
είπεν ο Τυανεύς στο τέλος «παρελθών
πολλώ αν ήδιον εν αυτώ μικρώ
όντι άγαλμα ελέφαντός τε και χρυσού
ίδοιμι ή εν μεγάλω κεραμεούν τε και φαύλον.» —
Το «κεραμεούν» και «φαύλον»· το σιχαμερό:
που κιόλας μερικούς (χωρίς προπόνησι αρκετή)
αγυρτικώς εξαπατά. Το κεραμεούν και φαύλον.
امپراطور تاکیتوس در بستر مرگ
(این سروده در میان ۲۷ سروده ایست که کاوافی آنرا مردود شناخته ست)
از چالش رزمهایی که بپاکرده بود
بس فرسوده درکهن سالگی
به بستر گرفتار در میانه اردوگاهی منفور
و تیانای** ملعون - در فرادور
کامپانیای*** نازنینش را اینک به انگار می آورد
گلزارش را، ویلایش را، و گردش صبحگاهی خویش، -
و از درد زجر خویش ، می فرستد لعنت
بر سنا، سنای بدنهاد روز
-----
* مارکوس کلادیوس تاکیتوس Marcus Claudius Tacitus امپراطور رم در ۲۰۰ تا ۲۷۶ میلادی
** تیانا Tyana نام جایی ست در کاپادوچیا که تاکیتوس در آنجا تب کرد ومرد.
*** کامپانیا Campania نام جایی ست که در آن به تاکیتوس آگهی داده شد که سنا پس از کشته شدن اورلین Aurelian اورا به امپراطوری بر گزیده ست. اورلین در لشگرکشی اش به ایران در در هنگام
پادشاهی بهرام نخست که پس از درگذشت پیاپی شاپور نخست ساسانی و پس از او
هرمز نخست روی داده بود در اردوگاهش بدست گروهی از افسران خویش کشته شد
Ο Θάνατος του Aυτοκράτορος Tακίτου
Είν’ ασθενής ο αυτοκράτωρ Τάκιτος.
Το γήρας του δεν ηδυνήθη το βαθύ
τους κόπους του πολέμου να αντισταθή.
Εις μισητόν στρατόπεδον κατάκοιτος,
εις τ’ άθλια τα Τύανα — τόσω μακράν! —
την φίλην ενθυμείται Καμπανίαν του,
τον κήπον του, την έπαυλιν, τον πρωινόν
περίπατον — τον βίον του προ εξ μηνών. —
Και καταράται εις την αγωνίαν του
την Σύγκλητον, την Σύγκλητον την μοχθηράν.